بازگشت

سعايت ام عيسي، دختر مأمون و معجزه ي امام جواد


زندگاني اجتماعي يك شبكه ي به هم پيوسته اي است كه مطالب آن نيز به هم ارتباط دارد و غير قابل تجزيه است و چه بسا هر موضوعي علت براي موضوع



[ صفحه 411]



ديگر است، يا به علت هر پيش آمدي را در كار ديگري مي توان جستجو كرد و با توجه به سلسله علل و معلول، هيچ امري بدون علت نيست، جز آن كه بشر عالم و آگاه به علل نمي باشد و بسياري از علل وقايع براي آدمي مخفي و پنهان است.

در اين روايتي كه هم اينك مي خواهيم بنويسيم، نكات و دقايق تاريخي نهفته است كه هر يك از آن، معلول عللي است و برخي از معلول ها چند علت دارد كه با توجه به حقايق امر مي توان رموز و اسرار تاريخ را هم دريافت.

سيد بن طاووس رحمه الله - كه از بزرگان متتبعين در علوم اسلامي است - در كتاب «مهج الدعوات» براي شأن نزول حرز امام جواد عليه السلام و آثار مترتبه براي آن روايتي نقل مي كند كه جالب و جاذب است.

وي مي نويسد:

ابونصر همداني، از حكيمه، دختر امام جواد عليه السلام چنين نقل مي كند:

پس از وفات امام جواد عليه السلام نزد ام عيسي دختر، مأمون رفتم - كه زن آن حضرت بود - تا او را تعزيت بگويم [1] ديدم در مصيبت امام عليه السلام جزع مي كند و مي خواست گريه كند كه من براي تسلاي او و انصراف از جزع و گريه از فضايل، كرم، حسن خلق، شرف و بزرگواري آن حضرت - كه موهبت الهي بود - سخن به ميان آوردم و از عزت و كرامت او سخن گفتم.

ام عيسي گفت: بزرگواري او بالاتر از اين ها است كه شما مي گويي: من اكنون تو را از يك امر عجيبي آگاه مي سازم كه از همه ي اين حكايات بالاتر و مهمتر است؟

گفتم: آن چيست؟

ام عيسي گفت: من هميشه جهت امام غيرت [2] مي كردم و مراقب بودم اگر



[ صفحه 412]



سخناني سخت مي شنيديم به پدر خود مي گفتم و او را عليه امام تحريك و سعايت مي كردم، پدرم نيز همواره به من مي گفت: تحمل كن، صبر كن كه او فرزند پيامبر است و صله از پيامبر خدا صلي الله عليه و آله مي باشد.

روزي نشسته بودم، دختري از درب خانه آمد و به من سلام كرد. گفتم: تو كيستي؟

گفت: از فرزندان عمار ياسر و زن امام جواد عليه السلام همسر تو مي باشم.

اين سخن چندان به من سخت آمد و غيرت مرا فرا گرفت كه خواستم به صحرا روم و يا جلاي وطن كرده و از آن آواره شوم، و شيطان مرا بر آن داشت كه نزديك بود آن دختر را بزنم و بيازارم، ولي قهر خود را فرو بردم و خلعتي به او دادم تا از منزل بيرون رفت آن گاه نزد پدرم رفتم. [3] .

پدرم در حال مستي بود، من هم آن چه دل تنگم داشت براي او گفتم، او لايعقل بود، غلام سياهي داشت، او را صدا كرد و گفت: شمشير مرا بياور، شمشيرش را آورد و به دستش گرفت و سوار بر مركب شد و رفت، گفت: و الله! من مي روم و او را مي كشم.

من چون اين سخن از پدرم شنيدم سخت پشيمان شدم، گفتم: كاش به او چيزي نمي گفتم. آن گاه كلمه ترجيع بر زبان جاري ساخته (انا لله و إنا اليه راجعون) خواندم و گفتم: چه به سر خود آوردم و شوهر خود را به كشتن دادم، من به سر و صورت مي زدم و پشت سر پدرم مي رفتم.

