بازگشت

امام و مردم


پس از شهادت جانگداز امام رضا عليه السلام، فرزند گرامي ايشان امام محمد تقي به فرمان خداوند عهده دار وظايف خطير و سنگين امامت شد تا در دوره اي پر تب و تاب كه باران شبهه هاي دشمنان پيوسته بر شيعيان و مؤمنان مي باريد، آنان را هدايت و راهبري فرمايد و به سر منزل مقصود برساند. امام دوران زندگي كوتاه و پربار خود را در «مدينه» در جوار مدفن جد گرامي اش رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و در «بغداد» پايتخت خلفاي غاصب و ستمگر «عباسي» گذراند. آن بزرگوار از هر فرصتي براي بيان حقايق، رفع شك و شبهه از ذهن مؤمنان و مسلمانان و اثبات امامت خود كه استمرار حركت رسول الله بود استفاده مي كرد و با تكيه بر علوم الهي خود، دشمنان را مجاب و شرمنده مي ساخت و زنگارهاي شك و ترديد را از ذهن مردمان مي زدود و راه مستقيم الهي را تبيين مي فرمود.

امام در طول حيات درخشان خود، برخوردهاي زيادي با دانشمندان و متفكران عصر و ديگر مردم و نمايندگان آنها كه از شهرهاي دور و نزديك به ملاقات ايشان مي آمدند، داشت. در هر برخورد، با بيان حقايق، عده اي از جويندگان راستي و حقيقت را به رضوان الهي هدايت فرمود. در ذيل به پاره اي از برخوردهاي آن گرامي اشاره مي شود.



[ صفحه 260]



پس از شهادت هشتمين امام، هشتاد نفر از دانشمندان و فقهاي بغداد و شهرهاي ديگر براي انجام مراسم حج رهسپار «مكه» شدند. در سر راه خويش به «مدينه» وارد گشتند تا امام محمد تقي عليه السلام را نيز ملاقات كنند. آنان در منزل امام جعفر صادق عليه السلام كه خالي بود فرود آمدند. امام عليه السلام كه خردسال بود وارد مجلس آنان شد. شخصي به نام «موفق» او را به حاضران معرفي كرد. همه به احترام برخاستند و سلام كردند. امام پاسخ داد. آنگاه پرسشهايي عنوان شد كه امام به خوبي و با مهارت به همه ي آنها پاسخ داد و همگان از اينكه آثار امامت را در آن گرامي ديدند به امامتش اطمينان پيدا كردند و خوشحال شدند و آن حضرت را ستودند و دعا كردند.

يكي از آن افراد به نام «اسحاق» روايت كرده است: من نيز در نامه اي ده مسأله نوشتم تا از آن حضرت بپرسم و با خود عهد كردم كه اگر آن بزرگوار به پرسشهاي من پاسخ صحيح داد از او تقاضا كنم دعا كند خداوند فرزندي را كه همسرم حامله بود، پسر قرار دهد. مجلس طولاني شد. مردم پيوسته سؤال مي كردند و امام بي درنگ پاسخ مي داد. برخاستم تا بروم و قصد داشتم روز بعد حضور امام شرفياب شوم و نامه را به ايشان بدهم. امام تا مرا ديد فرمود: «اي اسحاق! خداوند دعاي مرا مستجاب فرمود. نام فرزندت را احمد بگذار.»

از فرموده امام بي اندازه شادمان شدم و عرض كردم: «سپاس خداي را، بي ترديد اين همان حجت خداست.»

اسحاق به وطن خود بازگشت و خداوند پسري به او عنايت كرد و نام او را «احمد» نهاد. [1] .

از «عمران بن محمد اشعري» چنين نقل شده است: «خدمت امام جواد عليه السلام شرفياب شدم. پس از انجام كارهايم به امام عرض كردم: «ام الحسن» به شما سلام رساند و خواهش كرد يكي از لباسهايتان را براي آنكه كفن خود سازد، عنايت



[ صفحه 261]



فرماييد.»

امام فرمود: «او از اين كار بي نياز شد.»

من بدون آنكه مقصود امام را بفهمم از محضر امام خارج شدم و به ولايت خود بازگشتم. در آنجا به من خبر رسيد «ام الحسن» سيزده يا چهارده روز پيش از آن هنگام كه من خدمت امام بودم از دنيا درگذشته است. [2] .

