بازگشت

شهادت و بعضي از احوال آن حضرت


سن شريف آن حضرت در وقت وفات والد بزرگوارش نه سال بود، و بعضي هفت نيز گفته اند، و در هنگام شهادت حضرت امام رضا (عليه السلام) آن جناب در مدينه بود، و بعضي از شيعيان از جهت صغر سن در امامت آن جناب تأملي داشتند، تا آنكه علما و افاضل و اشراف و اماثل شيعه از اطراف عالم متوجه حج گرديدند، و بعد از فراغ از مناسك حج به خدمت آن جناب رسيدند، و از وفور مشاهده ي معجزات و كرامات و علوم و كمالات اقرار به امامت آن منبع سعادت نمودند، و زنگ شك و شبهه از آينه خاطرهاي خود زدودند، حتي آنكه كليني و ديگران روايت كرده اند كه در يك مجلس يا در چند روز متوالي سه هزار مسئله از غوامض مسايل از آن معدن علوم و فضايل سؤال كردند، و از همه جواب شافي شنيدند.

چون مأمون را بعد از شهادت علي بن موسي الرضا (عليه السلام) مردم بر زبان داشتند و او را هدف طعن و ملامت مي ساختند، مي خواست كه به ظاهر خود را از آن جرم و خطا بيرون آورد. چون از سفر خراسان به بغداد آمد، نامه اي به خدمت امام محمدتقي (عليه السلام) نوشت، به



[ صفحه 1217]



اعزاز و اكرام تمام آن جناب را طلبيد.

چون حضرت به بغداد تشريف آوردند، پيش از آنكه آن ملعون را ملاقات كند، روزي آن ملعون به قصد شكار سوار شد، در اثناي راه به جمعي از كودكان رسيد كه در ميان راه ايستاده بودند و حضرت امام محمدتقي (عليه السلام) نيز در ميان ايشان ايستاده بود، چون كودكان كوكبه او را مشاهده كردند، پراكنده شدند، و حضرت از جاي خود حركت نفرمود، با نهايت تمكين و وقار در مكان خود قرار داشت تا آنكه مأمون به نزديك آن حضرت رسيد، از مشاهده ي انوار امامت و جلالت و ملاحظه آثار متانت و مهابت آن حضرت متعجب گرديد عنان كشيد، و در آن وقت سن شريف آن حضرت يازده سال بود.

پرسيد كه: اي كودك چرا مانند كودكان ديگر از سر راه دور نشدي، و از جاي خود حركت ننمودي؟ حضرت فرمود: اي خليفه راه تنگ نبود كه بر تو گشاده گردانم، و جرمي و خطايي نداشتم كه از تو بگريزم، و گمان ندارم كه بي جرم تو كسي را در معرض عقوبت درآوري؛ از استماع آن سخنان تعجب مأمون زياده گرديد، و از مشاهده ي حسن و جمال او دل از دست داد.

پس پرسيد كه: اي كودك چه نام داري؟ گفت: محمد نام دارم، گفت: پسر كيستي؟ گفت: پسر علي بن موسي الرضا، چون نسب شريفش را شنيد تعجبش زايل گرديد، و از استماع نام آن امام مظلوم كه شهيد كرده بود و آن شقي مجرم بود، منفعل گرديد، و صلوات و رحمت بر آن حضرت فرستاد و روانه شد.

چون به صحرا رسيد، نظرش بر دراجي افتاد، بازي از پي او رها كرد، آن باز مدتي ناپيدا شد، چون از هوا برگشت ماهي كوچكي در منقار داشت كه هنوز بقيه حياتي در آن بود، مأمون از مشاهده ي آن



[ صفحه 1218]



حال در شگفت شد، آن ماهي را در كف گرفت و معاودت نمود، چون به همان موضع رسيد كه در هنگام رفتن حضرت را ملاقات كرده بود، باز ديد كه كودكان پراكنده شدند، و حضرت از جاي خود حركت نفرمود، گفت: اي محمد اين چيست كه در دست دارم؟ حضرت با الهام ملك علام فرمود: حق تعالي دريايي چند خلق كرده است كه ابر از آن درياها بلند مي شود، و ماهيان ريزه با ابر بالا مي روند، و بازهاي پادشاهان آنها را شكار مي كنند، و پادشاهان آنها را در كف مي گيرند و برگزيدگان سلاله نبوت را به آنها امتحان مي نمايند، مأمون از مشاهده ي اين معجزه تعجبش افزون شد و گفت: حقا كه تويي فرزند امام رضا (عليه السلام) و از فرزند آن امام بزرگوار اين عجايب و اسرار بعيد نيست، پس آن حضرت را طلبيد و اعزاز و اكرام بسيار نمود، و اراده كرد كه ام الفضل دختر خود را به آن حضرت تزويج نمايد.

