بازگشت

مباحثه ي حضرت با يحيي بن اكثم قاضي بغداد


حضرت امام محمد تقي عليه السلام فرمود: آن كس كه از هواي نفس خود اطاعت و فرمانبرداري نمايد، با اين عمل آرزوهاي دشمن خويش را برآورده است.

روايت شده است كه چون حضرت رضا عليه السلام از دنيا رحلت فرمود، يك سال بعد مأمون به بغداد آمد و در خلافت متمكن شد. امام محمد جواد عليه السلام نيز از حوادث زمان و تقلب دوران، نتوانست در مدينه بماند و با اهل و عشيره به بغداد آمد و در آنجا به سر مي برد. اتفاقا روزي مأمون براي شكار بيرون رفت و امام محمد تقي عليه السلام كه كودكي نه ساله بود، بر سر كوچه اي كه كودكان بازي مي كردند، ايستاده بود كه مأمون با خدم و حشم رسيد. همه بچه ها فرار كردند به جز آن حضرت كه بر جاي خود مانده بود و اصلا حركت نكرد. چشم مأمون به آن حضرت افتاد و از ماندن و فرار نكردن آن حضرت تعجب كرد و گفت: اي پسر! چرا تو هم مانند ديگران فرار نكردي؟ حضرت فرمود: راه تنگ نبود كه با رفتن راه را براي تو وسيع كنم و گناهي هم نكرده بودم كه از تو بترسم و فكر نمي كردم كه تو بي جرم و گناه به كسي آزاري برساني. مأمون از سخن او خوشش نيامد و گفت: نامت چيست؟ گفت: محمد، گفت: پسر



[ صفحه 16]



كيستي؟ حضرت فرمود: پسر علي بن موسي الرضا عليه السلام مأمون گريان شد و بر امام رضا عليه السلام رحمت فرستاد و رفت و تمام راه در اين فكر بود. اما چون از شهر بيرون رفت، پرنده اي را در آسمان مشاهده نمود. باز شكاريش را به سوي او فرستاد تا او را شكار نمايد. بعد از اين كه باز به سوي او بازگشت در پنجه هايش يك ماهي ديده شد. مأمون به فكر فرو رفت و آن روز شكار را ترك كرد و به شهر بازگشت و آن ماهي را در دست داشت و متفكر بود تا آن كه به همان مكان رسيد. باز اطفال فرار كردند و همان كودك بر جاي ماند. مأمون نزديك او آمده و از او پرسيد كه بگو در دست من چيست؟ حضرت به الهام رباني گفت: حق تعالي را در ميان آسمان و زمين دريايي است و ماهيان كوچك از آن بيرون مي آيند و بازهاي پادشاهان آنها را صيد مي كنند و ايشان سلاله ي نبوت را به آن مي آزمايند. چون اين كلام از آن حضرت شنيد، تعجب نمود و نگاهي طولاني به آن حضرت كرد و گفت: حقا كه تو پسر امام رضا عليه السلام هستي. پس از ديدن آن حضرت بسيار خوشحال شد و او را به خانه برد و اكرام و انعام نمود و روز به روز در تعظيم و بزرگداشت او سعي بليغ مي نمود تا آن كه باز ديگ حسد عباسيان به جوش آمده، اجتماع كردند و همه با هم به مأمون گفتند: تو را به خدا قسم مي دهيم كه به طريقي كه خلفاء راشدين و آباء عظام تو با آل علي رفتار مي كردند، تو نيز همان گونه رفتار كني و پيراهن عزت و دولتي كه حقتعالي بر تو پوشانيده، در بر ديگران نپسندي. نمي داني كه، عباسيان از وليعهد شدن پدر اين بچه به چه رنج و محنتي گرفتار شده بودند



[ صفحه 17]



