بازگشت

يحيي بن اكثم به عجز خود اعتراف مي كند


از متون تاريخي و روايات استفاده مي شود كه يحيي بن اكثم كه منكر امامت و مرد فاسقي بود (پاورقي صفحه ي 352 و 353)، با امام جواد بحث و مناظره ي مكرر داشته و در همه ي آنها يحيي مغلوب مي شده است. [1] .

يحيي خود مي گويد: روزي وارد مسجد مدينه شدم و قبر رسول الله را طواف مي كردم. در آن ميان محمد بن علي را كه مشغول طواف بود ديدم. در مورد مسائلي كه در نظرم بود با او مناظره كردم و همه را جواب داد. من به او عرض كردم: به خدا سوگند مي خواهم از شما مسئله اي بپرسم اما خجالت مي كشم. به من فرمود: انا اخبرك قبل ان تسألني تسألني عن الامام فقلت: هو والله هذا. فقال: انا هو؛ پيش از آن كه بپرسي من از مطلب تو خبر مي دهم. تو مي خواهي درباره ي امام بپرسي. عرض كردم به خدا سؤال من همين است. فرمود: منم امام. عرض كردم: علامتش چيست؟ در دست حضرت عصايي بود كه به سخن آمد و گفت: ان مولاي امام هذا الزمان و هو الحجة؛ مولاي من امام اين زمان است و اوست حجت خدا. [2] .

ابن شهر آشوب از محمد بن ريان نقل كرده كه مأمون هر نيرنگي زد تا امام جواد را مانند خودش به سوي دنيا بكشد و تابع هوا و هوس كند، ممكن نشد و حنايش رنگ نگرفت تا اين كه وقتي خواست دختر خود را به خانه ي او بفرستد و زفاف انجام گيرد صد كنيز زيبا معين كرد و دستور داد هر كدام جامي كه همه پر از جواهر بود به دست گيرند و با اين جلال از امام جواد استقبال كنند و او را بنوازند. وقتي امام وارد شد، كنيزان به دستور عمل كردند ولي امام كمترين توجهي به آنان نكرد.



[ صفحه 359]



ناچار مأمون «مخارق»، آوازخوان دربار را كه مرد ريش دراز و خوش آواز و تارزني بود خواست و به او دستور آوازخواني داد. وي گفت: يا اميرالمؤمنين! اگر منظور تو جذب كردن امام جواد به دنيا و عيش و نوش آن است من اين خواسته ي تو را به خوبي برآورده مي سازم.

سپس در برابر امام نشست و صداي خود را بلند كرد. چنان آواز خواند و تار زد كه همه ي مردم خانه به دور او جمع شدند ولي امام به آن بي توجه بود و سر خود را بالا نمي آورد. تنها يك مرتبه سر خود را بلند كرد و فرمود: اتق الله يا ذوالعثنون؛ اي مرد ريش دراز از خدابترس! ناگهان تار از دست مخارق افتاد و ديگر به آن دست نزد تا مرد.

مأمون از مخارق پرسيد: تو را چه شد؟ گفت هنگامي كه امام جواد بر سر من بانگ زد، چنان لرزه اي بر جانم افتاد كه هرگز صحت خود را باز نخواهم يافت. [3] .

امام جواد چندي در بغداد توقف كرد ولي از وضع دارالخلافه ناراحت بود و بسان پرنده اي بود كه در قفس طلايي گير افتاده باشد.

حسين مكاري گويد: وقتي امام جواد را در دربار مأمون ديدم كه در نهايت عزت و عظمت است، به خود گفتم ديگر امام جواد به مدينه برنمي گردد و چون اين فكر از خاطره ام گذشت ديدم حضرت سربلند كرد و فرمود: اي حسين! نان جو با نمك نيمكوب در حرم رسول الله نزد من بهتر است از آنچه مي بيني. [4] .


پاورقي

[1] ارشاد ، ص 304.

[2] ارشاد، ص 304 و اصول كافي، ج 1، ص 353.

[3] اصول كافي مترجم، ج 2، ص 417، حديث 4.

[4] منتهي الآمال، شرح حال امام جواد.