بازگشت

راوي اين واقعه ي شگفت انگيز، مردي است از سادات مدينه


راوي اين واقعه ي شگفت انگيز، مردي است از سادات مدينه كه ترجيح مي دهد نامش مخفي بماند
او مي گويد:

عاشق كنيزي زيبا و گرانبها شدم كه نه امكان خريدن آن را داشتم و نه توان دل بريدن از آن. بي تاب و مستأصل شده بودم. بعد از سالهاي سال اولين زني كه دوستدارش شده بودم، در اختيار مردي بود كه به بهايي گزاف مي فروخت. بهايي كه من در خواب هم نمي توانستم تداركش كنم. از وقتي كه آن زن را در بازار برده فروشان ديده بودم، خواب و خوراك را و زندگي را و خودم را فراموش كرده بودم.

مدام با خودم واگويه مي كردم كه اگر او را بفروشند ديگر هرگز چشمم به جمالش روشن نخواهد شد و هيچ اميدي به وصالش نخواهد ماند.

و اگر نفروشند - كه خدا كند نفروشند - به سان آينه ي حسرتي پيش چشم خواهد بود و ستاره اي در آسمان كه ديده مي شود، اما چيده نه.

هزار راه را مرور كردم. همه بن بست و بي نتيجه.

تنها يك راه باقي ماند و آن، طرح مشكل با امام بود. كسي كه هيچ گره اي براي دستهاي او گره نمي نمود. اميد، چرا، اما توقع نداشتم كه امام برايم كاري بكند. همين قدر كه درد دلم را بشنود و دعايي بر دلش يا زبانش بگذرد براي اين دل خسته التيام خواهد بود.



[ صفحه 98]



امام ما، جواد حرفهايم را شنيد؛ اما هيچ نگفت، نه پرسشي، نه سؤالي، نه رهنمودي، نه دعايي، هيچ. سكوت محض.

فرداي آن روز، باز روانه بازار شدم تا آن گوهر دوست داشتني را لااقل يك بار ديگر ببينم. او را فروخته بودند. جاي خالي او بود و آهي كه از نهاد من برآمد و اميدي كه به يأس بدل شد و آتشي كه به خاكستر نشست.

نفهميدم كه چگونه باز سر از خانه ي امام درآوردم. اين بار اما بي تاب تر از روز پيش. به محض ديدن امام بغضم تركيد و اشكهايم به دامان امام پاشيد.

امام ما، جواد، دست بر شانه هاي لرزان من گذاشت و فرمود: «برخيز! برخيز تا با هم به باغي در اين اطراف برويم. شايد كه تفرج در باغ غم از دلت بزدايد و بار سنگين اندوهت را سبك كند.»

اطاعت كردم و با امام روانه شديم. من بودم، امام بود و تني چند از ياران او.

من اما بي ملاحظه امام و اطرافيان او مدام و بي وقفه گريه مي كردم.

به نزديكي باغ كه رسيديم، امام ما، جواد، به ياران ديگرش فرمود: «شما در اينجا بمانيد تا ما با اين عزيز گشتي در اين باغ بزنيم.»

ياران بر جاي ماندند و من و امام وارد باغ شديم. باغي در نهايت شكوه و زيبايي و طراوت. از ميان درختان سرسبز باغ گذشتيم و به عمارتي مجلل رسيديم.

امام وارد عمارت شدند و من به دنبالشان. اتاقها همه مفروش بود و وسايل و مايحتاج همه در نهايت سليقه گسترده.

در اتاقي انواع و اقسام خوردني و نوشيدني انباشته بودند و در



[ صفحه 99]



اتاقي ديگر وسايل خواب و آسايش و استراحت.

در آخرين اتاق كه به دست امام گشوده شد، ناگهان زني به چشم آمد كه در صدر اتاق بر تختي تكيه زده بود.

من چشم فروبستم از نامحرم و روي برگرداندم.

اما امام ما، جواد فرمود: «چشم باز كن عزيز! اين زن محرم توست و همسر تو.»

چشم باز كردم. همان زني بود كه در آرزويش بودم و در حسرت وصالش.

جز رؤيا نمي توانست باشد آنچه پيش روي من بود.

باور نكردم كه در بيداري ام، مگر زماني كه امام مهربان دست بر شانه ام گذاشت و فرمود: «اين زن، اين باغ و همه آنچه در اوست از آن توست.»

وقتي كه چشم حيرت گشودم امام ما، جواد رفته بود و من مانده بودم و وصال به آنچه از سقف آرزوهايم هم بلندتر بود. [1] .



[ صفحه 100]




پاورقي

[1] حديقه الشيعه - مقدس اردبيلي - صفحه ي 682.