و چه حالي داشتند، آن كه حق تعالي آن مهم را كفايت نمود و از آن غم خلاص شدند. مبادا ما را دوباره به آن غم دچار سازي. پس پسر رضا را به حال خود بگذار. مأمون در جواب آن جماعت گفت: آنچه پدران من پيش از اين با آل علي كردند، قصد ايشان قطع رحم بود و من از آن پناه مي گيرم به خدا و اگر انصاف در بني عباس مي بود، به يقين مي دانستند كه آل علي به اين امر اولي و مقدمند و اما آن چه من با امام رضا عليه السلام كردم، پشيمان نيستم و من او را به طيب خاطر خود خلافت مي دادم ولي او قبول نكرد و به وليعهدي من هم راضي نبود و آنچه شدني بود، شد. حجتي كه من با پسر او مي كنم به جهت فضل و كمال اوست كه با وجود صغر سن، علمش از همه كس بيشتر است و فضلش از جميع مردمان زيادتر است. عباسيان گفتند: به او در اين يك سال علم از كجا رسيده و با كدام حاصل. اگر خليفه در احترام و اكرام او جدي است بايد صبر كند تا او مدتي درس بخواند و علم و فهمي كسب كند، بعد از آن امر از خليفه است. مأمون گفت: من او را بهتر مي شناسم. علم ايشان لدني است و كسبي نيست. اگر مي خواهيد امتحان كنيد تا صدق كلام من بر شما ظاهر شود. آنها از شنيدن اين سخن خوشحال شده و به امتحان او راضي شدند و گفتند: خوب است كه اميرالمؤمنين روزي را تعيين كند و كسي از علما را برگزيند كه از علم و فقه و شريعت از او سؤال كند. مأمون گفت: من فلان روز را مقرر نمودم. جمع شويد و از علماي خود هر كس را مي خواهيد انتخاب نماييد. پس آن جماعت با شعف تمام از نزد مأمون بيرون رفتند در حالي كه شرط



[ صفحه 18]



نموده بودند كه چون ناداني امام محمد تقي عليه السلام بر مردم معلوم شود مأمون نسبت به او مهربان نخواهد بود و اگر قضيه بر عكس باشد، آنها به خليفه اعتراض نكنند. پس با هم نشستند و رأيها يكي كردند و از ميان علماي عصر يحيي بن اكثم كه در آن وقت قاضي بغداد بود و سرآمد علماي عصر بود و در علم فقه و حديث از همه جلوتر و اعتبارش از علما بيشتر بود، انتخاب نمودند و با او قرار گذاشتند كه در روز موعود به آن امر اقدام نمايد. سپس جميع علما و اعيان و اهل ملل و اديان را طلبيدند و مأمون بر تخت حكومت نشسته و گفت كه ابوجعفر محمد بن علي الجواد عليه السلام را طلب كنند و نزديك خود براي آن حضرت مسندي انداختند. چون آن حضرت حاضر شد مأمون برخاست و تعظيمش نمود و به جاي خود نشانيد. بعد از آن يحيي بن اكثم به مأمون گفت: اميرالمؤمنين رخصت مي دهد كه از ابوجعفر سؤالي كنم؟ مأمون گفت: اين مجلس براي همين منعقد شده، هر چه مي خواهي بپرس. پس يحيي بن اكثم به جانب امام محمد تقي عليه السلام متوجه شد و گفت: رخصت مي دهي كه مسئله بپرسم؟ حضرت فرمود: سل عما شئت، يعني بپرس از هر چه مي خواهي. گفت: چه مي گويي در باب كسي كه در راه كعبه احرام بسته باشد و صيدي را بكشد، كفاره آن چه چيز است؟ امام فرمود: آيا اين مرد در بيرون حرم اين صيد را كشته يا در حرم و آيا دانسته اين عمل را كرده و علم به حرمتش داشته يا جاهل مسئله بوده است و آيا اين عمل از او عمدا صادر شده است يا خطا كرده و آيا اين شخص آزاد بود يا بنده؟ طفل و كوچك بود يا بزرگ و بالغ؟ آيا



[ صفحه 19]



