بازگشت

اوصاف حميده و پاره اي از آداب و عادات مأمون


از ابن عساكر مذكور است كه ابومحمد يزيدي معلم مأمون گفت: من مؤدب مأمون بودم، روزي نزد او بيامدم و مأمون در اندرون سراي بود، يكي از خدام را كه در جاي من او را تعليم مي داد بدو فرستادم و مأمون درنگ ورزيد، ديگري را فرستادم همچنان مكث نمود، گفتم همانا اين جوان بسيار باشد كه عمر را به بطالت بگذراند با من گفتند چنين است و معذلك هر وقت از تو مفارقت نمايد با خدام خود به كشش و كوشش درمي آيد و ايشان را دچار آزاري سخت مي نمايد بايستي او را تأديب كني تا از اين پس مؤدب شود.

چون مأمون از اندرون سراي بيرون آمد امر كرد م تا او را بر پشت برگرفتند و هفت تازيانه اش بزدم و در آن حال كه هر دو چشمش اشگ فرومي ريخت گفتند: اينك جعفر بن يحيي است كه بدين سوي مي آيد، مأمون دستمالي برگرفت و اشگ ديدگانش را پاك ساخت و جامه هاي خود را فراهم كرد و به فرش خود برفت و چهار زانو بنشست بعد از آن گفت: جعفر اندر آيد، جعفر به مجلس درآمد و من از آنجا برخاستم و بيمناك بودم تا از من به جعفر شكايت برد، اما مأمون به هيچ وجه آثار كراهت و ملامت ظاهر نساخت و روي با او كرد و از هر در با او سخن نمود تا او را بخندانيد.

و چون جعفر برفت من باز آمدم و با مأمون گفتم از آن بيم داشتم كه شكايت مرا با جعفر گذاري. گفت: اي ابومحمد من هرگز از اين كار تو با رشيد شكايت نمي برم، پس چگونه نزد جعفر بث شكوي مي نمايم؟ من به تأديب نيازمند هستم، تأديب مؤدب به كسي ننگ ندارد.

در جلد اول كتاب مستطرف مسطور است كه مردي سي هزار دينار به مأمون ادعا نمود. مأمون با خصم خود به محضر قاضي يحيي بن اكثم حاضر شد و خدام درگاه مصلي و مسندي بيفكندند تا مأمون بر آن بنشيند و حشمت خلافت منظور شود. يحيي روي با مأمون كرد و گفت: در مجلس مخاصمه بر خصم خود بلندي مجوي و براي آن مرد بنيه و گواهي نبود كه اثبات ادعاي خود را نمايد و همي خواست مأمون را سوگند دهد مأمون سي هزار



[ صفحه 525]



دينار كه مدعا به مدعي بود به آن مرد بداد و گفت: سوگند با خداي اين مال را به تو ندادم مگر از بيم اينكه بگوئي و عامه مردم بگويند كه از روي قدرت و قوت نخواستم حق تو را و ادعاي تو را باز رسانم و نيز در حق يحيي بن اكثم عطائي جميل مبذول نمود.

و نيز در مستطرف مسطور است كه يكي شب مأمون را خواب از چشم برفت و بفرمود تا كسي را حاضر سازند تا با او به مسافرت و داستان سرائي بپردازد. چون بيامد گفت: اي اميرالمؤمنين وقتي در بصره بومي و در موصل بومي بود، بوم موصل خواست دختر بوم بصره را براي پرسش خطبه [1] كند. بوم بصره گفت: اين خطبه را اجابت نكنم مگر اينكه قرار گذاري صد ديه ويران در صداق دخترم معين سازي، بوم موصل گفت: اكنون من قدرت و استطاعت ندارم، لكن اگر اين والي و فرمانفرماي ما سلمه الله تعالي يكسال ديگر بر ما حكمران باشد اين كار را مي كنم. مي گويد: چون مأمون اين سخن بشنيد از خواب غفلت بيدار شد و براي مظالم بنشست و داد مظلوم را از ظالم بگرفت و امور واليان ملك و عمال را نسبت به رعيت پژوهش كرد و كار عالم به نظام بداشت.

