بازگشت

علوم گوناگون، ادبيات، حافظه مأمون


در تاريخ الخلفاء سيوطي مذكور است كه محمد بن منذر الكندي گفت سالي هارون الرشيد اقامت حج كرد و به كوفه درآمد و در طلب محدثين فرمان داد و جز عبدالله بن ادريس و عيسي بن ماهان كه از حضور به خدمت و صحبت رشيد تقاعد ورزيدند تمام محدثين به مجلس او حاضر شدند. چون هارون الرشيد اين حال را بديد دو پسر خود امين و مأمون را محض پاس جلالت و توقير ايشان به خدمت ايشان بفرستاد، ابن ادريس يكصد حديث براي امين و مأمون قرائت كرد. مأمون به محض استماع گفت: اي عم گرامي آيا مرا اجازت مي دهي اين احاديث مذكوره را از حفظ خود به تو برخوانم؟ گفت: چنين كن. مأمون تمام آن احاديث را بر وي اعادت كرد. ذهبي گويد: مأمون كتب فلاسفه را از جزيره قبرس استخراج نمود.

ابن عساكر از يحيي بن اكثم حكايت كند كه قانون مأمون چنان بود كه روزهاي سه شنبه براي مناظره در فقه با علماي آن علم جلوس مي كرد. يكي روز كه در آن مجلس جلوس داشت، مردي نزد او بيامد كه جامه هاي خود را بر كمر برزده و نعلش بدست خودش بود. پس بر يكطرف بساط بايستاد و گفت: السلام عليكم. مأمون جواب سلامش را بداد. آن مرد روي با مأمون كرده گفت: با من خبر ده از اين مجلسي كه در آن نشسته اي به اجتماع امت است يا بغلبه و قهر.

مأمون گفت نه به آن است و نه به اين، بلكه متولي امور مسلمين عقد خلافت را براي من و برادرم بست، يعني خليفه سابق هارون الرشيد چنين كرد و چون امر خلافت يكباره به من ايستاد من محتاج به اجتماع كليه مسلمين بودم در مشرق و مغرب و متابعت رضاي پدرم و نگران شدم كه اگر اين امر خلافت را دست بدارم و كناري گيرم حبل و رشته



[ صفحه 520]



اسلام مضطرب شود و كار مردمان به هرج و مرج افتد و به منازعه اندر شوند و امر جهاد باطل گردد و اقامت حج از ميان برخيزد و طرق مسلمانان از امنيت بيرون شود، لاجرم براي حياطت و حمايت مسلمانان قيام نمودم تا گاهي كه خودشان بر آن كس كه مرضي خودشان است يك سخن گردند و اجماع نمايند و من اين امر را بدو تسليم نمايم و هر وقت چنين اتفاق روي داد من از اين امر كناري بگيرم و بدو گذارم. چون آن مرد اين جواب را بشنيد گفت: السلام عليكم و رحمة الله و بركاته و برفت. [1] .

سيوطي مي گويد: مأمون در كار فقه اهتمام داشت و فقهاي عظام را از آفاق جهان فراهم ساخت و در فقه و عربيت و ايام ناس داراي براعتي كامل و اساسي استوار شد و چون روزگاري از عمر برسپرد، به علم فلسفه و علوم اوايل مايل شد و در اين علوم مهارتي عظيم حاصل كرد.

و نيز مي نويسد: دعبل بن علي خزاعي شاعر مشهور و جمعي كثير از مأمون روايت مي كردند و مي گويد: مأمون از تمام رجال بني عباس از حيثيت حزم و عزم و حلم و علم و رأي و دهاء و هيبت و شجاعت و سؤدد و سماحت افضل بود و او را محاسن و سيره طويله است، اگر در باب خلق قرآن با علما مناقضت و مناقشت نمي كرد در خلفاي بني عباس هيچكس والي امر خلافت نشده بود كه از وي اعلم باشد و مردي با فصاحت و سخن آور بود.