و از استماع اين قضيه بني عباس به فغان آمدند و نزد مأمون جمعيت كردند و گفتند: خلعت خلافت كه اكنون بر قامت بني عباس درست آمده، و اين شرف و كرامت در ايشان قرار گرفته چرا مي خواهي كه از ميان ايشان به در بري، و بر اولاد علي بن ابيطالب قرار دهي، با آن عداوت قديم كه در ميان سلسله ما و ايشان بوده است، و آنچه در حق امام رضا (عليه السلام) كردي خاطرهاي ما هميشه از آن نگران بود تا آنكه مهم او كفايت شد؟ مأمون گفت: سبب آن عداوت پدران شما بودند، اگر ايشان خلافت ايشان را غصب نمي كردند، عداوتي در ميان ما و ايشان نبود، و ايشان سزاوارترند به امامت و خلافت از ما، ايشان گفتند: اين كودكي است خردسال و هنوز اكتساب علم و كمال ننموده است، اگر صبر كني كه او كامل شود، و بعد از آن به او مزاوجت نمايي انسب خواهد بود، مأمون گفت: شما ايشان را



[ صفحه 1219]



نمي شناسيد، علم ايشان از جانب حق تعالي است و موقوف بر كسب و تحصيل نيست، و صغير و كبير ايشان از ديگران افضلند. و اگر خواهيد شما را معلوم شود، علماي زمان را جمع كنيد و با او مباحثه نماييد.

ايشان يحيي بن اكثم را كه اعلم علماي ايشان بود، و در آن وقت قاضي بغداد بود اختيار كردند، و مأمون مجلسي عظيم ترتيب داد، و يحيي بن اكثم و ساير علماء و اشراف را جمع كردند، و از علوم و كمالات آن حضرت آنقدر ظاهر شد كه جميع مخالفان اقرار به فضل آن حضرت كردند، و بني عباس را مجال اعتراض نماند.

پس مأمون در آن مجلس دختر خود ام الفضل را به عقد آن حضرت درآورد، و نثارهاي نمايان و بخششهاي بي پايان ترتيب داده بر خواص و عوام و اشراف و اعيان قسمت كرد، و مدتي آن حضرت را نزد خود مكرم و معزز مي داشت، و ام الفضل با آن حضرت موافقت نمي نمود به سبب آنكه آن جناب ميل به كنيزان و زنان ديگر مي فرمود، و مادر امام علي نقي (عليه السلام) را بر او ترجيح مي داد، و به اين جهت مكرر نزد مأمون شكايت مي كرد، و مأمون گوش به شكايت او نمي داد، آنچه به امام رضا (عليه السلام) كرده بود ديگر متعرض اذيت اهل بيت رسالت شدن را مناسب دولت خود نمي دانست.

سيد ابن طاووس و صاحب كشف الغمه روايت كرده اند از حكيمه دختر امام رضا (عليه السلام) كه گفت: بعد از فوت برادرم روزي به ديدن زوجه اش ام الفضل رفتم، و بعد از آنكه بسيار بر او گريست و از صفات مرضيه او مذكور ساخت، گفت: اي عمه اگر خواهي به نقلي عجيب از او تو را خبردار گردانم كه مثل آن نشنيده باشي؟ گفتم: بگو، گفت: روزي در خانه خود نشسته بودم كه زني خوش صورت خوش



[ صفحه 1220]



محاوره به ديدن من آمد، چون پرسيدم كه: تو كيستي؟ گفت: من از اولاد عمار بن ياسرم و زن ابوجعفر محمد بن عليم، من خود را در حضور او ضبط كردم. چون رفت، حسدي و غيرتي كه زنان را مي باشد چنان در من اثر كرد كه ضبط خود نتوانستم كرد و به غصه تمام آن روز را به شب رسانيدم.

