پرداخت بدهي پدر
با خود حرف مي زد. مي گفت :
- عجب اشتباهي كردم ! هيچ آدم عاقلي چنين اشتباهي مرتكب نمي شود كه من شده ام. يكي نبود بگويد: مرد ناحسابي ! رسيدي، نوشته اي ، چيزي مي گرفتي ... اي داد و بيداد ، پول هايم بر باد رفت ! حال چگونه ادعا كنم كه طلبكار بودم ؟
خود را لعن و نفرين مي كرد كه به او گفتم:
- مطرفي ! ديوانه شده اي ؟ چرا با خودت حرف مي زني ؟
- دست به دلم نگذار كه از ديوانه هم بدترم. بيچاره و بدبخت شده ام!
- چرا ؟
- رهايم كن. بگذار با درد خود بسوزم و بسازم.
- بگو ببينم چه شده ؟ شايد كاري از دستم بربيايد.
- نه. كاري از دست كسي ساخته نيست.
- دست كم درد دل كن تا سبك شوي !
[ صفحه 46]
- چهار هزار درهم از امام رضا عليه السلام طلبكار بودم. امروز صبح شنيدم كه چند روز است او را به شهادت رسانده اند. نه كاغذي ، نه نوشته اي ، هيچ مدركي در دستم نيست. چهار هزار درهم ، از دست رفت. خودم كردم كه لعنت بر خودم باد !
- مطرفي ! هرگز اين گونه نگو. اولاً كه او امام بود. تو با خدا معامله كرده اي ، پس پول هايت به هدر نرفته است. ثانياً اين كه ناراحتي ندارد. با هم نزد پسرش مي رويم و مطلبت را مي گويي. شايد از بدهي پدرش خبر داشت و پول هايت را پرداخت.
- نه ! فكر نمي كنم. فقط من و او از اين جريان خبر داشتيم. گمان نمي كنم به همسر و فرزندانش گفته باشد.
- حال به پيشنهاد من عمل كن. شايد مشكلت حل شد !
در همين لحظه شخصي از جانب امام جواد عليه السلام پيغام آورد و گفت كه حضرت ، مطرفي را احضار كرده و گفته است براي پس گرفتن امانتش نزد امام برود. من و مطرفي با تعجب به هم نگاه كرديم. به او گفتم :
- ديدي ! گفتم خدا چاره ساز است !
ساعتي بعد نزديك ظهر به حضور امام رسيدند. امام با ديدن مطرفي فرمود :
- همان طور كه مي داني پدرم شهيد شده است. مبلغي از او طلب داشتي. درست است ؟
- آري ! ولي كسي جز من و او از ماجرا خبر نداشت. شما از كجا مي دانيد ؟!
[ صفحه 47]
حضرت لبخندي زد و از زير سجاده ي نمازش مقداري سكه ي طلا بيرون آورد و گفت :
- اين سكه ها بدهي پدرم به تو است. بگير.
« مطرفي » مات و مبهوت مانده بود كه چه بگويد. سكه ها را گرفت. تشكر كرده ، بيرون آمديم. سكه ها را شمرد. الله اكبر ! چهار هزار درهم بود كه از امام مي خواست [1] .
[ صفحه 48]
پاورقي
[1] شيخ مفيد ، ارشاد ، ص 325.