«احمد بن حديد» مي گويد: «با گروهي از شيعيان و مسلمانان براي انجام مراسم حج مي رفتيم. راهزنان راه را بر ما بستند و اموال را بردند. چون به مدينه رسيديم امام جواد عليه السلام را در كوچه اي ملاقات كردم و به منزل آن گرامي رفتم و داستان را به عرض امام رساندم. فرمان داد مقداري لباس و پول برايم آوردند و فرمود كه پولها را ميان همراهانم به همان اندازه اي كه راهزنان از هر يك سرقت كرده بودند، تقسيم كنم. نزد همراهان بازگشتم و پول را ميان آنان تقسيم كردم. پولي كه امام عطا فرموده بود درست به همان اندازه اي بود كه از همراهانم سرقت شده بود، نه يك سكه بيشتر و نه يك سكه كمتر.» [3] .

از «محمد بن سهل قمي» چنين نقل شده است: «مدتي بود در مكه ساكن شده بودم. به مدينه رفتم و به منزل امام جواد عليه السلام وارد شدم. مي خواستم از آن حضرت تقاضا كنم كه يكي از لباسهاي خود را به من عطا فرمايد؛ اما تا زمان خروج از مدينه فرصتي پيش نيامد كه تقاضاي خود را به عرض برسانم. با خود انديشيدم كه تقاضايم را در نامه اي به آن حضرت بنويسم. همين كار را كردم؛ اما قبل از اينكه نامه را بفرستم، با خود قرار گذاشتم كه به مسجد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بروم و دو ركعت نماز بخوانم و صد بار از خداوند متعال خير و صلاح بطلبم. اگر به قلبم الهام شد كه نامه را ارسال كنم، آن را بفرستم و گرنه نامه را پاره كنم. چنان كردم و به قلبم گذشت كه از ارسال نامه خودداري كنم. نامه را پاره كرده و رهسپار خانه ي خدا



[ صفحه 262]



شدم. در راه شخصي را ديدم كه دستمالي در دست داشت و در ميان كاروانيان به دنبال من مي گشت. نزد او رفتم و خودم را معرفي كردم. دستمال را به من داد و گفت: «مولايت امام جواد عليه السلام اين را برايت فرستاده است.»

دستمال را گشودم. امام عليه السلام يكي از لباسهاي خود را براي من فرستاده بود. [4] .

«مأمون» خليفه ي حيله گر عباسي امام جواد عليه السلام را به «بغداد» پايتخت خود دعوت كرد و طبق نقشه اي كه قبلا طرح كرده بود، يكي از دختران خود را به همسري او درآورد. امام جواد مدت كوتاهي در بغداد ماند و با همسرش به مدينه بازگشت.

به هنگام خروج از شهر بغداد، گروهي از مردم براي وداع و خداحافظي، امام را تا خارج شهر بدرقه كردند.

هنگام نماز مغرب به محلي كه مسجدي قديمي در آنجا قرار داشت، رسيدند، امام به مسجد رفت تا نماز مغرب را به جا آورد. در صحن سراي مسجد درخت سدري بود كه تا آن هنگام ميوه نداده بود. آن گرامي براي وضو گرفتن آب خواست و در پاي درخت وضو ساخت و نماز مغرب را به جماعت بجاي آورد. پس از آن چهار ركعت نافله را خواند و سجده شكر كرد. آنگاه با مردم خداحافظي فرمود و رفت.

فرداي آن شب درخت به بار نشست و ميوه ي خوبي داد. مردم از اين موضوع بسيار تعجب كردند و به يقين آنها در مورد امامت آن حضرت افزوده شد. از دانشمند بزرگ شيعه «شيخ مفيد» نقل كرده اند كه نزديك به دويست سال بعد از اين واقعه، خود آن درخت را ديده و از ميوه ي آن خورده است. [5] .

«امية بن علي» گويد: «هنگامي كه امام رضا عليه السلام در خراسان بود، من در مدينه مي زيستم و به خانه ي امام جواد عليه السلام رفت و آمد مي كردم. معمولا بستگان



[ صفحه 263]



امام براي عرض سلام مي آمدند. يك روز حضرت به كنيز خويش فرمود كه به بانوان فاميل بگويد براي عزاداري آماده شوند. روز بعد بار ديگر امام به آنان گوشزد كرد كه مشغول عزاداري شوند. وقتي پرسيدند كه براي چه كسي عزاداري كنند، امام به آنان فرمود: «عزاي بهترين انسان روي زمين.»

