بازگشت

حركت امام محمد تقي از بغداد به سوي مدينه


چون مأمون الرشيد و علماء و قضاة و مفسدين و سعاة [1] و منافقين و روايت بغداد نگران شموس طالعه و بدور لامعه و بحار زاخره و جبال ذاخره علوم و فضايل و فنون و فواضل و انوار و مآثر و اسرار و مفاخر، حضرت ولي خالق عباد، امام محمد جواد



[ صفحه 506]



صلوات الله و سلامه عليه السلام يوم التناد شدند و بازار مكايد و حيل و عوايد و دغل و نمايشهاي سراب و بنيان هاي يباب خود را به واسطه وجود حق نمود آن مقصود هر قاصد من جميع الجهات كاسد و فاسد ديدند، آتش بغض و حسد در كانون وجود همه افروخته و علامات كيد و كين از قلوب همه افراخته شد.

و چون هر چه كردند و هر تدبير بنمودند كاري ساخته نگشت و همه با دست تهي و انبان خالي و صدور بيرون از علم و استعداد يكي خود را اميرالمؤمنين و صاحب بلاد و يكي خود را رئيس المسلمين و قاضي عباد و يكي خود را اعلم علماء عاملين و يكي خود را اعرف عرفاي راسخين همي خواندند و همي خواستند مردمان را از روي تزوير و تدبير مريد و مطيع و منقاد خود سازند و خود را لايق و ذيحق شمارند.

اما وجود آفتاب عالم تاب امامت و بحور پر نصاب ولايت را مانع اين حال و دافع اين خيال خود مي دانستند، لاجرم هر روزي تدبيري مي كردند و مجلسي مي آراستند و حضرت امام محمد تقي متقي عليه السلام را حاضر و با اصناف علماء و حكماء و فضلاء و متكلمين عصر مناظر و محاور مي نمودند، مگر اينكه به دست آويز مجالس مناظرات و مجادلات آن حضرت مغلوب و ايشان به مطلوب خود غالب گردند، از اين جمله نيز سود نيافتند، بلكه زياني بر زيانها و مقهوريتي بر مقهوريتها بيفزودند.

كار بدانجا پيوست كه چون مأمون به كاري ديگر دست نيافت. چنانكه در مناقب ابن شهر آشوب و بحار و بعضي كتب اخبار و آثار مأثور است، محمد بن الريان گفت: مأمون در كار حضرت ابي جعفر و كساد بازار ولايت مدار حيلتها بساخت و نيرنگها به كار برد و براي او هيچ چيزي ممكن نگشت و مقصودش حاصل نشد.

و چون خواست دختر خود را به آن حضرت سپارد يكصد خدمتكار ماه ديدار سرو رفتار، مشك موي شيرين گفتار كه در عرصه دلبري و پهنه دلال نظير و همال نداشتند منتخب و مقرر ساخت و بدست هر يك جامي روشن تر از چهره قمر كه در آن يگانه گوهري بود بداد تا با اين آئين دلربا و آذين جان فزا به حضرت ابي جعفر نمايشگر شوند و در حجله دامادي خود را به ديدار مباركش درآوردند تا مگر آن آفتاب عوالم



[ صفحه 507]



امامت را به اين ذرات كاسده نظري و ميل و گذري افتد و مأمون را دست آويزي براي سستي عقايد مردمان پديدار آيد.

اما به اين انديشه خود نيز نايل و به خيال خود و مقصود خود واصل نشد و امام معصوم عليه السلام را به آن ماهرويان دلفريب كه مهر و ماه را اسير زلف سياه مي ساختند التفاتي نرفت.

و مردي بود كه او را مخارق مغني مي گفتند و از اساتيد مغنيان و نوازندگان و سرود گويان زمان بود، از صوت دلارايش مرغ هوا و حشرات زمين از طيران و حركت بيفتادند و از چنگ ورود و رباب و عودش اختر ناهيد از آسمان مايل صفحه زمين مي گشت و ريشي طويل و فني جليل داشت، در آن محضر ماهرويان حور خدم حاضر شد و با مأمون گفت: اي اميرالمؤمنين، اگر تو را در امور دنيويه مقصودي است من از بهر تو كفايت كنم.

