بازگشت

مأمون عباسي


عبدالله بن هارون ، ملقب به مأمون و مكني به ابوعباس ، هفتمين خليفه ي عباسي در شب جمعه نيمه ربيع الاول سال صد و هفتاد از كنيزي ايراني به نام مراجل متولد گرديد. در كودكي به آموزش علم و ادب پرداخت و در نوجواني ادبيات عرب و فقه و تاريخ را به حد كمال رسانيد. مأمون را نجم بني عباس مي گفتند ؛ زيرا مردي دانشمند بود و از علم نجوم و حكمت بهره يي وافر داشت. پيوسته مجالس بحث و مناظره منعقد مي كرد و دانشمندان را به حضور مي خواند و در مسايل گوناگون علمي به بحث مي پرداختند.

مأمون پيوسته اظهار تشيع مي كرد. در سال صد و هشتاد و دو پدرش وي را به ولايتعهدي خويش پس از برادرش امين به مردم معرفي كرد ، لقب مأمون به وي اعطا نمود و به ولايت خراسان بزرگ منصوب داشت.

هنگام مرگ هارون ، مأمون در خراسان اقامت داشت و بر حسب وصيت پدر ، خليفه ي رسمي برادرش محمد امين بود.

ايرانيان مايل به تشيع علوي كه از جور و ظلم علي بن عيسي ، والي پيشين هارون در خراسان و رفتارهاي زشت خليفه نسبت به آل علي عليه السلام سخت منزجر بودند ، پيرامون مأمون گرد آمده و او را در مقابل محمد امين - كه برگزيده ي سران عرب و مردم بغداد بود - تقويت كردند.

مأمون به تدبير و كفايت فضل به سهل و سرداري طاهر بن حسين ، ملقب به ذواليمين ، بر علي بن عيسي بن هامان سردار سپاه امين ، در سال صد و نود و پنج هجري غالب شد و در سال صد و نود و هشت ، بغداد پس از نبردي سخت به دست طاهر تسخير گرديد و محمد امين زنداني و آن گاه به قتل رسيد و در همين سال مأمون در مرو رسما بر مسند خلافت نشست.

مأمون در سال دويست و يك برادرش مؤتمن را - كه بر اساس وصيت پدر نامزد خلافت



[ صفحه 426]



بعد از وي بود - از ولايتعهدي عزل كرد و چون بزرگاني از ايران ، از جمله آل سهل [1] تمايل داشتند كه مأمون يكي از علويان را به ولايتعهدي خويش انتخاب نمايد ، لذا حضرت رضا عليه السلام را با احترام تمام از مدينه به مرو خواست و سمت ولايتعهدي را به آن حضرت پيشنهاد كرد و ايشان به اجبار پذيرفت و مأمون حضرت را رسما به اين مقام معرفي نمود. سپس دخترش را به كابين وي درآورد و دستور داد رنگ سياه را ، كه شعار عباسيان بود ، برانداخته و رنگ سبز را ، كه شعار علويان بود ، رسميت داد. مردم بغداد به ويژه آل عباس از شنيدن انتخاب يك نفر علوي به ولايتعهدي برآشفته ، ابراهيم بن مهدي را به خلافت رساندند و به وي لقب مبارك دادند.

چون مأمون از اين جريان مطلع شد ، لشكري براي جنگ با وي مجهز نمود و به سال دويست و دو عازم بغداد شد. وي پيش از حركت دستور داد فضل به سهل را در حمام كشتند و سال بعد از آن علي بن موسي الرضا عليه السلام هم در طوس به قول مشهور مسموم شد.