مدتي بعد خبر شهادت امام رضا عليه السلام آمد و معلوم شد همان روزي كه امام جواد عليه السلام به خانواده اش فرموده بود كه براي عزاداري آماده شوند، امام رضا عليه السلام در خراسان به دستور مأمون به شهادت رسيده بود. [6] .

«يحيي بن اكثم» قاضي القضات خليفه ي عباسي، مردي فاسق و بدكار بود. او از دشمنان سرسخت خاندان نبوت و امامت به شمار مي رفت. با اين حال او اعتراف كرده بود كه: «روزي نزديك تربت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم، امام جواد را ديدم و با او درباره ي مسائل گوناگون به مناظره و مباحثه پرداختيم. امام جواد به همه ي پرسشها و اشكالات من پاسخ داد. در پايان گفتم: «به خدا سوگند مي خواهم چيزي از شما بپرسم ولي شرم دارم.»

حضرت فرمود: «من تو را پاسخ مي گويم بدون آنكه پرسش خود را به زبان بياوري، تو مي خواهي بپرسي كه امام كيست؟»

عرض كردم: «آري به خدا سوگند پرسشم همين است.»

فرمود: «امام من هستم.»

به عرض رساندم: «آيا دليلي براي اين ادعا داري؟»

در اين هنگام عصايي كه در دست آن حضرت بود به سخن آمد و گفت: «او مولاي من، امام اين زمان و حجت خداست.» [7] .

از «علي بن جرير» نقل شده است: «خدمت امام جواد عليه السلام شرفياب بودم. گوسفندي از خانه ي امام عليه السلام گم شده بود. يكي از همسايگان را به اتهام



[ صفحه 264]



سرقت گوسفند كشان كشان نزد امام آوردند. حضرت فرمود: «واي بر شما! او را رها سازيد. گوسفند را او ندزديده، هم اكنون گوسفند در فلان خانه است، برويد گوسفند را بگيريد.»

به همان خانه اي كه امام فرموده بود، رفتند و گوسفند را يافتند و صاحب خانه را به اتهام دزدي دستگير كرده و كتك زدند و لباس او را پاره كردند، در حالي كه آن شخص سوگند ياد مي كرد كه گوسفند را ندزديده است.

او را نزد حضرت آوردند. امام آنان را مورد عتاب قرار داد و فرمود: «واي بر شما! بر اين شخص ستم كرديد. گوسفند، خودش به خانه ي او وارد شده و او اطلاعي نداشته است.»

پس از روشن شدن ماجرا، امام از او دلجويي كرد و براي جبران خسارت لباس، مبلغي به او عطا فرمود.» [8] .

«علي بن خالد» چنين نقل مي كند: «هنگامي كه در شهر «سامرا» بودم، با خبر شدم كه مردي را با غل و زنجير از «شام» آورده و در اينجا زنداني كرده اند و مي گويند جرم آن شخص اين بوده كه مدعي پيامبري شده است.

براي پي بردن به حقيقت ماجرا به زندان رفتم و با زندانبانان محبت و مدارا كردم تا اجازه دادند كه نزد زنداني بروم. زنداني را ملاقات كردم و او را مردي فهميده و خردمند يافتم. پرسيدم: «حقيقت ماجراي تو چيست؟»

گفت: «در شام محلي است به نام «رأس الحسين» و معروف است كه سر مقدس حضرت سيدالشهدا حسين بن علي عليهماالسلام را در آنجا نصب كرده بودند. من به آنجا رفته بودم و عبادت مي كردم. يك شب در حالي كه به ذكر پروردگار مشغول بودم، ناگهان شخصي را روبروي خود ديدم. آن مرد به من فرمود: «برخيز!»

بلند شدم و بدون صحبت به دنبال او راه افتادم. چند قدم كه پيمودم خود را



[ صفحه 265]



در مسجد «كوفه» يافتم. مرد غريبه پرسيد: «آيا اين مسجد را مي شناسي؟»

عرض كردم: «بلي اينجا مسجد كوفه است.»