چون نصفي از شب رفت، گريان و نالان به خدمت پدرم مأمون رفتم و گفتم: با من چنان و چنين كرده، و زنان بر سر من مي خواهد، چون حرف مي زنم با او تو را و عباس را و تمامي پدران تو را دشنام مي دهد، مأمون در آن حال چنان مست شراب بود كه خبر از خود نداشت و از استماع اين سخنان در خشم شد، برخاست و شمشيري برداشت و خادمان همراهش رفتند. چون به بالين ابوجعفر رسيد او را در خواب ديد، شمشير كشيد و به گمان حاضران او را پاره پاره كرد و برگشت، من از گفتار و كردار خود نادم و پشيمان گرديدم و طپانچه بسيار بر سر و روي خود زدم، و در گوشه اي به خواب رفتم.

چون صبح شد، ياسر خادم به او گفت كه: امشب عجب چيزي از تو سر زد، پرسيد: چه چيز؟ ياسر نقل كرد كه: دخترت آمد و چنين گفت: و تو بر سر او رفته و شمشير بسيار بر او زدي و اعضاي او را جدا كردي، مأمون از استماع اين سخنان چندان بر سر و روي خود زد كه بيهوش شد و ياسر را فرستاد كه خبري بياورد، ياسر گويد كه: چون به خانه آن حضرت آمدم ديدم بر كنار آب نشسته و مسواك مي كند، سلام كردم و جواب شنيدم، و خواستم كه با او حرف زنم به نماز مشغول شد، و من دوان دوان به خدمت مأمون آمدم و گفتم: بشارت باد تو را كه ابوجعفر را باكي نيست و به نماز مشغول است، مأمون سجده شكر كرد و هزار دينار انعام به من داد و گفت: بيست هزار



[ صفحه 1221]



دينار به جهت ابوجعفر ببر و سلام مرا به او برسان.

من چون آمدم، خواستم كه بدن مباركش را ببينم كه اثر آن زخمها دارد يا نه، گفتم: يابن رسول الله به اين پيراهن كه در برداري مرا مخلع نمي كني كه به جهت كفن خود نگاه دارم، پيراهن را برآورد و به من داد و گفت: چنين شرط شده بود ميان ما و او؟ گفتم: فداي تو شوم از آن علم مطلقا خبري ندارد و شرمنده و پشيمان است. چون نگاه كردم مطلقا اثري نديدم، نزد مأمون آمدم و ماجرا را نقل كردم، مأمون اسب و شمشيري كه در دست داشت، به جهت او فرستاد، ام الفضل گفت: پس مرا پيغام كرد كه اگر بار ديگر حرف شكوه ناك از آن حضرت از تو بشنوم، جز به كشتنت راضي نخواهم شد، خود به خدمت آن حضرت آمد و او را در برگرفت، آن حضرت او را نصيحت كرد كه ترك شرب خمر كند، و در دست او تايب شد، و آن حضرت به او دعايي تعليم نمود و فرمود: چونش اين دعا با من بود، ضرري از آن زخمها به من نرسيد.

و آن دعا در مهج الدعوات مسطور است، و تا مأمون زنده بود، به بركت آن دعا از جميع بلاها محفوظ ماند، و بلاد بسياري براي او مفتوح گرديد.

به روايت ديگر: چون حضرت از معاشرت مأمون منزجر گرديد، از مأمون رخصت طلبيد و متوجه حج بيت الله الحرام شد، و از آنجا به مدينه جد خود رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) معاودت كرد و در آنجا سكنا اختيار نمود، و در سال دويست و هيجده هجرت مأمون به عذاب الهي واصل شد، و معتصم برادر او غصب خلافت كرد، و از وفور استماع فضايل و كمالات آن معدن خيرات و سعادات، نايره ي حسد در كانون سينه نفاق آلودش مشتعل شد و درصدد دفع آن حضرت آمد، و او را



[ صفحه 1222]



از مدينه به بغداد طلبيد.

آن حضرت چون اراده ي بغداد نمود، حضرت امام علي النقي ((عليه السلام)) را خليفه و جانشين خود گردانيد، در حضور اكابر شيعه و ثقات اصحاب خود، نص صريح بر امامت آن حضرت نمود، و كتب علوم الهي و اسلحه و آثار حضرت رسالت پناهي و ساير پيغمبران را به فرزند پسنديده ي خود تسليم نمود، و دل بر شهادت نهاده آن فرزند گرامي را وداع كرد و با دل خونين مفارقت تربت جد خود اختيار نموده روانه بغداد گرديد، و در روز بيست و هشتم محرم سال دويست و بيستم هجرت، داخل بغداد شد، آن ملعون در همين سال آن حضرت را به زهر شهيد كرد.