مأمون در مسير خود به بغداد ، نامه يي به اهالي آن جا نوشت كه ، اگر ناراحتي شما از من به سبب واگذاري ولايتعهدي به علي بن موسي الرضا عليه السلام مي باشد ، وي از دنيا رفته است ؛ ولي آنها پاسخي خشن به وي دادند ، آن چنان كه خليفه سخت به خشم آمد و با لشكر خويش به بغداد نزديك شد. مردم بغداد دست از ياري ابراهيم بن مهدي كشيده از اطرافش پراكنده شدند و به سپاه مأمون پيوستند. ابراهيم كه خود را شكست خورده مي ديد ، پنهان شد و مدت هشت سال در خلفا به سر برد.

مأمون بدون مزاحم در صفر سال دويست و چهار وارد بغداد شد و خلافت را به دست گرفت. وي در سال دويست و ده با پوران دخت ، دختر حسن بن سهل ازدواج نمود و مبالغ هنگفتي - به تعبير مورخان الوف كثيره - در كابين و جهاز وي هزينه كرد. در سال دويست و يازده فرمان داد كه



[ صفحه 427]



از طرف وي به عموم مردم ندا دهند كه من بيزارم از كسي كه معاويه را به نيكي ياد كند و نام او را به نيكي برد و اينكه افضل همه مردم پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ، علي بن ابي طالب عليه السلام است. در تابستان سال دويست و هجده ، به متصرفات رم در آسياي صغير ، حمله برد و آشفتگي هاي سياسي را در آن سرزمين آرام ساخت. سپس در شهر بديدون - كه دهكده ي زيبايي از حومه ي طرسوس يا طرطوس شمرده مي شد - اقامت گزيد تا به تدريج فصل پاييز فرا رسيد.

سعيد بن علاف قاري ، كه از نديمان مأمون شمرده مي شد ، مي گويد :

آن روز مثل هميشه به ديدار خليفه رفتم و از وي سراغ گرفتم ، گفتند كه در كنار نهري نشسته و پاهايش را تا زانو برهنه كرده و در آب انداخته است. برادرش معتصم - كه وليعهدش هم بود - در كنارش نشسته و پاهايش را تا زانو برهنه كرده و در آب فرو برده بود.

مأمون بي آنكه به عقب برگردد ، از صداي سلامم ، مرا شناخت و پرسيد : تو هستي سعد ؟ گفتم : بله ! يا اميرالمؤمنين ! گفت : ابتدا پاهايت را برهنه كن و مثل ما بيا اين جا بنشين و ببين سردي اين آب چه لذتي دارد.

پاهايم را تا زانو برهنه كردم و لب نهر نشستم. مأمون رو به من كرد و گفت : در عمر خود از اين آب ، خنك تر و روشن تر و روح افزاتر ديده اي ؟ گفتم : نه ! يا اميرالمؤمنين !

خليفه آن روز بي نهايت خشنود و خوشحال بود. به من خطاب كرد و گفت : حالا بگو ببينم ، امروز خوب است كه آدم چه چيزي بخورد كه اين آب گوارا و شيرين برايش مزه بدهد ؟ گفتم : اميرالمؤمنين از همه خوش ذوق تر و خوش پسندترند و همان را كه اميرالمؤمنين بخواهد ، پسنديده است. مأمون نگاهي به صحرا انداخت و گفت : خرماي آزاد ، اگر گير بيايد.

هنوز اين سخن از دهانش بيرون نيامده بود كه طنين زنگ قافله يي از دور به گوش رسيد و پس از چند دقيقه يك كاروان كه قاطرها و شترهاي بارگيري شده را قطار كرده بود ، از سر جاده ظاهر شد. به غلامي كه پشت سرش ايستاده بود ، گفت : زود باش برو ببين اين قافله با خودش چه دارد ؟ غلام با شتاب رفت و زود برگشت و گفت : خرماي آزاد يا اميرالمؤمنين !

مأمون از اين طالع بلند خود چنان خرسند شد كه بي دريغ به خاك افتاد و سجده ي شكر گذاشت و دستور داد از آن خرما چند سبد آوردند. سبدها را باز كرد و دست دراز نمود و يك دانه از آن رطب به دهان گذاشت.