بار اول است كه به اين عمل اقدام نموده يا نوبت ديگر نيز اين كار را كرده است؟ آيا صيد او از جمله مرغان است يا جانوران ديگر؟ آيا صيد او كوچك است يا بزرگ؟ آيا اين شخص پشيمان بوده يا مصر و مشعوف؟ آيا در شب اين صيد را كشته يا در روز؟ آيا در احرام عمره اين عمل از او صادر شده يا در احرام حج؟ از شنيدن اين سخنان رنگ يحيي متغير شده و دچار لكنت زبان شده بود و آثار عجز و انكسار در او ظاهر شد و هر چه اهل مجلس انتظار كشيدند كه يحيي حرف ديگر بزند، نتوانست. مأمون گفت: الحمدلله كه ظن من خطا نبود. آيا ياران هنوز انكار مي كنند يا از عقيده خود برگشته اند؟ مأمون بعد از آن متوجه حضرت امام محمد تقي عليه السلام گرديد و گفت: فداي تو شوم اگر آن چه پرسيدي يك يك را براي ما بيان كني استفاده مي كنيم. حضرت شروع نموده جواب يك يك را به گونه اي بيان فرمود كه فرياد آفرين و احسنت از دوست و دشمن برآمد. مأمون گفت: احسنت يا ابا جعفر! احسن الله اليك، يعني نيكو بيان كردي، حقتعالي به تو جزاي خير دهد. بعد از آن خدمت آن حضرت عرض كرد كه چنان چه يحيي بن اكثم از تو سؤال كرد، تو از او سؤال نمي كني؟ فرمود: اگر خليفه راضي باشد و اجازه دهد مي پرسم و به يحيي فرمود كه آيا از تو سؤال كنم؟ يحيي ناگزير گفت: فداي تو شوم، امر، امر توست. پس اگر بتوانم جواب خواهم داد و گر نه از علم شما استفاده مي نمايم. حضرت فرمود: به من خبر بده از شخصي كه صبح به زني نگاه كند و نگاهش بر او حرام باشد و چون آفتاب برآيد، بر او حلال شود و چون زوال آفتاب شود، باز



[ صفحه 20]



آن زن بر او حرام شود و چون به وقت عصر رسد، بار ديگر بر او حلال شود و در غروب آفتاب باز آن زن بر او حرام گردد و چون صبح طالع شود بر او حلال شود. حرمت و حليت اين زن بر اين مرد، چگونه است و چه چيز باعث اين حرمت و حليت خواهد بود؟ يحيي بن اكثم لحظه اي سر بر گريبان تفكر فرو برد، سپس سر بر آورد و گفت: نه به خدا قسم هر چه كه من در اين مسئله فكر مي كنم، نمي توانم جوابي براي آن بيايم. اگر پاسخ آن را بفرمائيد تا يحيي و حضار مستفيذ شوند، منت بزرگي خواهد بود. حضرت فرمود: بلي كنيزيست از شخصي و نظر بيگانه در اول روز بر او حرام بود. چون آفتاب بلند شد، كنيز را از صاحبش خريد. وقت زوال آفتاب آزادش كرد و حرام گشت و چون وقت عصر شد، او را به زني خواست و بر او حلال شد. در حال غروب ظهار كرد و به موجب ظهار بر او حرام گشت و در وقت خوابيدن كفاره ظهار را داد و بر او حلال شد و در نصف شب طلاقش داد و بر او حرام شد، وقت صبح رجوع نمود و بر او حلال شد. پس مأمون رو به جانب حضار كرد و گفت: شما را به خدا قسم مي دهم كه در ميان خود كسي را سراغ داريد كه اين سؤال و جواب را چنان كه شنيديد، بتواند بيان كند؟ گفتند: به خدا قسم كه چنين كسي را سراغ نداريم. پس گفت: واي بر شما كه حق اهلبيت را چنان كه بايد نمي شناسيد. ايشان از اهلبيتي هستند كه حقتعالي ايشان را بر آن چه ديديد و مي بينيد از ميان خلق برگزيد و عطا نمود و كمي سن و سال مانع فضل و كمال ايشان نمي شود و نشنيده ايد كه رسول خدا اول اميرالمؤمنين



[ صفحه 21]