پس با سوز و ساز و ضرب و نوا و آواز خود در حضرت ابي جعفر عليه السلام بنشست و چنان آوازي رفيع و دلنواز بركشيد كه تمام اهل آن سراي از خود بي اختيار و بدانسوي رهسپار و فراهم شدند و همي با عود بنواخت و تغني نمود و آشوبها در درونها و سوزها در دلها بيفكند و بهرگونه صوت و نوازي تغني كرد و به سرود و با اين حال ابوجعفر عليه السلام ولي خداوند ذوالجلال بدو ننگريست و به يمين و شمال التفات و توجه نفرمود و از آن پس سر مبارك به مخارق بلند آورد و فرمود: از خداي بپرهيز و و بترس اي ريش دراز.

به محض اين فرمايش قضا نمايش قدر گذارش مضراب از دست مخارق و عود از چنگش فروافتاد چنانكه چندانكه زنده بود از دست و پنجه جز رنج، ربح و سودي نيافت.

و چون اين حال عجب مكشوف شد، مأمون از احوالش بپرسيد گفت: چون حضرت ابي جعفر عليه السلام بر من صيحه زد چنان فزع و ترس و هيبتي مرا فروگرفت كه از اين پس هيچ وقت از اين حال افاقت نيابم.

و چون خاطر مبارك امام جواد عليه السلام از معاشرت و مجاورت مأمون انزجار و طبع همايونش از اطوار او ملامت گرفت از مأمون اجازت طلبيد و متوجه حج بيت الله الحرام گرديد.



[ صفحه 508]



ابن صباغ در فصول المهمه مي نويسد: حضرت امام محمد جواد عليه السلام چندانكه از مدينه طيبه مهجور و در بغداد با زوجه اش ام الفضل نزد مأمون بودند، مأمون در شرايط تكريم و تفخيم و تعظيم و اعزاز آن حضرت غفلت نداشت تا گاهي كه با زوجه خود ام الفضل به مدينه شريفه متوجه شد و چون از بغداد حركت فرمود مردم آن شهر از وضيع و شريف و برنا و پير و زن و مرد و سياه و سفيد و اعيان و اشراف و اركان و اصناف خلق به مشايعت و وداع آن حضرت بيرون شدند.

آن حضرت با تجليل و ابهتي راه سپار شد تا به دروازه ي كوفه نزديك سراي مسيب هنگام غروب آفتاب نزول فرمود و به مسجدي كهنه و قديم الاساس در آن موضع در آمد تا نماز مغرب بگذارد و در صحن آن مسجد درخت سدره اي بود كه هيچوقت باز نمي گرفت. آن حضرت كوزه آبي بخواست و در اصل و بيخ آن درخت آب وضوي مباركش بريخت و به نماز برخاست و مردمان در امامت آن امام عالي مقام نماز مغرب را بگذاشتند و آن حضرت در ركعت اولي سوره حمد و اذا جاء نصر الله و الفتح و در ركعت دوم سوره حمد و قل هو الله احد را قرائت فرمود.

و چون از نماز فراغت يافت مقداري براي ذكر خداي تعالي جلوس فرمود و به پاي ايستاده و چهار ركعت به نافله نماز بسپرد و بعد از آن دو سجده شكر بگذاشت و از آن پس برخاست و با مردمان وداع فرمود و به جانب مقصود روان شد و آن درخت روز ديگر از همان شب از بركت قدوم مباركش بارور گرديد و باري بسيار و پسنديده و نيكو بياورد و مردمان آن درخت پربار را كه از آن پيش هرگزش باري در كار نبود همي بديدند و از آن معجزه باهره و كرامت زاهره بسي در عجب شدند و از اين جمله غريب تر و عجيب تر از اين بود كه بار اين درخت را خسته دانه نبود و ميوه اش بي دانه بود و از اين روي بر تعجب و شگفتي آن جماعت برافزود.



[ صفحه 509]




پاورقي

[1] سعاة: جمع ساعي: سعايت كننده، بدگوي.