بازگشت

راوي اين قصه علي بن خالد است


او مي گويد:

در سامرا بودم كه شنيدم مردي را در شام گرفته اند و به سامرا آورده و به زندان انداخته اند، به اين جرم كه ادعاي نبوت كرده است.

از سر كنجكاوي به ملاقاتش رفتم. به هر وسيله كه بود از زندانبانان رخصت گرفتم و با او به صحبت نشستم. در همان ابتدا، او را مردي صاحب فضل و كمال يافتم.

پرسيدم: «پس قصه ي تو چيست و اين ادعاي نبوت چگونه است؟»

گفت: «من سالها بود كه در شام - محله ي رأس الحسين - عبادت مي كردم. شبي در محراب، مشغول ذكر بودم كه ناگهان كسي پيش چشمم ظاهر شد و به من گفت برخيز!

من برخاستم و قدري كه با او راه رفتم، ديدم كه در مسجد كوفه ايم. به من گفت اين مسجد را مي شناسي؟

گفتم آري اين مسجد كوفه است.

او به نماز ايستاد و من نيز.

سپس دست راست مرا گرفت و چند گامي كه راه برد، خود را در مسجد پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم يافتيم.

در مسجدالنبي او به پيامبر سلام كرد و نماز خواند و من نيز.

از آنجا درآمديم و بلافاصله وارد مسجدالحرام شديم.



[ صفحه 103]



در آنجا نيز طواف كرديم و نماز خوانديم.

هنوز چند قدمي از مسجدالحرام دور نشده بوديم كه من دوباره خود را در شام يافتم و در محراب عبادت خودم.

من يك سال در بهت و لذت و حيرت بودم.

سال بعد، همان وقت دوباره آن مرد ظهور كرد و مرا به همان سير پيشين برد.

اين بار، به هنگام مفارقت به دامنش آويختم و سوگندش دادم كه خودش را معرفي كند. فهميدم كه او امام جواد است؛ محمد بن علي بن موسي الرضا عليه السلام. خطاي من اين بود كه آن واقعه را براي نزديكترين دوستم نقل كردم.

خبر دهان به دهان پيچيد تا به وزير معتصم رسيد؛ محمد بن عبدالملك زيات.

و او دستور داد كه به اين اتهام - يعني ادعاي پيامبري - مرا بگيرند و به زندان بيندازند. كل واقعه اين است.»

من - علي بن خالد - تصميم گرفتم كه نامه اي به وزير معتصم بنويسم، اصل ماجرا را شرح دهم و استخلاص او را طلب كنم؟

نوشتم و ارسال كردم و چشم انتظار پاسخ ماندم.

پس از چندي نامه ي خودم، باز به دستم رسيد كه در پشت آن، وزير معتصم نوشته بود:

به آن مرد بگو كه خلاصي اش را از همان كسي بخواهد كه او را شبي از شام به كوفه و مدينه و مكه برده است.

من مغموم و مأيوس شدم از اين پاسخ. اما تصميم گرفتم كه براي



[ صفحه 104]



همدردي و تسلاي آن مرد باز هم سري به زندان بزنم.

صبح روز بعد وقتي به محوطه زندان رسيدم، همه ي مأموران و زندانبانان را سرگشته و آشفته ديدم. همه در جستجوي همان مردي بودند كه با وجود درهاي بسته و قفلهاي آهنين از زندان گريخته بود و هيچ كس نمي فهميد كه چگونه؟!

شايد علاوه بر آن مرد، فقط من مي دانستم كه چه كسي او را از زندان رهانيده است.

علي بن خالد مي گويد: «پس از مشاهده اين معجزه بود كه من شيعه شدم و به جمع مريدان امام پيوستم.» [1] .



[ صفحه 105]




پاورقي

[1] ارشاد مفيد - صفحه ي 305

اصول كافي - جلد 1 - صفحه ي 492

بحارالانوار - صفحه ي 38 تا 40 - جلد 50.