بازگشت

حركت امام از مدينه به بغداد و تزويج مأمون ام الفضل را به آن حضرت


اسماعيل بن مهران گويد: چون ابوجعفر محمد بن علي، از مدينه به مقصد بغداد خارج شد. عرض كردم: فدايت شوم! من درباره ي شما نگرانم زيرا بني عباس نظر خوبي به شما ندارند و از مقام و منصب شما مي ترسند. امام جواد (ع) به من توجهي نمود و لبخندي زد و فرمود: اين گمان شما در مورد اين سال نيست. هنگامي كه معتصم او را خواست به محضرش شرفياب شدم. گفتم فدايت شوم! تو مي روي و اين امر امامت بعد از تو با كيست؟ امام گريست تا آنكه محاسنش تر شد.سپس فرمود: اين سفر براي من خوفناك تر [از ديگر سفرها] است. الامر من بعدي الي ابني علي؛ امر امامت بعد از من با پسرم علي است. [1] .

ريان بن شبيب و يحيي الزيات و جز اينها گويند: چون مأمون فضيلت و برتري امام جواد را در علم و دانش با آن خردسالي و كودكي [2] بديد و نبوغ او را تفرس كرد و فهميد كه علم، حكمت، ادب، كمال و خرد او در حدي است كه پيران سالخورده ي زمان از درك آن عاجزند، از اين رو علاقه مند شد كه دخترش زينب (مكنا به ام الفضل) را به حضرت تزويج كند و پس از عقد او را روانه ي مدينه كرد و بسيار احترام و اكرامش نمود. [3] .

مفيد - عليه الرحمه - از ريان بن شبيب نقل كرده كه چون مأمون خواست دخترش ام الفضل را به عقد امام جواد درآورد، بني عباس مطلع گشتند و از اين تصميم مأمون به شدت ناراحت شدند و ترسشان از اين بود كه او را مانند امام رضا وليعهد خود نمايد و خلافت از خاندان بني عباس به اهل بيت بني هاشم منتقل شود.

از اين رو به نزد مأمون آمدند و گفتند يا اميرالمؤمنين! تو را به خدا سوگند مي دهيم از اين تصميم تزويج برگرديد و خودداري كنيد زيرا از اين مي ترسيم كه بدين وسيله منصبي كه خداوند به ما داده از چنگ ما خارج شود و لباس شوكتي كه خداوند بر قامت ما دوخته از تن ما بيرون آيد. چون تو خوب كينه ي ديرينه ي بني هاشم را مي داني و از رفتاري كه با پدرش حضرت رضا كردي نيز آگاهي. از ابن رضا بگذر و از اهل بيت خود كسي را براي همسري ام الفضل اختيار كن.

مأمون در پاسخ آنان گفت: اما ما بينكم و بين آل ابي طالب فانتم السبب فيه و لو انصفتم القوم لكانوا



[ صفحه 352]



اولي منكم...؛ و اما آنچه ميان شما و خاندان ابوطالب است همانا عامل آن شماييد و اگر با آنان از در انصاف وارد مي شديد هر آينه آنان سزاوارتر از شما به مقام خلافتند. و اما رفتار خلفاي قبل با آنان، كه ياد آورديد، آن رفتارها قطع رحم و ترك خويشاوندان بود. پناه مي برم به خداوند كه من نيز همانند آنها باشم. به خدا سوگند من از آنچه در مورد وليعهدي علي بن موسي (ع) انجام دادم هيچ گونه پشيمان نيستم و به راستي من از او خواستم كه كار خلافت را به دست گيرد و من آن را از خودم دور سازم ولي او قبول نكرد و مقدرات خداوند همان بود كه ديديد.

و اما ابوجعفر محمد بن علي قد اختبرت لتبريزه علي كافة اهل الفضل؛ امام جواد را كه براي دامادي خود برگزيدم به سبب برتري او در علم و فضيلت بر همه ي دانشمندان زمانه است؛ با اينكه او هنوز خردسال است! راستي كه دانش او شگفت انگيز است و من اميدوارم آنچه را من از او نمي دانم براي مردم آشكار كند تا بدانيد كه رأي صواب همان است كه من اختيار كرده ام.

بني عباس در پاسخ مأمون گفتند: اين نوجوان گرچه رفتار و كردارش اعجاب انگيز است و تو را شيفته ي خود كرده ولي - هرچه باشد - او كودكي است كه معرفت و فهم او اندك است. پس منتظر باش او تحصيل علم كند تا عالم شود و در علم فقه و ادب تكميل گردد، آن گاه منويات خود را پياده كن.

