بازگشت

نوجواني امام جواد


كودكي و نوجواني امام جواد (عليه السلام) با امامت ايشان مصادف شد.

امام محمدتقي (عليه السلام) در سن هفت و يا نه سالگي به مقام امامت رسيدند.

وقتي امام رضا (عليه السلام) به شهادت رسيدند، امام جواد (عليه السلام) در مدينه حضور داشتند، البته پدر ايشان در مشهد مقدس و توسط مأمون با زهر مسموم شده و از دنيا رفتند.

پس از شهادت امام هشتم، بايد كسي از خاندان اهل بيت (عليهم السلام) مي بود تا به عنوان امام مسلمانان معرفي شود.

طبق سفارش امام رضا (عليه السلام) و احاديثي كه از ديگر امامان به دست مردم رسيده بود، پسر امام رضا (عليه السلام) يعني امام



[ صفحه 11]



جواد (عليه السلام) مي بايست امام و رهبر مردم مي شد؛ ولي از آنجا كه سن ايشان كم بود، عده اي از مردم جاهل با امامت ايشان مخالفت كردند.

پس از مدتي تصميم بر اين شد تا دانشمندان و عالمان شيعه را از همه جاي جهان به مدينه آورده و از امام جواد (عليه السلام) سؤالاتي را بپرسند و به نوعي ايشان را امتحان كنند.

در ماه ذيحجه، دانشمندان و علماي شيعه جهت انجام فريضه ي حج به مكه آمده و پس از آن راهي مدينه شدند تا به خدمت امام جواد (عليه السلام) رسيده، سؤالاتي را از ايشان بپرسند.

مجلس مصاحبه و مناظره در مدينه ترتيب داده شد، عده اي از علماي شيعه در يك طرف و حضرت جوادالائمه (عليه السلام) هم در طرف ديگر مجلس نشستند.

هر سؤالي كه علما از امام مي پرسيدند، ايشان جواب كاملي به آنها مي داد.

اين كار تا چند روز متوالي به طول انجاميد به طوري كه تا سي هزار سوال و مسئله از امام همام ما پرسيده شد و ايشان همه ي آنها را با دقت و جواب كافي پاسخ دادند.



[ صفحه 12]



در كتاب «منتهي الآمال» نقل شده است كه روزي از روزها و زماني كه مأمون از مشهد به بغداد آمده بود، نامه اي به امام محمدتقي (عليه السلام) نوشت و ايشان را به بغداد دعوت نمود.

پيش از آنكه امام جواد با مأمون روبرو شود روزي در كوچه هاي بغداد مشغول بازي با كودكان بود (همان طور كه قبلا گفته شد امام جواد زماني كه به امامت رسيده بود هشت و يا نه سال بيشتر نداشتند) از طرف ديگر مأمون نيز به قصد شكار از قصر خود خارج شده بود.

از قضا از كوچه اي كه امام (عليه السلام) مشغول بازي بود گذر مي كرد.

وقتي مأمون و يارانش به آن كوچه رسيدند، همه ي بچه ها فرار كردند، جز امام جواد (عليه السلام).

مأمون از مشاهده ي اين منظره تعجب كرد و پرسيد: اي كودك چرا مانند ساير كودكان فرار نكردي؟

امام (عليه السلام) در حالي كه با متانت خاص در جاي خود ايستاده بود، فرمودند: «اي خليفه من كه جلوي راه تو را نگرفته ام و اين كوچه آن قدر وسيع است كه شما هم مي تواني



[ صفحه 13]



با حضور من گذر كني و من كه جرم و خطايي نكرده ام كه بخواهم فرار كنم و گمان نمي كنم تو كسي را بدون جرم، دستگير و آزار و اذيت نمايي.»

مأمون از شنيدن اين حرف ها و مشاهده ي حسن و جمال اين پسر، حالش دگرگون گرديد و گفت: اي كودك نام تو چيست؟

امام (عليه السلام) فرمود: «نام من محمد مي باشد.»

مأمون پرسيد: پسر كيستي؟

امام پاسخ دادند: «پسر علي بن موسي الرضا (عليه السلام)»

مأمون تا فهميد با چه كسي در حال صحبت كردن است، تعجبش بيشتر شد و از شنيدن نام آن امام مظلومي را كه به شهادت رسانده بود ناراحت شد و درود و رحمت بر آن حضرت فرستاد و از آنجا دور شد.