همراه آن مرد بزرگ در آنجا نماز خوانديم و بيرون آمديم. باز اندكي راه رفتيم. ديدم در مسجد النبي صلي الله عليه و آله و سلم در «مدينه» هستيم. همراه آن بزرگوار مرقد مقدس پيامبر را زيارت كرديم و در مسجد نماز خوانديم و بعد بيرون آمديم. اندكي ديگر راه پيموديم. ناگهان خودم را در مكه و در خانه ي خدا ديدم. كعبه را زيارت كرديم و بيرون آمديم. چند قدم ديگر كه پيموديم، خودم را مجددا در شام و در محل رأس الحسين ديدم و آن شخص بزرگوار از نظرم پنهان شد.

از آنچه ديده بودم در تعجب و شگفتي ماندم و رازم را با كسي در ميان ننهادم، تا اينكه يكسال گذشت. شبي دوباره آن بزرگ مرد جلوي من ظاهر شد و به من امر كرد كه دنبال او بروم.

برخاستم و به راه افتادم و همان ماجراي سال قبل دوباره تكرار شد، اما اين بار وقتي خواست از من جدا شود، او را سوگند دادم كه خودش را معرفي كند. او كه اصرار مرا ديد خودش را معرفي كرد و فرمود: «من محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب هستم.»

اين ماجرا را براي عده اي از دوستانم نقل كردم. به زودي خبر آن در همه جا پيچيد و به گوش «محمد بن عبدالملك زيات» وزير «معتصم» خليفه عباسي رسيد. او فرمان داد مرا دستگير كنند، و با قيد و بند به اينجا بياورند و حبس كنند و به دروغ شايعه كردند كه من ادعاي نبوت و رسالت كرده ام.»

«علي بن خالد» مي گويد: به او گفتم كه آيا مايل است حقيقت ماجراي او را طي نامه اي به وزير «زيات» بنويسم تا اگر از آنچه به واقع انجام شده، اطلاعي ندارد؛ مطلع شود و دستور آزادي زنداني را صادر كند؟»

گفت: «ايرادي ندارد، بنويس.»

واقعه را طي نامه اي براي وزير عباسي «زيات»نوشتم. در پشت نامه ي من چنين



[ صفحه 266]



پاسخ داد: «به او بگو از كسي كه يك شبه او را از شام به كوفه و مدينه و مكه برده و بازگردانده است بخواهد از زندان نجاتش دهد.»

از پاسخ وزير اندهگين شدم. فرداي آن روز به زندان رفتم تا پاسخ را به او بگويم و او را به صبر و شكيبايي توصيه كنم. وقتي به زندان رسيدم، پاسبانان و زندانبان را ناراحت و مضطرب و حيران يافتم. پرسيدم: «چه شده است؟»

گفتند: مردي كه ادعاي پيامبري داشت، ديشب از زندان بيرون رفته و نمي دانيم چگونه رفته است؟ آيا به زمين فرورفته و يا به آسمان پرواز كرده است؟!»

بعد از آن هر چه جستجو كردند اثري از آن مرد به دست نياوردند. [9] .

«ابوالصلت هروي» يكي از اصحاب و ياران نزديك امام رضا عليه السلام بود. پس از شهادت هشتمين امام شيعيان، او را به دستور مأمون، خليفه ي حيله گر عباسي به زندان انداختند. از او چنين نقل شده است: «يك سال در زندان به سر بردم. در اين مدت بسيار به من سخت گذشت و من پيوسته غمگين و مغموم بودم. شبي بيدار ماندم و به عبادت و دعا پرداختم و پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و خاندان گرامي او را شفيع خود قرار دادم و خداوند را به احترام و حرمت آنان سوگند دادم كه مرا نجات بخشد. هنوز دعايم پايان نيافته بود كه ديدم امام محمد تقي عليه السلام در زندان نزد من است. حضرت فرمود: «اي ابوالصلت، آيا سينه ات تنگ شده است؟»

عرض كردم: «آري به خدا سوگند.»

فرمود: «برخيز!»