مأمون گفت: واي بر شما! من به اين جوان از شما آشناترم و بهتر از شما او را مي شناسم و ان اهل هذا البيت علمهم من الله؛ اهل اين خاندان علمشان از جانب خداست و بسته به آن دانش بي نهايت و الهامات اوست. پيوسته پدرانشان در علم دين و ادب از همگان بي نياز بودند و دست ديگران از رسيدن به آن كوتاه بوده و به درگاه آنان نيازمند بوده اند. اگر مي خواهيد، او را آزمايش كنيد تا بدانيد آنچه من مي گويم درست است و صدق گفتار من بر شما آشكار شود.

گفتند ما به اين پيشنهاد خشنوديم كه او را بيازماييم. پس اجازه بده كسي را به حضور تو بياوريم تا مسائل فقهي و احكام ديني را از او بپرسد. اگر پاسخ داد ما اعتراض نداريم و بر كار تو خرده نخواهيم گرفت و استواري فكر اميرالمؤمنين روشن خواهد شد و اگر از پاسخ عاجز و ناتوان ماند، آن گاه روشن مي شود كه حرف ما حق و از روي صلاح بوده است. مأمون به آنها گفت: شما در اين عمل آزاديد و هر تصميمي كه بگيريد من حرفي ندارم.

رأي همه ي آنان بر اين شد كه يحيي بن اكثم را كه قاضي اعظم [4] آن زمان بود، دعوت كنند تا از



[ صفحه 353]



حضرت جواد مسئله بپرسد. براي اين مهم، وعده ي هداياي نفيس و نويدهاي فراواني به او دادند. آن گاه به نزد مأمون بازگشتند و از او خواستند كه روزي را معين كند تا در آن روز مجلس مناظره داير شود.


پاورقي

[1] ارشاد، ص 380.

[2] حضرت در آن روز نه سال و چند ماه داشتند. (بحار، ج 50، ص 73).

[3] ارشاد، ص 299.

[4] يحيي بن اكثم بن عمر بن ابي رباح اهل مرو خراسان و از قبيله ي بني تيم بود. او در ايام خلافت مأمون و معتصم و واثق و متوكل قاضي مشهوري بود و سال هاي زيادي در بصره و بغداد و سامرا قضاوت كرد ليكن فاسد و فاسق بود.

مأمون او را در بيست سالگي به قضاوت بصره منصوب كرد و مردم بر كمي سن او ايراد گرفتند و اعتراض كردند اما مأمون اعتنا نكرد. مسعودي در مروج الذهب آورده كه اهل بصره به مأمون شكايتي آوردند كه با كثرت لواط خود اولاد ما را فاسد كرده، مأمون گفت: شما قبلاً هم به او طعن مي زديد. گفتند: يا اميرالمؤمنين! فحشا و منكرات و ارتكاب او به گناهان كبيره آشكار شده و او در همجنس بازي شهرت يافته، به طوري كه بچه ها و نوجوانان را به طبقات مختلف تقسيم كرده و اشعار سروده و آنها را به چهار قسم تقسيم كرده: آن كه صورت زيبا دارد ولي از او استفاده نمي شود و از پشت به كسي راه نمي دهد؛ اين منافق است؛ ظاهر دارد باطن ندارد، ديگري ظاهر خوبي ندارد ولي پشت خود را باز كرده و اين ظاهر ندارد، باطن دارد. گفته كه اين كودكان آخرت دارند و دنيا ندارند! سومي نوجواني است كه هم صورت زيبا دارد و هم پشت او به روي عاشقان باز است؛ اين هم دنيا دارد و هم آخرت. چهارمي نوجواني است كه اين نعمت ها را ضايع كرده و در بين مردم نه آخرت دارد و نه دنيا؛ يعني نه از زيبايي او مي توان استفاده كرد و نه از پشت او.

مأمون قبول نكرد و گفت: كدامتان اين اشعار را از او شنيده ايد؟ گفتند: اين گفتار او به حدي شهرت دارد كه بر سر زبانهاست. مأمون او را عزل كرد و بر او سخت گرفت و اين در سال 215 بود كه در آن سال او را از بصره به عراق تبعيد كرد. در فساد اخلاق و تجاهر به عمل لواط به جايي رسيد كه مأمون دستور داد از غلمان ها براي خود سهمي قائل شود كه همراه او باشند و در كارهاي او شركت كنند. او هم چهارصد نفر از نوجوانهاي امرد را انتخاب نمود و با اين عمل مفتضح شد و شعرا نيز در اين مورد اشعاري سرودند. (مروج الذهب، ج 3، ص 436 - 434 و مسند امام جواد، ص 331).