در كتاب مستطرف مسطور است كه در ايامي كه مأمون در طرسوس جاي داشت صداعي بر وي عارض شد، طبيبي كه با او بود حاضر كرد و از معالجه ي وي تخفيفي حاصل نشد و اين خبر به قيصر رسيد و براي مأمون قلنسوه بفرستاد و نوشت اين قلنسوه را براي صداع خود بر سر بگذار تا رفع آن بشود. مأمون بيم كرد تا مبادا آن قلنسوه مسموم باشد و بفرمود تا بر سر قاصد قيصر نهادند آسيبي بدو نرسيد بعد از آن مردي را كه صداع داشت بياوردند و آن قلنسوه را بر سر او نهادند و درد سرش زايل شد و مأمون در عجب شد و از آن پس قلنسوه را بشكافتند در ميان آن رقعه ديدند و در آن اين كلمات مسطور بود «بسم الله الرحمن الرحيم من نعمة الله تعالي في عرق ساكن حمعسق لا يصدعون عنها و لا ينزفون من كلام الرحمان خمدت النيران و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم». [2] .

و هم در آن كتاب مسطور است كه وقتي شخصي خواستار شد كه به حضور مأمون



[ صفحه 526]



بار يابد، چون در پيشگاهش حاضر شد گفت: اي اميرالمؤمنين من از خانداني كريم و كهن و اصل و بيخي استوار و ممتحن و داراي ثروت و دولت و نعمتي بسيار و نامدار بودم و حوادث روزگار و آزمونهاي چرخ بوقلمون و گردشهاي گوناگون روزان و شبان از هر سوي بر من به تكاپو درآمد و سهام نوائب [3] و نصال [4] نوازل [5] مرا در سپرد، هر چه به من داده بود برحسب عادت بازگرفت و اكنون براي من ضيعتي نگذاشت جز اينكه ويران است و نهري و قناتي نماند مگر اينكه خشكيده است و منزلي بر جاي نيست مگر اينكه خراب و يباب است و مالي نماند مگر اينكه دستخوش تلف گشت و در حالي بامداد نموده ام كه مالك سبد و لبدي و كهنه و نوي نيستم. ديني بر گردن و مشتي عيال در بر و گزند پيري و آسيب هرم [6] در سر دارم و از ادراك مطالب و تحصيل مآرب [7] بازمانده ام و قوا را نيروي طلب و ادراك نمانده است و توانائي مكاسب برفته است و اكنون به يك نظاره ي اميرالمؤمنين و عطوفت بر من نيازمندم.

راوي مي گويد: در اثناي كلمات شيخ چنانش سرفه در ربود كه بند از منفذ اسفل برگشود و صداي ضرطه او گوش و مغز حاضران را در ربود. اما شيخ بدون اينكه حالت جزعي در وي پديد آيد رشته سخن را نبريد و به همان حال سخنوري گفت: يا اميرالمؤمنين اين پوزيدن و گوزيدن نيز از عجائب دهر و محنت روزگار است. قسم به خداي هرگز چنين حالي از من جز در اين موضع ظاهر نشده است. مأمون بخنديد و با حضار گفت: هرگز مردي را به اين قوت قلب و گردش زبان و جنبش بيان نديده ام بعد از آن فرمان كرد تا ده هزار درهم به او بدهند.

و نيز در آن كتاب مسطور است كه روزي مردي در طي راه متعرض مأمون شد و گفت: اي اميرالمؤمنين، طالب اقامت حج هستم. گفت: اين تو و اين راه كعبه، مقصود خداوند براي تو آسان گرداند. گفت از پياده رفتن عاجزم، فرمود: يك روز برو و يك روز خستگي بيفكن. گفت: مالك چيزي نيستم تا به آن خريداري كنم يا به كريه ستانم.



