بازگشت

رهايي زنداني


9- علي بن خالد مي گويد: در سامراء خبر شدم كه مردي را با قيد و بند از شام آورده و در اين جا زنداني كرده اند و مي گويند مدعي پيامبري شده است.

به زندان مراجعه كردم و با زندانبان مدارا و محبت نمودم تا مرا نزد او بردند. او را مردي با فهم و خردمند يافتم، پرسيدم: «داستان تو چيست؟»

گفت: «در شام در محلي كه مي گويند سر مقدس سيد الشهداء حسين بن علي عليه السلام را در آنجا نصب كرده بودند، [1] عبادت مي كردم. يك شب در حالي كه به ذكر خدا مشغول بودم، ناگهان شخصي را جلوي خود ديدم كه به من گفت: «برخيز».

برخاستم و به همراه او چند قدمي پيمودم. ديدم در مسجد كوفه هستيم. از من پرسيد: «اين مسجد را مي شناسي؟»

گفتم: «آري مسجد كوفه است».

در آنجا نماز خوانديم و بيرون آمديم. باز اندكي راه رفتيم. ديدم در مسجد پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم



[ صفحه 444]



در مدينه هستيم. تربت پيامبر را زيارت كرديم و در مسجد نماز خوانديم و بيرون آمديم. اندكي ديگر رفتيم، ديدم در مكه در خانه ي خدا هستيم؛ طواف كرديم و بيرون آمديم و اندكي ديگر پيموديم خود را در شام در جاي اول يافتم و آن شخص از نظرم پنهان شد.

از آنچه ديده بودم در تعجب و شگفتي ماندم. تا يك سال گذشت و باز همان شخص آمد و همان مسافرت و ماجرا كه سال پيش ديده بودم به همان شكل تكرار شد؛ اما اين بار وقتي مي خواست از من جدا شود او را سوگند دادم كه خود را معرفي كند، فرمود: «من محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب هستم».

اين داستان را براي برخي نقل كردم و خبر آن به محمد بن عبدالملك زيات، وزير معتصم، عباسي، رسيد. فرمان داد مرا در قيد و بند به اينجا آورند و زنداني سازند و به دروغ شايع كردند كه من ادعاي پيامبري كرده ام.

علي بن خالد مي گويد به او گفتم: «مي خواهي ماجراي تو را به زيات بنويسم تا اگر از حقيقت ماجرا مطلع نيست مطلع شود؟»

گفت: «بنويس».

داستان را به زيات نوشتم، در پشت همان نامه ي من پاسخ داد: «به او بگو از كسي كه يك شبه او را از شام به كوفه و مدينه و مكه برده و بازگردانده است بخواهد از زندان نجاتش دهد».

از اين پاسخ اندوهگين شدم و فرداي آن روز به زندان رفتم تا پاسخ را به او بگويم و او را به صبر و شكيبايي توصيه نمايم؛ اما ديدم زندانبانان و پاسبانان و بسياري ديگر ناراحت و مضطربند؛ پرسيدم: «چه شده است؟»

گفتند: «مردي كه ادعاي پيامبري داشت، ديشب از زندان بيرون رفته و نمي دانيم چگونه رفته است؟ به زمين فرو رفته و يا به آسمان پرواز كرده است؟! و هر چه جستجو كردند اثري از او بدست نياورند». [2] .

10- ابوالصلت هروي كه از ياران نزديك امام رضا عليه السلام بود و پس از شهادت امام رضا به فرمان مأمون به زندان افتاد، مي گويد: «يك سال زنداني بودم و دلتنگ شدم، شبي بيدار ماندم و به عبادت و دعا پرداختم، و پيامبر و خاندان گرامي او را شفيع خويش قرار دادم و خداوند را به حرمت آنان سوگند دادم كه مرا نجات بخشد. هنوز دعايم



[ صفحه 445]



پايان نيافته بود كه ديدم امام جواد عليه السلام در زندان نزد من است. فرمود: «اي ابوالصلت سينه ات تنگ شده است؟»

عرض كردم: «آري به خدا سوگند».

فرمود: «برخيز».

و دست بر زنجيرهاي من زد و قيدها باز شد و دست مرا گرفت و از زندان بيرون آورد. نگهبانان مرا ديدند، اما به كرامت آن حضرت ياراي سخن گفتن نداشتند. امام چون مرا بيرون آورد فرمود: «برو در امان خدا، بعد از اين هرگز مأمون را نخواهي ديد و او نيز تو را نخواهد ديد».

و همچنان شد كه امام فرموده بود. [3] .


پاورقي

[1] محلي است معروف به رأس الحسين.

[2] ارشاد مفيد، ص 304 - اعلام الوري، ص 332 - احقاق الحق، ج 12، ص 427 - الفصول المهمه، ص 289.

[3] منتهي الامال؛ قسمت زندگي امام رضا عليه السلام، ص 67 - عيون اخبار، ج 2، ص 247 - بحار، ج 49، ص 303.