پس آن بزرگوار دست بر زنجيرهاي من نهاد. ناگهان زنجيرها و قيدها باز شدند و من آزاد شدم. حضرت دست مرا گرفت و همراه خود از زندان بيرون آورد. نگهبانان مرا ديدند، اما از ترس ابهت و جلال آن حضرت ياراي سخن گفتن نداشتند. چون از زندان دور شديم، حضرت فرمود: «برو در امان خدا، بعد از اين هرگز مأمون را نخواهي ديد و او نيز تو را نخواهد ديد.»

و همچنان شد كه امام فرموده بود. [10] .



[ صفحه 267]



امام جواد ضمن رواياتي كه براي اصحاب و شيعيان ايراد مي فرمود، روش زهد، قناعت، تقوا و دوري از جلوه هاي فريبنده ي دنيا را به آنان مي آموخت. براي مثال، «عبدالعظيم حسني» صحابي و يار گرانقدر حضرت جواد عليه السلام، از آن امام گرامي چنين روايت كرده است كه روزي «ابوذر غفاري» در خانه ي «سلمان فارسي» مهمان شد. چون هنگام صرف غذا فرا رسيد، سلمان سفره اي گسترد و آنچه در خانه داشت بر سر سفره آورد. غذاي او نان خشك و آب بود. او نان را با آب خيس مي كرد و مي خورد.

ابوذر لقمه اي نان برداشت و آن را در دهانش گذاشت. نان بي نمك و بي مزه بود. گفت: «چقدر نان خوبي است، اگر قدري نمك همراه آن بود بهتر بود.»

سلمان جواب داد: «راست مي گويي.»

سپس بلند شد و كوزه ي آب را برداشت و از خانه خارج شد. او چون پول براي خريد نمك نداشت، كوزه را نزد مغازه داري گرو گذاشت و مقداري نمك از او گرفت و بازگشت و آن را بر سر سفره گذشت. مهمان نان را با نمك خورد. بعد از صرف غذا ابوذر گفت: «حمد و سپاس خداوندي را سزاست كه اين درجه از قناعت را روزي ما فرمود.»

سلمان پاسخ داد: «آري، حمد از آن خداست، ولي اگر قناعت بود، كوزه به گرو نمي رفت!» [11] .

پس از شهادت امام رضا عليه السلام، مأمون براي آنكه دل عباسيان را مجددا به دست آورده و از آنها دلجويي كند، در سال 204 هجري قمري پايتخت خود را به بغداد منتقل كرد. پس از استقرار در بغداد و ساكت كردن بني عباس، مأمون تصميم گرفت امام جواد عليه السلام را به بغداد دعوت كند تا با دلجويي كردن از شيعيان، خود را از اتهام قتل امام رضا تبرئه كند. چند روز قبل از اينكه امام جواد با مأمون



[ صفحه 268]



ملاقات كند آن گرامي از خيابان مي گذشت و كودكان در حال بازي در كوچه بودند.

آن روز مأمون براي شكار از كاخ خارج شد و در راه خود از آن كوچه عبور كرد. وقتي كودكان خليفه و همراهان او را ديدند از همه طرف فرار كردند و كوچه را خالي گذاشتند؛ اما امام عليه السلام كه در آن وقت 9 ساله بود در همان جا ايستاد.

وقتي مأمون رسيد، تعجب كرد كه چرا آن يك نفر از جاي خود حركت نكرده است. لذا او را به حضور خواست و پرسيد: «كودكان همه گريختند، چه شد كه تو در جاي خود ايستادي و از ما بيم نكردي؟»

حضرت پاسخ داد: «ايستادم زيرا كه راه تنگ نبود تا با رفتن خود آن را وسيع كنم؛ و گناهي نداشتم كه از كسي بترسم؛ و گمان بد هم نداشتم كه تو شخص بي گناه را مؤاخذه كني.»

مأمون كه از اين جواب نغز و پر معني شگفت زده شده بود، پرسيد: «چه خوب حرف مي زني. نامت چيست؟»

فرمود: «محمد.»

پرسيد: «فرزند چه كسي هستي؟»

پاسخ فرمود: «فرزند علي بن موسي الرضا.»

مأمون تظاهر به خوشحالي نمود و گفت: «آفرين. كسي جز شما نمي توانست به اين درستي جواب دهد. من به زودي از شكار باز مي گردم و با شما ديدار مي كنم.»