[ صفحه 428]



به دنبال او معتصم و ما هر كدام چند دانه از آن رطب خورديم و سپس بنا به دستور مأمون از آب بديدون هم نوشيديم و هر سه نفر در همان جا و لب همان نهر احساس تب و لرز شديد كرديم. مأمون به سختي مي لرزيد. بي درنگ وي را به خرگاه ملوكانه رسانيدند و در آنجا هر چه از جنس پوستين و لحاف بود بر سرش انداختند ؛ ولي هم چنان فرياد مي كشيد : سردم است ، يخ كردم و بعد از چند ساعت لرز و تشنج ، آن چنان تب شديدي به جانش افتاد كه مي خواست همچون سرب آبش كند. تب مأمون بسيار شديد شد و احساس كرد كه از اين بيماري شفا نخواهد يافت و چون خود را نااميد ديد ، دستور داد نامه يي به صورت بخش نامه به ولات و حكام امپراتوري اسلام بفرستند و بدين ترتيب خلافت معتصم را تحكيم كنند.

بعد وصايايي كرد و در آخرين لحظات زندگي اش گفت :

مرا ببينيد ! من كه در عزت خلافت آن چنان شريف مي زيستم و آن همه شوكت و حشمت داشتم ، به چه روزي افتاده ام. آيا آن همه شرف و مناعت و حشمت و شوكت در چنين روزي به كارم آمد و سودي به من رساند ؟ جز مسئوليت شديد و رنج حساب چه حاصلي از عزت خلافت و شوكت سلطنت برده ام ؟ فيا ليت عبدالله مأمون لم يكن بشرا بل لم يكن خلقا ؛ اي كاش عبدالله مأمون آدميزاده نبود ، بلكه اي كاش به وجود نمي آمد.

سرانجام در شب دوازدهم يا هيجدهم رجب سال دويست و هجده در شهر بديدون درگذشت و براي ابد ديدگانش فرو خفت. جسدش را به طرطوس منتقل و در آنجا به خاك سپردند. مي گويند در آخرين لحظات زندگي اش اين جمله را مي گفت :

يا من لا يزول ملكه ارحم من قد زال ملكه :

اي خدايي كه هرگز از اوج عظمت و سلطنت خويش فرو نمي افتي ! بر من كه فرو افتاده ام رحم كن !

مأمون هنگام مرگ ، چهل و هشت سال داشت و بيست سال و پنج ماه و سيزده روز خلافت كرد.

از مأمون ، پسران و دختران زيادي به جاي ماند كه در بين آنها عباس ، محمد و عبدالله مشهورند.

نخستين همسر مأمون ام عيسي دختر عمويش موسي هادي بود و سپس با پوران دخت ، دختر حسن به سهل ، ازدواج نمود. پوران دخت هشت سال همسر مأمون بود [2] .



[ صفحه 429]




پاورقي

[1] در سرخس مردي خراساني به نام سهل كه زرتشتي مذهب و دانشمند و روشن فكر بود ، زندگي مي كرد و با برمكي ها هموطن و دوست بود و شايد با اين خانواده نسبتي هم داشت. در عهد محمد مهدي عباسي ، سهل سرخسي اسلام را پذيرفت و در دامن تربيت او ، پسرانش سهل ، حسن ، و فضل هم مسلمان شدند. احتمال مي رود كه نام هاي سهل ، حسن و فضل را پس از قبول دين اسلام اختيار كرده باشند.اين خانواده به وسيله ي جعفر بن يحيي برمكي به دربار آل عباس راه يافت. هارون از خانواده ي سهل خوشش آمد و پسرانش فضل و حسن را در دربار خود نگه داشت و فضل را به تربيت و راهنمايي مأمون برگزيد. وي در دربار مأمون از مقام و منزلت شايسته يي برخوردار بود. (معصوم دهم ، جواد فاضل.).

[2] معصوم يازدهم ، جواد فاضل.