پدرم به خانه ي امام جواد عليه السلام رسيد وارد خانه شد و او را با حالت مستي با شمشير زد و پاره پاره كرد و برگشت، من هم با كمال پريشاني و اضطرار از آن حال برگشتم و تا صبح به خواب نرفتم كه اين چه كاري بود كردم؟ و چه سخني بود كه با



[ صفحه 413]



پدرم گفتم، آن هم در حال مستي كه چيزي نمي فهميد چه عملي كرد، فردا چه خواهد شد؟

صبح شد، نزد پدر رفتم، گفتم: اين چه كاري بود ديشب كردي؟ تازه به هوش آمده بود، متوجه شد و گفت: چه كردم؟

گفتم: پسر امام رضا را كشتي و قطعه قطعه كردي.

گفت: راست مي گويي؟!

آن گاه سخت پريشان شد و ساعتي بي هوش گرديد به هوش آمد گفت چه كاري كردم، سپس غلام را صدا كرد و گفت: فوري برو خبري از محمد تقي ابن الرضا برايم بياور.

ياسر خادم دويد، شتابان به سوي منزل امام جواد عليه السلام رفت، مأمون به سر و صورتش مي زد، به جهت كاري كه در حال مستي كرده بود. و مي گفت: تا قيامت رسوا شدم و هلاك گرديدم.

ياسر خادم با حال پريشان، منزل امام رفت، ديد خبري از سر و صدا نيست، وارد منزل شد، ديد امام بر سر سجاده نشسته نماز مي خواند و بعد مسواك مي نمايد.

ياسر گويد: سلام كردم، عرضه داشتم حال شما چطور است؟

فرمود: بد نيست.

من به بهانه آن كه بدن او را ببينم آيا در اثر شمشيرهايي كه مأمون بر پيكر او زده زخمي هست، يا نه، عرض كردم: يابن رسول الله! دلم مي خواهد اين پيراهن خود را براي تيمن و تبرك به من دهي تا در آن نماز بخوانم.

چون امام جواد عليه السلام پيراهنش را در آورد و به من بخشيد. من به بدنش نگاه كردم، ديدم مانند عاج سفيدي است كه زردي فريبنده ي به آن آميخته باشد، و هيچ اثري از زخم و جراحت و حتي برآمدگي و ضرب و زجري نبود. من هم خداحافظي



[ صفحه 414]



كردم، فوري نزد مأمون برگشتم، گزارش سلامتي امام جواد عليه السلام را دادم.

مأمون خيلي خوشحال شد و گفت: اين معجزه ي بزرگي از امام جواد عليه السلام است و گفت: من يادم هست كه شمشير را گرفتم و سوار شدم و به خانه ي او رفتم، ولي كشتن او را ياد ندارم، نمي دانم چه شد؟! خدا اين دخترم لعنت كند كه مرا به چنين حالي واداشت.

آن گاه گفت: به ام عيسي بگو: اگر يك بار ديگر از محمد بن علي، ابن الرضا شكايت نمايي، يا بي اجازه از خانه او بيرون آيي از تو انتقام مي كشم.

مأمون از يك طرف دخترش را تهديد كرد كه ديگر در حق شوهرش سعايت نكند. از طرف ديگر، بيست هزار دينار به ياسر خادم داد و گفت: اين مبلغ و آن اسب را - كه «شهري» نام داشت و ديشب سوار شده بود - خدمت ابن الرضا ببر و سلام مرا به او برسان و بگو: سوار شود و به تمام هاشميان امر كن كه براي سلام و عرض تهنيت بدان حضرت وارد شوند و بر او سلام و درود بفرستند.

ياسر خادم گويد: اسب را با بيست هزار دينار براي امام جواد عليه السلام بردم. آن حضرت سوار شد همه ي هاشميان بغداد را خبر كردم كه به حضور امام ابن الرضا آيند و سلام و درود فرستند.