به روايت ابن بابويه و ديگران و بعضي گفته اند كه: واثق بالله كه بعد از آن ملعون خليفه شد، حضرت را شهيد كرد.

و كيفيت شهادت آن مظلوم چنانچه در كتاب عيون المعجزات روايت كرده است آن است كه: چون حضرت وارد بغداد شد، و معتصم لعين انحراف ام الفضل را از آن حضرت دانست، آن ملعونه را طلبيد و او را به قتل آن سرور راضي كرده زهري براي او فرستاد كه در طعام آن جناب داخل كند، آن ملعونه انگور رازقي زهرآلود كرده به نزد آن امام مظلوم آورد. چون حضرت از آن تناول نمود، اثر زهر در بدن مباركش ظاهر شد، و آن ملعونه از كرده ي خود پشيمان شد، و چاره اي نمي توانست كرد، و گريه و زاري مي كرد. حضرت فرمود: اي ملعونه الحال كه مرا كشتي، گريه مي كني، به خدا سوگند كه به بلايي مبتلا خواهي شد كه مرهم پذير نباشد، به درستي كه مستمندي خواهي گرديد كه در دنيا و آخرت رسوا شوي.

چون آن نونهال جويبار امامت در اول سن جواني از آتش زهر



[ صفحه 1223]



دشمنان از پا درآمد، معتصم آن ملعونه را به حرم خود طلبيد، و در آن زودي ناسوري در فرج او به هم رسيد، و هر چند اطبا معالجه كردند مفيد نيفتاد، تا آنكه از حرم آن ملعون بيرون آمد و آنچه داشت از مال دنيا صرف مداواي آن مرض كرد، چنان پريشان شد كه از مردم سؤال مي كرد و با بدترين احوال به عذاب خداوند قهار ذوالجلال واصل شد و زيانكار دنيا و آخرت گرديد.

به روايت ابن شهر آشوب: در هنگام مقاربت آن ملعونه، دستمال زهرآلودي به آن حضرت داد، چون اثر زهر در جسد شريف او ظاهر شد، حضرت فرمود: خدا مبتلا گرداند تو را به دردي كه دوا نداشته باشد، پس خوره در فرج او به هم رسيد، چندان كه اطبا مداوا كردند سودمند نيفتاد، تا آنكه در اسفل السافلين به پدر لعين خود ملحق شد.

به روايت ديگر: چون با معتصم لعين بيعت كردند، متفقد احوال حضرت امام محمدتقي (عليه السلام) شد، و به عبدالملك كه والي مدينه بود نامه نوشت كه آن حضرت را با ام الفضل روانه بغداد كند. چون حضرت داخل بغداد شد، به ظاهر اعزاز و اكرام و تحفه ها براي آن جناب و ام الفضل فرستاد، و شربت حماضي براي حضرت فرستاد با غلام خود اسناس نام، و سر آن ظرف را مهر كرده بود. چون شربت را به خدمت آن حضرت آورد گفت: اين شربتي است كه خليفه براي خود ساخته، و خود با جماعت مخصوص خود تناول كرده، و اين حصه را براي شما فرستاده كه با برف سرد كنيد و تناول نماييد، و برف با خود آورده بود و براي حضرت شربت ساخت حضرت فرمود باشد كه شب وقت افطار تناول نمايم آن ملعون گفت برف آب مي شود و اين شربت را سرد كرده مي بايد تناول كرد، هر چند آن امام غريب مظلوم از آشاميدن امتناع نمود، آن ملعون مبالغه را زياده كرد تا آنكه



[ صفحه 1224]



شربت زهرآلود را دانسته به ناكام نوشيد، و دست از حيات كثير البركات كشيد.

عياشي در تفسير خود از زرقان روايت كرده است كه ابن ابي داود از مجلس معتصم غمگين به خانه آمد، از سبب اندوه او سؤال كردم، گفت: امروز از فرزند رضا (عليه السلام) در مجلس خليفه امري صادر شد كه موجب رسوايي ما گرديد، زيرا كه دزدي را نزد خليفه آوردند، خليفه امر كرد كه دست او را قطع كنند، و از من پرسيد كه: از كجا قطع بايد كرد؟ من گفتم: از بند كف بايد قطع كرد، و جمعي از اهل مجلس با من موافقت كردند، بعضي از حاضران گفتند كه از مرفق بايد بريد، و از هر يك دليلي پرسيد بيان كرديم.