عقلاي عصر مي گفتند: براي خلفاي بني عباس فاتحه و واسطه و خاتمه اي است، فاتحه سفاح بود و واسطه ي مأمون و خاتمه معتضد است. مراد اين است كه در تمام خلفاي بني عباس اين سه بر همه ترجيح دارند و داراي رايت افضليت هستند و هميشه مأمون مي گفت: پيشرفت دولت و كمال عظمت و ابهت معوية بن ابي سفيان به دستياري تدبير و هوشياري عمرو بن العاص و قدرت و بسطت ملك عبدالملك بن مروان به عزم و سفاكي و هتاكي حجاج بن يوسف بود، اما نظام امر و قوام كار خلافت و سلطنت من به عقل كافي



[ صفحه 521]



و عزم وافي و ابهت نفس و يمن تدبير و حسن تقرير و تحرير و اخلاق خود من مي باشد.

در اخبار الدول قرماني مسطور است كه مأمون فتوحات بسيار نمود و فرمان او از افريقيه تا اقصي بلاد خراسان و ماوراءالنهر تا هند و سند نافذ بود و او را قانون چنان بود كه شبها بيرون آمدي و از احوال لشكر خود پژوهش فرمودي و دوست مي داشت كه بر احوال مردمان آگاه باشد، هزار و هفتصد تن پير زال عجوز را وظيفه و وجيبه مي داد تا ايشان پوشيده در سراها و اماكن و مساكن مردمان مي گرديدند و همه روز احوال آنان را به عرض مي رسانيدند و از تمامت شعراء فراست او در شعر بيشتر بود.

از محمد بن حفص انماطي مسطور است كه گفت در خدمت مأمون غذاي بامدادي صرف نموديم و اين وقت روز عيد بود افزون از سيصد رنگ و نوع طعام بر خوان طعامش برنهادند و هر وقت يك رنگ طعام را فرو مي گذاشتند مأمون نظر به آن مي افكند و از فوايد و نفع و ضرر و خاصيت آن مذكور مي كرد و با حاضران گفت از شما هر كسي بلغمي مزاج باشد البته از اين نوع طعام دوري نمايد و هر يك از شما مزاجش صفراوي است از اين طعام بخورد و هر كس را سوداء بر مزاج غلبه دارد. متعرض اين طعام بشود و هر كس خواهد اندك بخورد بايستي بر اين غذا اقتصار بجويد.

يحيي بن اكثم كه حاضر بود گفت اي اميرالمؤمنين اگر در فن طب خوض نمائيم و تعمق كنيم در اين علم عالي جالينوس زمان هستي و اگر از نجوم سخن كنيم هر مس عهدي در حساب آن و اگر در فقه لب گشائيم علي بن ابيطالب عليه السلام در علم و دانائي آن حضرت و اگر در باب جود و سخا حرف زنيم حاتم طي باشي در صفت و شيمت او و اگر در صدق حديث سخن بپردازيم ابوذر روزگاري در لهجه و راست گوئي او، و اگر در كرم بياني آوريم كعب بن مأمه باشي در فعل او و اگر از وفا نام بريم سموءل ابن عاديا هستي در صفت وفاي او.

و از جمله منجماني كه درعهد مأمون بودند حبش الحاسب است كه اصلش مروزي و منزلش در بغداد و او را سه زيج است و اين نسخه را حبش الحاسب بعد از مراجعت به سوي معانات رصد و وجوب امتحان بر وي در زمان خودش تأليف نموده سوم زيج صغير است



[ صفحه 522]



كه معروف به شاه است و هم او را به جز اين كتب عديده است و در اين روزگار ناپايدار يكصد سال روز به شب و شب به روز آورده و در پايان كار تن به خاك و جان به افلاك سپرد.

و از آن جمله احمد بن كثير فرغاني صاحب كتاب المدخل الي علم هيئة الافلاك است و اين كتاب محتوي بر جوامع كتاب بطلميوس است در عذوبت لفظ و عبارت فصيح ممتاز است و از آن جمله عبدالله بن سهل بن نوبخت است كه در علم نجوم داراي قدر و منزلتي عظيم است.

و از آن جمله محمد بن موسي خوارزمي است، مردمان قبل از رصد او و بعد از آن به زيج اول و ثاني او اتكال داشته و معروف به سند هند است و از آن جمله ماشاء الله يهودي است كه در زمان منصور بود و تا زمان مأمون زندگاني كرد و مردي فاضل و وحيد زمان خود و در سهم الغيب داراي بهره ي قوي بود.

و از آن جمله يحيي بن ابي منصور است مردي فاضل و كثيرالقدر و در آن اوقات مكين المكان بود و در آن زمان كه مأمون بر رصد كواكب عزيمت بربست به سوي او و جماعتي از علماء در امر رصد باصلاح آلات آن مثال داد و ايشان برحسب فرمان در شماسيه بغداد و در كوه قاسيون دمشق به اين كار اقدام كردند.

