بازگشت

نجات از مرگ حتمي توسط معجزه ي حضرت


حضرت امام جواد عليه السلام فرموده است: كسي كه بر مركب شهوات خويش سوار است و خودسرانه مي تازد هرگز از لغزش و سقوط رهايي نخواهد داشت.

روايت شده است كه روزي حضرت امام محمد تقي عليه السلام در مسجد نشسته بود كه مرد پيري از در وارد شد و گفت: يا امام! صد جان من فداي تو باد، صد سال عمر كرده ام و از ثمره شجره به جز يك فرزند، ديگر هيچ ندارم. امروز والي شهر او را گرفته و مي خواهد او را از كوه بيندازد. فرمود: تقصير پسر تو چيست؟ گفت: نزد والي گفته اند كه از جمله دوستان اهل بيت محمد و علي است و تولا و محبت با فرزندان ايشان دارد. حضرت فرمود: از من چه مي خواهي؟ گفت: اي امام! پسر ديگري ندارم و تحمل دوري او را ندارم. حضرت فرمود: او را به خدا بسپار. پيرمرد چون اين سخن را از امام شنيد، از فرزند خود قطع اميد نمود و بيرون آمد و به خانه رفت. آن مرد پيرزني داشت كه مادر آن پسر بود. احوال فرزند خود را پرسيد. مرد تمامي احوال را براي او نقل كرد و گفت: به خدمت امام محمد تقي عليه السلام رفتم و اين واقعه



[ صفحه 32]



را به عرض آن حضرت رساندم. آن حضرت نيز در باب خلاصي او چيزي نگفت كه باعث اميدواري ما باشد. پيرزن از شنيدن اين سخنان فرياد و فغان برآورد و خود را بر زمين زد و بيهوش گرديد، چون به هوش آمد، بار ديگر احوال فرزندش را پرسيد و باز بيهوش شد. پس تمامي مردان و زنان آن محله جمع شده و آنها را دلداري مي دادند. اما چون پسر را بر كوه بردند كه بيندازند، پسر شروع به گريه و زاري نمود و از حضرت امام محمد تقي و آباء معصوم او كمك خواست و گفت: اي اميرالمؤمنين و امام المتقين عليه السلام به خاطر دوستي تو و اولاد تو امروز مرا مي كشند و من مي دانم كه هر كس را به خاطر محبت به شما بكشند، درجه ي شهدا را دارد. اما پدر و مادر پيري دارم كه كسي نيست آبي به دستشان بدهد و متكفل خدمات ضروري ايشان گردد و از كسب و كار مانده اند و بر در مرگ نشسته و تاب مصيبت ندارند. به حق تو و ولايت امام زمان امام محمد تقي عليه السلام را كه مرا از اين ورطه خلاص كن. هنوز در حال گفتن اين سخن بود كه ناگاه دو نفر از آسمان پيدا شدند و گفتند: اي پسر! چه اتفاقي افتاده كه مضطربي و گريه مي كني؟ پسر ماجراي خود را بيان نمود، چون سخن پسر تمام شد. يكي از آن دو نفر دست دراز كرد و كمر پسر را گرفت و از زمين بلند كرد و در آسمان ناپديد شد و آن ديگري دست دراز كرده والي را برداشت به جاي پسر نگهداشت تا او را بيندازد. والي هر چه فرياد زد كه من والي ام، موكلان از او قبول نمي كردند، زيرا كه به قدرت حقتعالي و معجزه امام محمد تقي عليه السلام صورت او تغيير كرده بود



[ صفحه 33]



و به عينه لباس پسر را در تن والي مي ديدند، پس خواهي نخواهي والي را از كوه انداختند تا پاره پاره شد.

بعد آن دو نفر با پسر به خدمت امام محمد تقي عليه السلام آمدند و شرف ملازمت آن سرور را درك نمودند. حضرت بر سر سجاده عبادت حضرت رب العزة نشسته بود كه آن دو تن آمدند و سلام كردند و پسر را به خدمت آن حضرت آوردند. حضرت فرمود: جزاكماالله خيرا، اي فرشتگان! بايد هر جا دوستي از دوستان ما، كه در مهلكه گرفتار باشند اعانت و همراهي كنيد و ايشان را از بلا و آفتها نجات دهيد. فرشتگان گفتند: ما سه هزار فرشته ايم كه از نور ولايت آباء گرام شما آفريده شده ايم و كار ما اين است كه در هر جايي از عالم براي دوستي از دوستان شما رنجي يا آفتي روي دهد براي كمك به او حاضر شويم و در ياري او بكوشيم. پس فرشتگان آن حضرت را دعا كرده و متوجه آسمان شدند. بعد آن حضرت به پسر فرمود كه اكنون به خانه خود باز گردد كه پدر و مادرت به مصيبت تو مشغولند. پسر براي آن حضرت دعا كرد و راهي منزل خود شد.