مأمون به شكار رفت اما آن روز چيزي براي صيد كردن به دست نيامد. يك بار پرنده اي در آسمان پديدار شد، مأمون باز شكاري خود را آزاد كرد و به تعقيب پرنده فرستاد. پرنده از چنگ باز گريخت و باز به دنبال او از ديده ها خارج شد. زماني نسبتا طولاني گذشت تا باز پديدار شد، او ماهي كوچكي را به چنگال گرفته بود. مأمون ماهي را گرفت و با عصبانيت راه بازگشت به كاخ را انتخاب كرد. در بين راه دوباره امام جواد را ملاقات كرد. مأمون در حالي كه ماهي را هنوز در مشت داشت تصميم



[ صفحه 269]



گرفت امام را آزمايش كند، لذا در حالي كه مي خنديد پرسيد: «اگر گفتيد چه در مشتم دارم؟»

حضرت پاسخ داد: «خداوند در درياي رحمت خود ماهيان كوچكي خلق كرده است كه مرغان شكاري آن را صيد مي كنند و سلاطين، فرزندان پيامبر را با آنان آزمايش مي كنند.»

مأمون بيش از حد تعجب كرده و شگفت زده شد و امام را داناتر از آنچه فكر مي كرد يافت و خودش را در برابر عظمت و قدرت علمي امام، كوچك و حقير احساس كرد. پس آن گرامي را همراه خود سوار كرد و به دارالخلافه برد و آن قدر به ايشان احترام كرد كه نزديكان او حسادت كرده و به توطئه عليه امام پرداختند. [12] .

«مهزيار پارسي» يكي از دانشمندان مسيحي بود كه در ايران زندگي مي كرد. او با تحقيق و تفكر، دين اسلام را پذيرفت و مذهب شيعه را انتخاب كرد. فرزند او «علي بن مهزيار» يكي از اصحاب و ياران نزديك و وفادار امام رضا، امام جواد و امام هادي عليهم السلام بود. او چند كتاب درباره ي فقه شيعه نوشت و وكيل و نائب ائمه عليهم السلام در «اهواز» بود. مزار او در اهواز هم اكنون نيز زيارتگاه دوستداران اهل بيت عصمت و طهارت است.

يكي از مسيحيان شهر «طرسوس» هشت درهم هديه براي امام جواد عليه السلام فرستاد. «خيران» خادم علي بن مهزيار اين مبلغ را گرفت و نزد پسر مهزيار آورد. او نمي دانست كه اين هديه را بپذيرد و يا پس بفرستد. لذا نامه اي براي امام عليه السلام نوشته و پرسيد كه آيا مي تواند آن مبلغ را قبول كند يا خير.

امام در پاسخ نوشت: «وقتي از ايشان هديه اي از درهم يا غير آن رسيد قبول كن، زيرا كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هديه ي يهودي و مسيحي را رد نمي كرد. [13] .



[ صفحه 270]



امام جواد عليه السلام به اذن خداوند از گذشته و آينده مردم خبر مي داد و افكار آنان را مي خواند و بعضي اوقات قبل از اينكه از ايشان سؤال شود، به پرسشهاي آنان پاسخ مي داد و به اين وسيله نور يقين بر دل سائلان مي تابانيد. براي مثال روايت شده است كه شخصي خدمت امام آمد و عرض كرد: «فدايت شوم...»

حضرت فرمود: «شكسته نخواند!»

مرد برخاست و اداي احترام كرد و رفت. اطرافيان حضرت كه تعجب كرده بودند، پرسيدند: جان ما فداي شما باد اي فرزند رسول خدا، ماجرا چه بود؟

امام پاسخ داد: اين مرد مي خواست بداند ملاحي كه در كشتي كار مي كند و با آن به مسافرت مي رود، نمازش را كامل بخواند و يا شكسته. و من پاسخ دادم كه نمازش را شكسته نخواند. [14] .

«محمد بن ميمون» مي گويد: قبل از اينكه مأمون عباسي، امام رضا عليه السلام را به خراسان دعوت كند، آن بزرگوار سفري به مكه كرد و من هم همراه ايشان بودم. روزي واقعه اي براي من اتفاق اتفاد كه تصميم گرفتم به مدينه بازگردم. نزد امام رضا رفتم و عرض كردم: من مي خواهم به مدينه بازگردم. اگر نامه يا پيغامي براي فرزندتان داريد، به من بدهيد تا به ايشان برسانم.