امام جواد عليه السلام لحظه اي تفكر آنگاه تبسم كرد و فرمود: آيا بين ما و مأمون چنين عهدي بوده كه با شمشير برهنه بر من حمله كند؟ آيا نمي داند نگهبان و حافظ من ديگري است و ياري دهنده ام، بين من و او مانع است؟

من عرض كردم: يابن رسول الله! از اين سخن درگذر و او را عتاب مكن كه ديشب سخت مست بوده كه چيزي نمي فهميده.



مست بوده اگر غلط كرده

كه فراوان كنند مستانا



و با اين پيش آمد نذر كرده كه ديگر شراب نخورد و مست نشود كه شراب از پليدي هاي شيطان است.



[ صفحه 415]



آن گاه ياسر تقاضا كرد كه: چون به حضور مأمون تشريف بردي، ابدا به روي خود نياور و از اين مقوله سخن مگوي.

حضرت فرمود: همين قصد را داشتم كه به روي خود نياورم و در ورطه ي فراموشي بگذارم.

امام جواد عليه السلام به نزد مأمون رفت، مأمون از حضرتش استقبال كرد و او را در آغوش گرفت و بوسيد، ترحيب و تهنيت گفت و اجازه نداد كسي وارد شود، با هم دو نفري مذاكراتي كردند. چون مجلس خصوصي پايان يافت امام جواد عليه السلام فرمود: من تو را نصيحتي مي كنم بشنو و عمل كن!

آنگاه فرمود: اي مأمون! به تو نصيحتي مي كنم كه صلاح تو و كشورت آن است كه هرگز به هنگام شب تنها از خانه بيرون مرو كه من از اين خلق بر تو بيمناكم و نزد من دعايي است كه اگر آن را به تو دهم، تو خود در حصن حصين آن دعا قرار مي گيري و اگر آن را بخواني و با خود داشته باشي از تمام بدي ها و بلاها و مكروهات مصون خواهي ماند و همان دعا بود كه ديشب مرا از شر تو نگاهداشت.

اگر با لشكرهاي روم و ترك رو به رو شوي همه تو را محاصره كنند و آن دعا نزد تو باشد، از آن ها آسيبي به تو نخواهد رسيد، بلكه اگر تمام اهل زمين به دشمني با تو قيام كنند و تو در پناه آن دعا باشي به تو آسيبي نخواهد نرسيد و خداوند در سايه ي آن دعا تو را حفظ مي فرمايد.

آن گاه حضرت فرمود: ميل داري از آن دعا نسخه اي به تو دهم و براي تو بفرستم كه از همه شرور ايمن باشي؟

مأمون گفت: بلي، يابن الرضا! آن دعا را به خط خود مرقوم فرما و به من عنايت كن.

چون صبح شد امام جواد عليه السلام ياسر را احضار كرد و نسخه اي از حرز جواد عليه السلام كه به خط خود نوشته بود به او داد، تا نزد مأمون ببرد و فرمود: اي ياسر! به مأمون



[ صفحه 416]



بگو لوله اي از نقره ي پاك بسازد اي دعا را و در آن قرار دهد و چون بخواهد آن حرز را بر بازو ببندد چهار ركعت نماز بخواند، در هر ركعت يك مرتبه حمد و آيةالكرسي، و «شهد الله» و سوره ي «و الشمس» سوره ي «و الليل» و سوره ي توحيد، هر كدام را هفت مرتبه بخواند و چون از نماز فارغ شود آن را بر بازوي راست خود ببندد، تا به حول و قوه ي خدا در موارد سختي و تنگي سالم بماند و از هرچه مي ترسد و حذر مي كند مصون خواهد ماند و لازم است كه در وقت بستن به بازو قمر در عقرب نباشد. [4] .


پاورقي

[1] معلوم مي شود دختر مأمون علاوه بر ام الفضل، ام عيسي هم ناميده مي شود كنيه هاي مختلف داشت.

[2] اين كلمه در اين جا به معني جاسوسي، حميت و عصبيت است كه زن مراقب شوهرش مي شود تا توجه به زن ديگري نداشته باشد.

[3] از اين عبارت معلوم مي شود كه ام عيسي زن با سياستي هم بوده و اين واقعه در بغداد رخ داده است.

[4] مهج الدعوات: 36.