بازگشت

دانشمند نوجوان


هنگامي كه عمربن عبدالعزيز به خلافت رسيد، مردم از اطراف و اكناف گروه گروه، براي عرض تبريك به مركز خلافت آمده و به حضورش مي رسيدند. روزي جمعي از اهل حجاز به همين منظور بر او وارد شدند. خليفه بعد از ديدار ابتدايي متوجه شد كه پسر بچه اي آماده است تا از ميان آن جمع سخن بگويد.

خطاب به او گفت: بچه! برو كنار تا يكي بزرگتر از تو صحبت كند پسر نوجوان فوراً گفت: اي خليفه! اگر بزرگسالي ميزان است، پس چرا شما بر مسند خلافت قرار گرفته ايد؟ با اينكه بزرگتر از شما هم افرادي اينجا هستند؟!

عمر بن عبدالعزيز از تيزهوشي و حاضر جوابي او متعجب شده و گفت: راست مي گويي و حق با توست. اكنون حرف دلت را بزن! آن نوجوان هوشمند گفت: اي امير! از راه دور آمده ايم تا به شما تبريك بگوييم و منظورمان از اين عمل، شكر الهي است كه مثل شما خليفه خوبي را به مردم عطا كرده است، وگرنه مجبور نبوديم به اين سفر بياييم، زيرا نه از تو مي ترسيم و نه طمعي داريم. اما اينكه از تو نمي ترسيم براي اين است كه تو اهل ظلم و ستم بر مردم نيستي و علت اينكه طمع نداريم اين است كه ما از هر جهت در رفاه و نعمت هستيم.

وقتي سخن آن نوجوان تمام شد، خليفه از او درخواست كرد كه وي را موعظه كند.

او نيز گفت: اي خليفه! دو چيز زمامداران را مغرور مي كند: اول، حلم خداوند و دوم، مدح و چاپلوسي اشخاص از آنها. خيلي مواظب باش كه از آنان نباشي، زيرا كه اگر از آن عده شدي، لغزش پيدا مي كني و در زمره ي گروهي قرار مي گيري كه خداوند متعال در حق آنان فرمود: «ولاتكونوا كالذين قالوا سمعنا و هم لايسمعون؛ [1] از آن افراد نباشيد كه ادعاي شنيدن مي كنند با اينكه نمي شنوند.»

در پايان: خليفه از سن و سال او پرسيد و معلوم شد كه بيش از دوازده سال ندارد. آنگاه خليفه او را تحسين كرده و در مورد وي و عظمت علم و دانش او شعري خواند كه:



تعلم فليس المرءُ يولدُ عالِماً

و ليس أخو عِلمٍ كمن هُو جاهِلٌ



فان كبير القومٍ لاعِلم عِنده

صغيرٌ اذا التفت عليهِ المحافِلُ



«دانش بياموز، كه آدميزاد دانشمند به دنيا نمي آيد و هيچ گاه دانا با نادان هم رتبه نيست. بزرگ قوم، هرگاه دانش نداشته باشد، در مجالس و محافل، كوچك و خوار ديده مي شود.»


پاورقي

[1] المستطرف، محمد بن احمد ابشيهي، ج 1، ص 107.