بازگشت

اخبار غيبي و معجزات


1- پس از شهادت امام رضا عليه السلام هشتاد نفر از دانشمندان و فقهاي بغداد و شهرهاي ديگر براي انجام مراسم حج به مكه سفر كردند. در سر راه خويش به مدينه وارد شدند تا امام جواد عليه السلام را نيز ملاقات نمايند و در خانه ي امام صادق عليه السلام كه خالي بود فرود آمدند... امام عليه السلام كه خردسال بود وارد مجلس آنان شد. شخصي به نام موفق او را به حاضران معرفي كرد، همه به احترام برخاستند و سلام كردند. آنگاه پرسش هايي عنوان شد كه امام به خوبي پاسخ داد و همگان [از اينكه آثار امامت را در آن گرامي ديدند، به امامتش اطمينان بيشتري پيدا كردند و] خوشحال شدند و آن حضرت را ستودند و دعا كردند...

يك نفر از آنان به نام اسحاق مي گويد: من نيز در نامه اي ده مسأله نوشتم تا از آن حضرت بپرسم و با خود گفتم: اگر آن بزرگوار به پرسش هاي من پاسخ داد از او تقاضا مي كنم كه دعا كند خداوند فرزندي را كه همسرم حامله است پسر قرار دهد. مجلس به طول كشيد، پيوسته از آن گرامي مي پرسيدند و او پاسخ مي داد. برخاستم بروم تا روز بعد نامه ي خود را به آن حضرت بدهم. امام تا مرا ديدي فرمود: «اي اسحاق! خدا دعاي مرا مستجاب فرمود، نام فرزندت را احمد بگذار».

گفتم: «سپاس خداي را، بي ترديد اين همان حجت خداست».

اسحاق به وطن خود بازگشت، و خداوند پسري به او عنايت كرد و نام او را احمد نهاد. [1] .



[ صفحه 441]



2- عمران بن محمد اشعري مي گويد: خدمت امام جواد عليه السلام شرفياب شدم، پس از انجام كارهايم به امام عرض كردم: «ام الحسن به شما سلام رساند و خواهش كرد يكي از لباس هايتان را براي آنكه كفن خود سازد عنايت فرماييد».

امام فرمود: «او از اين كار بي نياز شد».

من بازگشتم و نفهميدم منظور امام از اين سخن چه بوده تا آنكه خبر رسيد، ام الحسن سيزده يا چهارده روز پيش از آن هنگام كه من خدمت امام بودم درگذشته است. [2] .

3- احمد بن حديد مي گويد: با گروهي براي انجام مراسم حج مي رفتيم. راهزنان راه را بر ما بستند [و اموالمان را بردند] چون به مدينه رسيديم امام جواد عليه السلام را در كوچه اي ملاقات كردم، به منزل آن گرامي رفتم و داستان را به عرض امام رساندم. فرمان داد لباسي و پولي برايم آوردند، و فرمود: «پول را ميان همراهان خويش به همان مقدار كه دزدها از آن برده اند تقسيم كن». پس از آنكه تقسيم كردم دريافتم پولي را كه امام عطا كرده بود درست به همان اندازه بود كه دزدها برده بودند نه كمتر و نه بيشتر. [3] .

4- محمد بن سهل قمي مي گويد: در مكه مجاور شده بودم. به مدينه رفتم و بر امام جواد عليه السلام وارد شدم. مي خواستم از امام لباسي تقاضا كنم، اما تا هنگام خداحافظي نشد كه تقاضاي خود را بگويم. با خود انديشيدم كه تقاضايم را در نامه اي به آن حضرت بنويسم، و همين كار را كردم. آنگاه به مسجد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم رفتم و با خود قرار گذاشتم كه دو ركعت نماز بخوانم و صد بار از خداي متعال خير و صلاح بطلبم؛ اگر به قلبم الهام شد كه نامه را براي امام بفرستم مي فرستم وگرنه نامه را پاره كنم. چنان كردم و به قلبم گذشت كه نامه را نفرستم، نامه را پاره كرده به سوي مكه رهسپار شدم. در اين حال شخصي را ديدم دستمالي در دست و لباسي در آن دارد و ميان كاروانيان مرا مي جويد. به من رسيد وگفت: «مولايت اين لباس را برايت فرستاده است...» [4] .


پاورقي

[1] عيون المعجزات، ص 109، با تلخيص.

[2] بحار، ج 50، ص 43 - خرائج راوندي، ص 237.

[3] بحار، ج 50، ص 44؛ به نقل از خرائج راوندي.

[4] خرائج راوندي، ص 237 - بحار، ج 50، ص 44.