پس متوجه امام محمدتقي فرزند امام رضا (عليه السلام) شد و گفت: تو چه مي گويي؟ او گفت: حاضران گفتند و تو شنيدي، خليفه گفت: مرا با گفته ايشان كاري نيست آنچه تو مي داني بگو، حضرت فرمود: مرا معاف دار از جواب اين مسئله، خليفه او را سوگند داد كه البته بايد گفت، حضرت فرمود: بايد چهار انگشت او را قطع كنند و كف او را بگذارند كه به آن عبادت پروردگار خود كند، و دليلي چند گفت كه ما جواب او نتوانستيم گفت، و بر من حالتي گذشت كه گويا قيامت من برپا شد، و آرزو كردم كه كاش بيست سال پيش از اين مرده بودم و چنين روزي را نمي ديدم.

زرقان گفت: بعد از سه روز ابن ابي داود لعين نزد خليفه رفت و با او در پنهان گفت كه: خيرخواهي خليفه بر من لازم است، و امري كه چند روز قبل از اين واقع شد مناسب دولت خليفه نبود، زيرا كه خليفه در مسئله اي كه بر او مشكل شده بود علماي عصر را طلبيد، و در حضور وزرا و كتاب و امراي لشكري و ساير اكابر و اشراف از



[ صفحه 1225]



ايشان سؤال كرد، و ايشان به نحوي جواب گفتند، و در چنين مجلسي از مردي كه نصف اهل عالم او را امام و خليفه مي دانند و خليفه را غاصب حق او مي شمارند، و او را اهل خلافت مي دانند سؤال كرد، و او برخلاف جميع علماء فتوا داد، و خليفه ترك گفته همه علما كرده به گفته او عمل كرد، و اين خبر در ميان مردم منتشر شد، و حجتي براي شيعيان و مواليان او گرديد.

آن لعين چون اين سخن را شنيد، رنگ شومش سرخ شد و نايره ي كفر و حسد و نفاقش مشتعل گرديد و گفت: خدا تو را جزاي خير دهد كه مرا آگاه گردانيدي بر امري كه غافل بودم از آن، پس روز ديگر يكي از نويسندگان خود را طلبيد و امر كرد آن حضرت را به ضيافت خود دعوت نمايد و زهري در طعام آن حضرت داخل كند، آن بدبخت حضرت را به ضيافت طلبيد، حضرت عذر خواست و فرمود: مي دانيد كه من به مجالس شما حاضر نمي شوم، آن لعين مبالغه كرد كه در مجلس ما امري كه منافي طبع شريف شما باشد نخواهد بود، و غرض اطعام شماست، و يكي از وزراي خليفه آرزوي ملاقات شما دارد و مي خواهد كه به صحت شما مشرف شود.

پس آن لعين چندان مبالغه كرد كه آن امام مظلوم به خانه آن ملعون تشريف برد، چون لقمه اي از طعام آن لعين تناول كرد، اثر زهر در گلوي خود يافت و برخاست، آن لعين بر سر راه حضرت آمد و تكليف ماندن كرد، حضرت فرمود: آنچه تو با من كردي اگر در خانه تو نباشم از براي تو بهتر خواهد بود، و به زودي سوار شد و به منزل خود مراجعت كرد. چون به منزل رسيد، اثر آن زهر قاتل در بدن شريفش ظاهر شد، و در تمام آن روز و شب رنجور و نالان بود تا آنكه مرغ روح مقدسش به بال شهادت به سوي درجات سعادت پرواز كرد.



[ صفحه 1226]



قطب راوندي روايت كرده است از ابومسافر كه حضرت امام محمدتقي (عليه السلام) در عصر آن شبي كه به عالم بقا رحلت كرد فرمود: من امشب از دنيا خواهم رفت، پس فرمود كه: ما اهل بيت هرگاه خدا دنيا را از براي ما نخواهد، ما را به جوار رحمت خود مي برد.