حضرت تبسمي فرمود و نامه اي نوشت و آن را به من داد. وقتي به مدينه بازگشتم، يك سر به منزل امام رفتم، در حالي كه بيمار بودم و چشمانم بينايي اش را كاملا از دست داده بود. در زدم، خادم امام جواد در را باز كرد و مرا نزد امام جواد برد. من نامه را به حضرت تقديم كردم. امام به خادمش دستور داد كه مهر از نامه برداشته و آن را باز كند. امام نامه را خواند. سپس به من نظري افكند و فرمود: اي محمد، چشمانت چطور است؟

عرض كردم: اي فرزند رسول خدا، همچنان كه ملاحظه مي فرمايي چشمانم ضعيف شده و بينايي اش را از دست داده است.



[ صفحه 271]



امام دستان مبارك خود را به چشمان من كشيد. از بركت دستان امام، چشمان من شفا يافت و دوباره توانستم اطراف را ببينم. سپس خودم را به پاي آن حضرت افكندم و دست و پاي ايشان را بوسيدم.

هنگامي كه از خدمت ايشان بيرون آمدم چشمانم بهتر از هميشه دنيا را مي ديد. [15] .

مأمون عباسي، امام جواد عليه السلام را از مدينه به بغداد طلبيد و دخترش «ام الفضل» را به عقد ايشان درآورد و ايشان را در يكي از قصرها جاي داد و دستور داد از ايشان پذيرايي خوبي بعمل آيد، و هرگونه غذا و لباس براي آن بزرگوار تهيه شود. او مي پنداشت با اين كارها حضرت، آلوده ي زيباييهاي دنيويي شده و معنويت خود را از دست خواهد داد و مردم نيز به آن بزرگوار بدگمان خواهند شد.

«حسين مكاري» مي گويد: هنگامي كه امام محمد تقي عليه السلام در بغداد بود، من وارد اين شهر شدم و شنيدم كه آن بزرگوار در نهايت جلالت و احترام نزد خليفه زندگي مي كند. به ديدار ايشان رفتم. وقتي چشمانم به جمال مبارك آن بزرگوار روشن شد، با خود فكر كردم كه ديگر حضرت جواد به مدينه باز نخواهد گشت، زيرا در اين جا نهايت احترام در حق ايشان به عمل مي آيد و بهترين غذاها و لباسها در اختيار آن بزرگوار است.

در اين هنگام حضرت سر به زير افكند و لحظاتي گذشت. سپس سر بلند كرد و مرا نگريست، در حالي كه رنگ مباركش زرد شده بود، فرمود: اي حسين، نان جو با نمك نيمكوب در جوار حرم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نزد من بهتر است از آنچه كه در اين جا مي بيني. [16] .

«قاسم بن عبدالرحمن» مردي «زيدي» مذهب و دشمن اهل بيت پيامبر بود. او مي گويد: زماني به بغداد رفته بودم. روزي در خيابان حركت مي كردم كه ناگهان



[ صفحه 272]



ديدم جوش و خروش در ميان مردم به وجود آمد و همه به سويي به حركت درآمدند. من هم كنجكاو شدم و به دنبال آنها راه افتادم. در ميان راه از يكي از مردم پرسيدم: چه خبر است كه چنين شتابان مي دويد؟

پاسخ داد: فرزند امام رضا از خياباني عبور مي كند و ما مي خواهيم ايشان را زيارت كنيم.

از حركت مردم تعجب كردم و ناراحت شدم. با وجود اين تصميم گرفتم امام را مشاهده كنم تا راز علاقه ي مردم به ايشان را بدانم. به محل موعود رسيدم و در محل مناسبي ايستادم. امام در حالي كه بر اسبي سوار بود از دور پيدا شد، عده اي نيز به دنبال آن بزرگوار در حركت بودند. امام به من نزديك شد و من ايشان را جواني كم سن و سال ديدم. با خود فكر كردم و گفتم: خداوند شيعيان را از رحمتش دور كند. آنها اعتقاد دارند كه اين جوان كم سن و سال برگزيده ي خداوند است و اطاعت او برايشان واجب است. آيا غير از او كسي شايسته ي اين ادعا نبود؟