علي بن ابيطالب عليه السلام را دعوت كرد و افتتاح به دعوت او نمود. حال آن كه علي عليه السلام در آن وقت ده ساله بود و به غير از آن هيچ طفلي را به اسلام فرا نخواند و حسنين عليه السلام هر يك عمر شريفشان را از شش سال كمتر بود و مبايعت نمودند، در آن حال كه با مردم بيعت مي نمود و با هيچ طفل ديگري بيعت نكرد. به موجب آيه ي ذريته بعضها من بعض، همه در يك حالند و در آخرين ايشان حكم اولين جاريست. حضار همه يكباره گفتند: صدقت و الله يا اميرالمؤمنين، چون مأمون ديد ديگر براي عباسيان مجالي براي انكار باقي نماند، خطاب به امام محمد تقي عليه السلام نمود و گفت: يا اباجعفر! دختر مرا به زني قبول مي كني، اگر چه اين جمع را خوش نيايد؟ حضرت سر را پايين انداخت. مأمون چون ديد كه امام ساكت است، گفت: برخيز و از براي خود خطبه بخوان. حضرت برخاست كه خطبه بخواند. مأمون گفت: جعلت فداك اني رضيتك لنفسك فقد رضيتك لنفسي و أنا ازوجك البنتي ام الفضل. پس امام عليه السلام به اين طريق خطبه خواند: الحمدلله اقرار ابنعمة و لا اله الا الله اخلاصا بوحدانيته و صلي الله علي محمد سيد بريته و علي الاصفياء من عترته اما بعد و قد كان من فضل الله علي الانام اعيذهم بالحلال عن الحرام فقال سبحانه و تعالي و انكحوا لا يامي منكم و الصالحين من عبادكم و امائكم ان يكونوا فقراء يغنيهم الله من فضله و الله واسع عليم ان محمد بن علي بن موسي يخطب ام الفضل بنت عبدالله مأمون و قد بذل لها من الصداق مهر جدته فاطمه بنت محمد و هو خمسائه درهم جيا و افهل زوجتني اناها ايها الخليفه علي هذا الصداق المذكور، پس



[ صفحه 22]



مأمون گفت: نعم قد زوجتك يا اباجعفر ام الفضل البنتي علي الصداق المذكور، فهل قبلت النكاح. آن حضرت فرمود: قبلت ذلك و رضيت به. بعد از آن سوره ي فاتحه خواندند و در خانه ها بوي خوش آوردند و خواص و عوام را خوشبو ساختند و بعد از آن سفره ها انداختند و چون خورده شد، امر نمود كه متفرق شوند و باز روز بعد مردم از خاص و عام براي عرض تبريك به امام و مأمون آمدند. مأمون امر نمود كه طبق هاي نقره را كه تمام پر از گلوله هايي بود كه از مشك و زعفران ترتيب داده بودند و در ميان هر گلوله كاغذي گذاشته بودند كه در آن كاغذ باغي يا خانه اي نوشته بود، نثار ابوجعفر كردند تا به هر كه خواهند از آن بدهد و آن به دست هر كس باشد صاحب ملك و مالي شود و اين مخصوص خواص بود. بعد از آن بدرهاي زر و جواهر بين قواد و حجاب تقسيم كردند. بعد از آن عوام الناس را عطاها نموده و خلعتها دادند و از جميع مردم بغداد كسي نماند كه از آن فيض محروم بماند و تا مأمون در قيد حيات بود، امام محمد تقي معزز و مكرم بود و روايت نموده اند كه يك بار ام الفضل شكايت شوهر را براي پدرش نوشت كه كنيزان خاصه دارد و فلاني را متعه كرده است و با من چنين گفته و چنان كرده، مأمون در جواب دختر نوشت كه من تو را به او نداده ام كه حلالي را بر او حرام گردانم و او هر چه مي كند، خودش مي داند. اگر بار ديگر از او شكايت كني يا برايم بنويسي، حكم به قتلت خواهم كرد و هرگز كاري از تو سر نزد كه باعث ملال و رنجش آن حضرت گردد.



[ صفحه 23]