در كتاب بصاير الدرجات روايت كرده است كه مردي كه هميشه با امام محمدتقي (عليه السلام) بود گفت: وقتي كه آن حضرت در بغداد بود روزي در خدمت امام علي نقي (عليه السلام) در مدينه نشسته بوديم، حضرت كودك بود و لوحي در پيش داشت مي خواند، ناگاه تغييري در حال آن حضرت ظاهر شد، چون برخاست و داخل خانه شد ناگاه صداي شيون شنيديم كه از خانه آن حضرت بلند شد، بعد از ساعتي حضرت بيرون آمد، از سبب آن احوال سؤال كرديم، فرمود: در اين ساعت پدر بزرگوارم از دار فاني به سراي باقي ارتحال نموده است، گفتم: از كجا دانستي يابن رسول الله؟ فرمود: از اجلال و تعظيم حق تعالي مرا حالتي عارض شد كه پيش از آن در خود چنان حالتي نمي يافتم، از اين حالت دانستم كه پدرم از دنيا رفته است و امامت به من منتقل شده است، پس بعد از مدتي خبر رسيد كه حضرت در آن ساعت به رحمت الهي واصل شده بود.

و در اخيار ديگر وارد است كه آن حضرت به طي الارض به بغداد آمد و پدر بزرگوار خود را غسل داد و كفن و دفن كرد، و در همان ساعت روز بسوي مدينه معاودت كرد.

كليني به سند معتبر از هارون بن فضل روايت كرده است كه گفت: در مدينه به خدمت حضرت امام علي نقي (عليه السلام) رسيدم در روزي كه حضرت امام محمدتقي (عليه السلام) در بغداد به رحمت ايزدي واصل شده بود، حضرت فرمود: انا لله و انا اليه راجعون، پدر بزرگوارم از دنيا



[ صفحه 1227]



رحلت كرده است، گفتم: چه دانستي يابن رسول الله؟ فرمود: در حالتي در خود يافتم كه پيشتر نمي يافتم، و دانستم كه آن حالت از لوازم امامت است.

به روايت ديگر: حضرت در آن روز داخل خانه شد و نزد جده ي خود آمد و در دامن او نشست و گريست، جده گفت: سبب گريه تو چيست اي نور ديده ي من؟ فرمود: الحال پدر من از دنيا مفارقت كرد، جده گفت: اي فرزند گرامي اين سخن مگو، حضرت فرمود: چنين است كه گفتم: اين واقعه را نوشتند، چون خبر رسيد در همان ساعت واقع شده بود.

و اشهر در تاريخ وفات آن حضرت آن است كه در آخر ماه ذي القعده سال دويست و بيستم هجرت واقع شد، و بعضي روز شنبه ششم ماه ذي حجه نيز گفته اند، و بعضي سه شنبه يازدهم ماه ذي القعده گفته اند، و در آن وقت از عمر شريف آن حضرت بيست و پنج سال و دو ماه و كسري گذشته بود؛ موافق مشهور مدت امامت آن حضرت هفده سال و كسري بوده است.

ابن شهر آشوب روايت كرده است كه در وقت وفات والد بزرگوار آن حضرت هفت سال، و چهار ماه و دو روز از عمر شريفش گذشته بود، و مدت امامتش هيجده سال، بيست روز كم بود.

در كشف الغمه از طريق مخالفان روايتي نقل كرده است كه وفات آن جناب روز سه شنبه پنجم ماه مذكور واقع شد.

به روايت ديگر از محمد بن سنان روايت كرده است كه عمر شريف آن حضرت در هنگام وفات بيست و پنج سال و سه ماه و دوازده روز بود، و ولادت آن حضرت در سال نود و پنجم هجرت بود، و با پدر بزرگوار خود هفت سال و سه ماه زندگاني كرد، و وفات آن حضرت



[ صفحه 1228]



روز سه شنبه ششم ماه ذيحجه سال دويست و بيستم هجرت واقع شد.

به روايت ديگر: در وقت وفات والد خود، نه سال و چند ماه داشت.

از كتاب دلايل حميري به سند محمد بن سنان روايت كرده است كه در وقت وفات از عمر آن حضرت بيست و پنج سال و سه ماه و دوازده روز گذشته بود، و روز سه شنبه ششم ماه ذيحجه سال دويست و بيست واقع شده، و بعد از پدر بزرگوار خود نوزده سال بيست و پنج روز كم زندگاني كرد. و به اتفاق وفات آن جناب در بغداد واقع شد، و در مقابر قريش در پهلوي جد بزرگوار خود امام موسي كاظم (عليه السلام) مدفون گرديد، در موضعي كه اكنون آن حضرت را زيارت مي كنند.