در اين هنگام امام به من نزديك شد و در حالي كه مرا به اسم صدا زد، با اشاره به يك آيه ي قرآن فرمود: «قوم ثمود» حضرت «صالح» را تكذيب كردند و گفتند آيا از انساني كه از جنس ماست و هيچ قدرت و حشمت و خاندان و تباري ندارد، اطاعت و پيروي كنيم؟

من فهميدم كه امام شيعيان از درون من آگاه است كه چنين به پرسش من پاسخ داده است. با اين حال مجدد در دل گفتم: او حتما جادوگر و ساحري است كه از افكار مردم خبر دارد.

امام بار ديگر نگاهي به من افكند و اين آيه مباركه را تلاوت فرمود: "آيا از ميان مردم وحي به او داده شده است، در حالي كه در ميان آنان، قوي تر و ثروتمندتر از او يافت مي شود. نه چنين است كه وحي مختص او باشد، بلكه او دروغگو و خودپسند و متكبر است."

دراين لحظه من يقين كردم كه او همه چيز را مي داند و به اسرار آفرينش



[ صفحه 273]



آگاهي دارد. لذا از گذشته ي خود پشيمان شدم و به او ايمان آوردم و معتقد شدم كه او حجت و فرستاده ي خداوند بر آدميان است. [17] .

از «احمد بن علي بن كلثوم» نقل شده كه گفت: "به ديدار يكي از شيعيان به نام «ابوزينبه» رفتم. او دوستي نزديكي با «احكم بن بشار» داشت و از زندگي و كارهاي او كاملا باخبر بود. به او گفتم: من اثري از بريدگي برگلوي احكم مي بينم و چند بار در اين مورد از او سؤال كرده ام، اما او هر بار از دادن پاسخ طفره رفته است. آيا تو مي تواني بگويي چه بلايي بر سر او آمده است؟"

«ابوزينبه» پاسخ داد: "در آن هنگام كه امام محمدتقي عليه السلام در بغداد زندگي مي كرد، من و احكم و پنج نفر ديگر از شيعيان در اين شهر و در خانه اي زندگي مي كرديم. يك روز عصر احكم بدون اطلاع ما از خانه خارج شد و شب هم به خانه بازنگشت. ما بسيار نگران شديم و به جستجوي او پرداختيم. در اين موقع نامه اي از امام جواد به دست ما رسيد. امام در نامه فرموده بود كه دوست خراساني ما، يعني احكم در حال مرگ است. گلوي او را دشمنانش بريده و او را در نمدي پيچيده و در خرابه اي افكنده بودند. امام آدرس خرابه را ذكر فرموده و دستور داده بود كه به آنجا برويم و او را پيدا كنيم و با فلان دارو مداوا سازيم. ما هم فورا به خرابه ي مورد نظر رفته و او را قبل از مردن پيدا كرديم و مداوا نموديم. اكنون احكم زنده است و زندگي خود را مديون امام جواد عليه السلام مي داند. [18] .



[ صفحه 274]




پاورقي

[1] شيخ حسين بن عبدالوهاب، عيون المعجزات، ص 109 با تلخيص.

[2] قطب راوندي، خرايج، ص 237.

[3] علامه مجلسي، بحارالانوار، ج 50، ص 44.

[4] مدرك بالا.

[5] شبلنجي، نور الابصار، ص 179.

[6] طبرسي، اعلام الوري، ص 334.

[7] شيخ كليني، اصول كافي، ج 1، ص 353.

[8] علامه مجلسي، بحارالانوار، ج 50، ص 47.

[9] شيخ مفيد، الارشاد، ص 304.

[10] شيخ صدوق، عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 247.

[11] مهدي آذريزدي، قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب، ج 8، ص 171.

[12] مدرك بالا، ص 172.

[13] مدرك بالا، ص 179.

[14] محدث قمي، منتهي الآمال، ج 2، ص 945.

[15] مدرك بالا، ص 946.

[16] مدرك بالا.

[17] مدرك بالا، ص 947، آيه ي مورد بحث در سوره ي قمر آيه ي 23 مي باشد.

[18] مدرك بالا، ص 954.