البته ذكر اين نكته در اينجا ضروري مي باشد كه مقام امامت در سن و سال معيني نمي باشد.

وقتي كه خداوند بزرگ كسي را امام مردم معرفي مي كند، همه ي علوم طبيعي و مصنوعي را يك جا به ايشان عنايت مي كند و به همين دليل است كه امام جواد با اينكه در زمان



[ صفحه 14]



شروع امامتش سن و سال كمي داشتند به همه ي علوم آشنا بودند.

در اينجا دوباره مي خواهم ادامه ي داستان بالا را براي شما بازگو كنم.

وقتي مأمون به شكارگاه رسيد، باز شكاري خود را به قصد اينكه چيزي براي خليفه شكار كند در هوا رها نمود. باز شكاري مدتي در هوا ناپديد شد و پس از ساعتي در حالي كه ماهي كوچكي در منقار داشت پيش خليفه آمد. خليفه ماهي را در دست گرفت و قصد بازگشت به قصر نموده در راه بازگشت، دوباره با امام جواد (عليه السلام) برخورد كرد. مأمون ماهي را در دست خود پنهان كرد و از امام جواد (عليه السلام) پرسيد: اي محمد! اين چيست كه من در دست دارم؟

امام جواد (عليه السلام) با قدرت و الهام خداوند پاسخ دادند: «خداي بزرگ، درياها را خلق كرده است. اين درياها داراي موج هايي هستند كه ماهيان ريز، توسط آن موج ها به اين طرف و آن طرف مي روند و بازهاي پادشاهان، آنها را شكار مي كنند.»

مأمون از شنيدن اين پاسخ و ديدن اين معجزه، شگفت زده



[ صفحه 15]



شد و گفت: به راستي كه تو فرزند امام رضا (عليه السلام) مي باشي و از فرزند آن بزرگوار، مشاهده اين معجزات بعيد نيست.

پس از رخ دادن اين ماجرا امام را نزد خود برد تا دختر خود ام الفضل را به عقد امام جواد (عليه السلام) درآورد.

عده اي از بزرگان و درباريان با اين مسئله مخالفت كردند و گفتند: شما كه با اين قبيله و طايفه دشمن هستيد؛ پس چرا مي خواهيد رابطه ي فاميلي برقرار كنيد. مأمون گفت: خلافت را پدران شما از اين طايفه غصب كردند و گرنه اينها به خلافت شايسته تر از ما هستند و به لحاظ علم و دانش، كوچك و بزرگ اين خاندان همه برتر هستند و اگر حرف مرا قبول نداريد، مي توانيد مناظره اي بين محمد و ساير دانشمندان برگزار كنيد.

كساني كه به اين كار مأمون اعتراض كردند، درخواست مسابقه و مناظره را پذيرفتند و يحيي بن اكثم كه تقريبا عالم عرب بود را براي مناظره با امام جواد (عليه السلام) انتخاب كردند.

يحيي بن اكثم در آن زمان سمت قاضي بغداد را برعهده داشت و استاد همه ي عالمان عصر خود بود.

روز مسابقه فرا رسيد، عالمان زيادي همراه يحيي در



[ صفحه 16]



مجلس حاضر شدند. از طرف ديگر امام جواد (عليه السلام) نيز به دعوت مأمون در مجلس حاضر شد.

يحيي سؤالات خود را آغاز كرد و هر چه پرسيد، امام جواد (عليه السلام) كه عالم بر همه چيز بود به تمام سؤالات پاسخ داد.

يحيي و ديگر حاضران در جلسه از علم و دانش اين پسر هفت ساله شگفت زده شدند و به شكست خود اقرار كردند.

پس از سؤالات يحيي، مأمون رو به امام محمدتقي (عليه السلام) كرد و گفت: اي محمد! اگر مي خواهي، شما از يحيي سؤال كنيد.

امام جواد (عليه السلام) قبول كرد و سؤالي از يحيي كرد كه مجال آوردن در اين كتاب نيست؛ ولي همين قدر توضيح بدهيم كه يحيي حتي جمله اي مبني بر پاسخ به سؤال امام (عليه السلام) پيدا نكرد كه بگويد.

بعد از مسابقه، مأمون دختر خود ام الفضل را به عقد امام جواد (عليه السلام) درآورد.



[ صفحه 17]