حاضرجوابي
اسبش را به سمت كودك نه ساله راند و پس از اين كه حسابي وراندازش كرد ، گفت :
- پسر جان ! مگر مرا نمي شناسي ؟
- چرا. تو مأمون ، خليفه ي عباسي هستي .
- حال كه مي شناسي ، چرا اين جا ايستاده اي ؟ تمام هم بازي هايت فرار كردند.
- آنان از تو ترسيدند و پا به فرار گذاشتند. كسي كه مرتكب اشتباه و خلافي نشده باشد ، نه مي ترسد و نه مي گريزد. علاوه بر آن راه باز است و وجود من مزاحمتي براي عبور تو و همراهانت ايجاد نمي كند ؛ مي توانيد با همراهانتان بگذريد !
مأمون با شنيدن سخنان كودك ، انگشت به دهان ماند. با خود مي گفت : عجب بچه ي نترس و جسوري است و با اين سن و سال كم چه حرف هاي منطقي و محكمي مي گويد !
- اسمت چيست ؟
[ صفحه 49]
- محمد . فرزند علي بن موسي الرضا !
- عجب ! پس تو پسر امام رضا هستي ! خدا روح او را غريق رحمت گرداند !
اين را گفت و رفت تا به شكارش برسد.
آن روز نتوانسته بود چيزي شكار كند. پرنده ي شكاري مأمون فقط يك ماهي كوچك شكار كرده بود. در بازگشت ، دوباره از راه قبلي عبور مي كردند. اين بار نيز كودكان با ديدن او و همراهانش پشت در و ديوار مخفي شدند و دوباره فرزند امام رضا عليه السلام تنها ماند.
وقتي مأمون به او رسيد ، ماهي كوچك را به همراه داشت با خود گفت : اگر او فرزند امام باشد ، حتماً مي داند در دستم چيست .
- آقا پسر ! محمد !
- بله !
- بيا اين جا ببينم ... اگر گفتي چه در دست دارم !
امام جواد عليه السلام با آرامش و متانت فرمود:
- خداي مهربان به خاطر قدرت و حكمت بي دريغش از موجوداتي كه در خشكي ها و درياها آفريده ، در آسمان هم قرار داده است ، و پرنده ي شكاري تو ، يكي از آفريده هاي كوچك خدا را شكار كرده تا خليفه ، فرزند رسول خدا را امتحان كند و معلوماتش را بسنجد.
هنگامي كه مأمون چنين جوابي شنيد ، گفت:
- احسنت مرحبا ! حقاً كه تو از فرزندان پيامبر خدايي ! [1] .
[ صفحه 50]
پاورقي
[1] اثبات الهداة ، ج 6، ص 201.