بازگشت

اباصلت كه از ياران نزديك امام رضا بوده است، مي گويد


بعد از شهادت امام رضا عليه السلام به دستور مأمون زنداني شدم؛ و يك سال در زندان بودم و به هر دري مي زدم خلاصي حاصل نمي شد.

عاقبت، شبي كه بسيار دلتنگ شده بودم و به ستوه آمده بودم از زندان و دوري و تنهايي، متوسل شدم به محمد و آل محمد صلي الله عليه و آله و حضرت جواد را به ياري طلبيدم.

هنوز لحظاتي از اين توسل و استمداد و استخلاص نگذشته بود كه حضرت جوادالائمه را در زندان پيش روي خودم ديدم.

فرمود: «دلتنگ شده اي؟ نه؟»

گفتم: «آري يابن رسول الله.»

فرمود: «برخيز!»

زنجير از پاهاي من گشوده شد. امام دست مرا گرفت و با هم از ميان درهاي بسته و از مقابل چشمان باز، عبور كرديم. مأمورين به روشني ما را مي ديدند، اما قدرت و تواني براي تحرك نمي يافتند.

وقتي از زندان و مأموران فاصله گرفتيم، امام فرمود: «ديگر دست آنها به تو نخواهد رسيد و چشم تو در چشم مأمون نخواهد افتاد.»

و چنين شد.



[ صفحه 36]



مأمون با فاصله كمي از دنيا رفت و من براي هميشه خلاص شدم.

راستي!

پيش از خداحافظي از امام پرسيدم: «چرا در تمام اين يك سال به سراغ من نيامديد؟ در حالي كه من شما را بسيار طلب كرده بودم.»

امام در قالب اين سؤال، پاسخ فرمود: «تو كي ما را به اخلاص طلب كردي و ما نيامديم؟»

چشم من باز شد.

به خودم و به يك سال گذشته ام نگاه كردم، ديدم كه جز همان شب آخر در تمام يك سال گذشته، هرگز امام را به اخلاص طلب نكرده بودم.

امام را مي خواندم، اما چشم اميدم به دوستاني بود كه در دربار مأمون داشتم.

وقتي اميدم از همه بريده شد و تنها امام را ملجأ و پناه يافتم، امام ظهور كرد و پاسخ داد و دست گرفت. [1] .



[ صفحه 37]



اكنون زماني است كه امام رضا عليه السلام به شهادت رسيده است و بسياري از مردم و حتي علما و بزرگان درباره ي امام پس از او دچار شبهه و ترديد شده اند؛ چرا كه سن فرزند او حضرت جواد، حدود هفت سال است و عموم مردم باور نمي كنند نوجوان هفت ساله اي بتواند امام و جانشين امام باشد.

اينجا يكي از محله هاي بغداد به نام بركه ي زلزل است و عده اي از بزرگان و علماي شيعه در خانه ي عبدالرحمن حجاج جمع شده اند و به گريه و زاري و عزاداري امام راحل مشغولند.

ناگهان يونس بن عبدالرحمن از جا بلند مي شود و مي گويد: «دست از گريه و زاري برداريد. به اين فكر كنيد كه امر امامت را چه كسي بر عهده مي گيرد. و تا اين كودك (حضرت جواد) بزرگ شود، ما مسائل خودمان را از چه كسي بايد بپرسيم.»

«ريان بن صلت» كه از شيعيان محكم و استوار است، خشمگين و عصباني از جا برمي خيزد، چنگ در گريبان يونس مي زند و مي گويد: «پس تو پيش ما تظاهر به ايمان مي كني و شك و شرك خود را پنهان مي سازي. اگر امامت جواد از جانب خدا باشد، طفل يك روزه هم همانند پيرمرد صد ساله خواهد بود و اگر از جانب خدا نباشد، پيرمرد صد ساله هم مثل بقيه ي مردم عادي است.»

در اين حال بقيه ي بزرگان نيز به سرزنش و نكوهش يونس



[ صفحه 38]



مي پردازند؛ اما اين واقعيت را نمي توانند منكر شوند كه شبهه و ترديد در امر امامت، ميان مردم شايع شده است و گريبان بزرگان را هم گرفته است.

فصل حج نزديك است و بهترين موقعيت براي ديدار با حضرت جواد و كند و كاو در اين باب.

پس هشتاد نفر از فقها و علما و بزرگان بغداد راهي مدينه مي شوند تا در آنجا به كاوش در امر امامت بپردازند.

در مدينه به خانه ي امام صادق عليه السلام كه اكنون خالي است، وارد مي شوند و روي زيرانداز بزرگي كه بر زمين پهن شده، مي نشينند.

در اين هنگام عبدالله بن موسي بن جعفر، عموي حضرت جواد كه پيرمردي ريش سفيد است، وارد مجلس مي شود و در صدر مجلس مي نشيند.

يك نفر از جا برمي خيزد و مي گويد: «اين فرزند رسول الله است.

هر كس سؤالي دارد از او بپرسد. چند نفر از علما و بزرگان سؤالاتي مي كنند، اما در كمال حيرت، پاسخهايي غريب و نادرست مي شنوند.

عده اي متحير و غمگين از جا بر مي خيزند و قصد رفتن مي كنند با اين استدلال كه اگر ابوجعفر مي توانست به سؤالات ما پاسخ دهد، عبدالله را نزد ما نمي فرستاد كه او هم پاسخهاي غلط و نامربوط بدهد.

در اين هنگام ناگهان در باز مي شود و خدمتكاري به نام موفق اعلام مي كند كه ابوجعفر به مجلس وارد مي شود همه به احترام ابوجعفر نوجوان از جا بر مي خيزند و از او استقبال مي كنند.

امام جواد با تك تك حاضران سلام و احوالپرسي مي كند و مي نشيند و علما شروع مي كنند به طرح سؤالات.



[ صفحه 39]



امام پاسخ همه ي سؤالات را تمام و كمال مي دهد و حيرت همگان را بر مي انگيزد.

يكي از بزرگان به امام مي گويد: «عموي شما پاسخ برخي از سؤالات را اين گونه دادند.»

امام ما، جواد رو مي كند به عبدالله بن موسي و مي گويد: «از خدا بترس عموجان! نزد خدا بزرگ است كه فردا در پيشگاه او بايستي و به تو بگويد: با آن كه در ميان امت، داناتر از تو وجود داشت، چرا ندانسته به بندگان من فتوا دادي؟!» [2] .



[ صفحه 40]




پاورقي

[1] عيون اخبار الرضا - جلد 2 - صفحه ي 245

بحارالانوار - جلد 50 - صفحه ي 52 و جلد 49 - صفحه ي 300.

[2] بحارالانوار - جلد 50 - صفحه ي 98.