و از جمله حكماء و منجمين يوحنا بن بطريق الترجمان مولاي مأمون است بر ترجمه كتب حكمية، امين و تأديه ي معاني را نيكو نمودي، لكن در زبان عرب و عربيت الكن و علم فلسفه بر طب او غالب بود.

و از جمله اطباء سهل بن شاپور است كه معروف بكوسج بود، در زمين اهواز مي گذرانيد و در زبانش لكنتي خوزيه بود و در ايام مأمون در فن طب تقدم گرفت و چنان بود كه هر وقت با يوحنا بن ماسويه و جيورجيس بن بختيشوع و عيسي بن حكم و زكرياي طيفوري احتجاج مي نمود در اداي عبارت قاصر مي گشت، لكن در علاج مقصر نبود و از جمله دعابات و مزاح و شوخيهاي وي اين بود كه خود را مريض مي نمود و جمعي را براي شهادت حاضر مي ساخت تا بر وصيت او گواه باشند و مكتوبي مي نگاشت و اسامي اولاد خود را در آن ثبت مي كرد و در اول آن اسم جيورجيس بن



[ صفحه 523]



بختيشوع و دوم يوحنا بن ماسويه بود و مي گفت با مادر اين دو تن زنا كرده است و هر دو را آبستن نموده است و اين دو نفر فرزند زنازاده وي هستند.

و نيز از لاغ و مزاح او اين بود كه در يوم الشعانين كه از ايام نصاري است بيرون شد و همي خواست به آن مواضعي كه نصاري به آنجا بيرون مي شوند برود، در عرض راه يوحنا بن ماسويه را در هيئتي نيكو و جامه فاخر كه از وي كسي بهتر نبود بديد و بر اين حال حسد برد. پس نزد صاحب مسلحه ي ناحيه برفت و گفت پسرم مرا عاق كرده و با من بدرفتاري مي كند و اگر تو او را بيست تازيانه دردناك بزني بيست دينارت مي دهم بعد از آن دنانير را درآورد و به دست كسي كه صاحب المسلحه بدو وثوق داشت بداد و خودش از آنجا به گوشه برفت و از دور نگران بود تا گاهي كه يوحنا به آن موضع باز رسيد.

سهل بن شاپور او را پيش كشيد و به نزد صاحب المسلحه آورد و گفت اين همان پسر من است كه با من بدرفتاري مي نمايد و مرا سبك مي گرداند. صاحب المسلحه به خشم اندر شد يوحنا در مقام انكار برآمد و گفت من نه فرزند وي هستم اين شخص هذيان مي گويد و بيهوده سخن مي كند. سهل با صاحب المسلحه گفت: اي سيد من بنگر چگونه در حق من به جسارت مي رود؟ صاحب المسلحه را از اين گفتار و كردار خشم برافزود و يوحنا از مركبش به زير افكنده بيست تازيانه بسي سخت و دردناك بزد.

و از جمله اطباء مأمون جبرئيل كحال است و هر ماهي هزار درهم شهريه داشت و نخست كس بود كه به هر روزي به حضور مأمون اندر مي شد و از آن پس از آن مقام و منزلت فرود آمد، وقتي از سبب سقوط وي پرسش كردند گفت: يكي روز از خدمت مأمون بيرون شدم پاره اي غلامان مأمون از خبر مأمون از من پرسيد. با وي خبر دادم كه مأمون به حالت خواب اندر است و اين خبر به مأمون پيوست و مرا حاضر كرده گفت: اي جبرئيل من تو را به كحالي اختيار كردم يا اينكه عامل اخبار من باشي. از خانه من بيرون شود، چون اين سخن بگفت با پاره اي گفتم از حرمت من در خدمتش مذكور داشتند درجواب گفت او را حرمتي است بايستي در هر ماهي به يكصد و پنجاه درهم قناعت نمايد. اما رخصت نداد كه به خدمت مأمون اندر آيد.



[ صفحه 524]




پاورقي

[1] چنانكه در مروج الذهب مسعودي مسطور است، اين شخص از سران خوارج بود كه براي اتمام حجت بر مأمون بدين سخن خطاب گرفت، و چون جواب مأمون را نزد قوم برد، قانع شدند كه بر او خروج نكنند.