چون به در خانه رسيد صداي گريه و زاري شنيد. پس به داخل خانه رفت و پدر و مادرش را ديد كه جامه ها چاك داده و صورتها خراشيده و در ميان خاك و گل در غم او نشسته اند. چون آنها فرزند خود را زنده ديدند، تعجب نموده و از شدت خوشحالي بيهوش شدند. چون به هوش آمدند، پسر را در كنار گرفته و شادي مي كردند و حمد و ثناي واجب الوجود به جاي مي آوردند. بعد ماجرا را از پسر پرسيدند. پسر تمامي احوالات



[ صفحه 34]



گذشته را براي آنها نقل نمود و محبت امام محمد تقي عليه السلام و ساير ائمه معصومين عليه السلام در دلهايشان افزوده شد.

بلي خوشا به حال جمعي از شيعيان كه در زمان حضور هر يك از ائمه، هر كدام از ايشان به غم و درد و مصيبتي مبتلا مي شدند، به مجرد توسل به جناب مقدس ايشان، رفع تمام غمها و المهاي ايشان مي شد و دردهاي ظاهر و باطنشان به صحت و سرور مبدل مي گرديد.

نقل است كه سيدي از سادات مدينه، عاشق كنيزي شده بود، چنان چه آرام و قرار نداشت و قدرت خريد آن كنيز را هم نداشت. روزي به خدمت امام محمد تقي عليه السلام آمد و عرض حال خود كرد. حضرت هيچ نفرمود. روز بعد آن سيد شنيد كه آن كنيز را فروخته اند. از شنيدن اين خبر بسيار مضطرب گرديده و گريه و زاري آغاز نمود و بي تابانه به خدمت آن حضرت آمد و شرح حال خود و خواهش خود را هم به خدمت حضرت عرض نمود. حضرت فرمود: بيا با هم براي گردش به باغي كه در اين حوالي داريم برويم شايد كه ساعتي در آن باغ مشغول شوي و غم را از دل بيرون كني. پس در خدمت آن حضرت به باغ رفتند. چون به در باغ رسيدند حضرت ديد كه گريه بر آن سيد فشار آورده است. از او پرسيد اگر مي دانستي كه كنيز را چه كسي خريده است، چاره اي براي تو مي انديشيدم. سيد از شدت غم و درد، بغض گلويش را مي فشرد و نتوانست به حضرت پاسخ دهد. پس حضرت به ساير رفقا فرمود: شما بر در اين باغ توقف كنيد تا من بيايم. بعد دست سيد را گرفت به اتفاق وارد باغ شدند. سيد باغي



[ صفحه 35]



ديد در نهايت خرمي و شادابي و نهايت وسعت و بزرگي و عمارتهاي بسيار نيكو و فرشهاي بسيار پاكيزه در آن گسترده اند. و كنيزي در كمال زينت و زيور و در نهايت حسن و وجاهت در گوشه ي آن عمارت نشسته است. سيد با ديدن آن كنيز چشم خود را گرفت. حضرت فرمود: چشم باز كن كه تو به اين كنيز محرمي و او به تو محرم است. چون سيد درست نگاه كرد، مطلوب خود را ديد، بسيار تعجب نموده متحير گرديد و نمي دانست كه آنرا چه مي بيند در خواب است يا در بيداري. پس حضرت او را به حجره ي ديگر برد كه جميع مايحتاج از خوردني و نوشيدني مهيا بود و بعد حضرت فرمود: اين كنيز و اين باغ و آن چه در آن است، همه متعلق به توست و با آن سيد خداحافظي كرده و به خانه خود تشريف شريف ارزاني داشت و آن سيد را در آن عيش و عشرت گذاشت.



[ صفحه 36]