[ صفحه 527]



مأمون گفت: در اين صورت اقامت حج از تو ساقط است، چه فقير و بيرون از استطاعت هستي. آن مرد خسته شد و گفت: اي اميرالمؤمنين، من در طلب جود و جدواي تو آمده ام نه فقه و فتواي تو. مأمون بخنديد و پنج هزار درهم بدو ببخشيد.

در زينة المجالس مسطور است كه در زمان خلافت مأمون جواني از معارف بغداد بر كنيزكي سرودگر عاشق گرديده عنان تمالك و تماسك از دست بداد. سرانجام صلاح در آن ديدند كه هر چه در دست دارد از دست بگذارد تا مگر بدو دست يابد. پس جميع مايملك خود و امتعه اي كه داشت در معرض بيع در آورده، بهايش را در بهاي آن متاع نفيس بداد و آن ماه هر محفل را به منزل در آورد. اما چون دينار و درهمي به جاي نمانده بود در كار مخارج و مصارف متحير بماند و هر چه در بحر تحير تفكر كرد شاطر انديشه و پيك خيالش در اصلاح حالش به جائي نرسيد، لاجرم بر سر تربت يحيي برمكي رفته قيام گزيده در آن دل شب در زاري و گريه و مويه گذرانيده صبحگاه خوابش در ربود و در عالم خواب جعفر برمكي را بديد و با او گفت: اي عزيز در اين مقام كه افتاده ام جز كفني با خود ندارم و جامه مردگان در خور زندگان نيست به آن ويرانها كه هنگامي مسكن ما بود برو و در فلان موضع آفتابه پر از زرناب مدفون است بيرون بياور و در معاش خود به كار بند.

آن جوان به آن مكان برفت و پس از جست و جوي بسيار زر به دست آورده شادمان و شادخوار به اسراف تمام آغاز خرج كردن نمود. صرافان و ضرابان در كار وي در گمان افتاده گفتند: بي گمان به گنجي دست يافته است و اين سخن به عرض مأمون برسيد. مأمون او را احضار كرد و از آن جوان از ماجرا بپرسد. جوان حقيقت مطلب را به پايان بيان كرد. مأمون گفت: وي را به حال خود بگذاريد تا براه خود برود، چه سخت زشت مي نمايد كه جعفر مرده ببخشايد و مأمون زنده بستاند.

راقم حروف گويد: اين داستان شبيه بداستان فردوسي طوسي رحمه الله و رستم دستان است كه بعد از آن كه رستم را بستايشي ارجمند ياد كرد و نامش را در صفحه جهان بلند ساخت، شبي در خواب حكيم بزرگوار بيامد و گفت اكنون كه دست من از جهان و



[ صفحه 528]



پاداش كردار تو كوتاه است، لكن در زماني كه در زمين ري با لشكر افراسياب به جنگ اندر بوديم طوقي زرين در جنگ مبارزي به دست آوردم و با نيزه در فلان موضع در خاك نهان كردم برگير و عذر ما بپذير، نوشته اند فردوسي رحمه الله به اتفاق امير اياز اويماق بدانسوي برفتند و با عدم يقين بكاويدند و بيرون آوردند و از آن زر ناب شاداب گرديد و در خراسان و در مصارف خيرات جاريه به كار بست. اي كاش زندگان حاضر به كردار مردگان غايب نظري و به تربت ايشان گذري و از اطوار ايشان خبري داشتند و رعايت درماندگان را بر روز درماندگي خود منظور و نگاهي دوربين به قبور و مجالسين مار و مور مي نمودند.


پاورقي

[1] خطبه: خواستگاري.

[2] بحارالأنوار: 95 / 63.

[3] نوائب، جمع نائبه: مصيبت.

[4] نصال: تير.

[5] نوازل، جمع نازله: گرفتاري.

[6] هرم: پيري.

[7] مآرب: حوايج و نيازمندي ها.