بازگشت

روايت حسن بن جهم و حسن بن عمار


حسن بن جهم گويد: در حضور ابوالحسن علي بن موسي الرضا نشسته بودم. پسرش را كه كودك بود طلبيد و روي دامنش نشانيد و به من فرمود: او را برهنه كن و پيراهنش را درآور. من پيراهنش را بيرون آوردم. به من فرمود: به ميان دو شانه اش نگاه كن. من نگاه كردم. ديدم در يك شانه اش مانند مهري است كه در گوشت فرو رفته. به من فرمود: اين را مي بيني؟ پدرم مانند همين علامت را در همين جا داشت. [1] .

حسن بن عمار مي گويد: من دو سال نزد علي بن جعفر بن محمد، عموي امام رضا بودم و هر سال خبري را كه او از برادرش موسي بن جعفر شنيده بود مي نوشتم. روزي در مدينه خدمتش نشسته بودم كه ابوجعفر محمد بن علي الرضا در مسجد رسول خدا (ص) بر او وارد شد علي بن جعفر برجست و بي كفش و عبا نزد او رفت و دستش را بوسيد و احترام كرد. ابوجعفر به او فرمود: اي عمو! خدايت رحمت كند بنشين! او گفت: آقاي من! چگونه من بنشينم و تو ايستاده باشي؟ چون علي بن جعفر به مسند خود برگشت اصحابش او را سرزنش كردند و مي گفتند: شما عموي پدر او هستيد و با او اين گونه رفتار مي كنيد؟ او با دست ريش خود را گرفت و گفت: خاموش باشيد! اگر خداي عزوجل اين ريش سفيد را سزاوار «امامت» ندانست و اين كودك را



[ صفحه 341]



سزاوار دانست و به او چنان مقامي داد، من فضيلت او را انكار كنم؟! پناه به خدا از سخن شما! من بنده ي او هستم. [2] .


پاورقي

[1] همان، ص 107.

[2] همان، ص 106.