بازگشت

بارش سبز واژه


در بغداد، كوفه، مدينه و حتي قم، شايعاتي درباره ي علت درگذشت امام هشتم - عليه السلام - اوج گرفته بود. انگشت اتهام، به سوي خليفه ي نيرنگ باز (مأمون) حيله گرترين خليفه ي عباسي بود. براي چنين خليفه كه در برابر گردبادهاي زمانه مقاومت مي كرد، يافتن راه حل دشوار نبود.

برنامه اي كه مأمون طرح كرده بود، كاملا حساب شده بود؛ مصالحه ميان دو خاندان عباسي و علوي. گام حيرت انگيز او، انتخاب برجسته ترين شخصيت خاندان علوي براي ولايتعهدي بود. با اين كار، آتش انقلاب را در همه جا خاموش كرد. آنان كه در روشناي روز مورد عفو قرار مي گرفتند. در تاريكي شب ناپديد مي شدند و گواهي مي شد به مرگ طبيعي جان باخته اند. مواد شيميايي مرگ آفرين، روز به روز پيشرفت بيشتري داشت.

حيله گر عباسي، چنان حلقه ي محاصره را بر امام رضا تنگ كرده، كار را بر ايشان سخت گرفت، كه امام براي رهايي خويش، آرزوي مرگ مي كرد. [1] .

آيا براي چنين خليفه ي تجربه اندوخته ي زيرك، مقابله با پسري نوخط، كار دشواري است؟ مأمون احساس خطر نمي كرد، اما خبرهايي كه از «مدينه» به او مي رسيد، حاكي از آن بود كه كثيري از شيعيان - و در رأس آن ها، فقيهان و بزرگان - امامت جواد را پذيرفته اند. آنان كه راه شناخت امام را آزمون هاي علمي مي دانستند، اينك دريافته اند كه رأي اين كودك، رازي الهي است. او كودكي است كه دل ها با ديدنش فروتني مي كنند. هر گاه از او چيزي پرسيده مي شود، چشمه هاي دانش از لبانش جاري مي گردند. تو گويي واژگان، حقيقت هاي زلالي هستند كه در كسوت كلمات درآمده اند. چه حقيقتي گوياتر از سخنان او است كه مي گويد:



[ صفحه 21]



عزت مؤمن، در بي نيازي او [و خواهش نكردن] از مردم است. براي خائن بودن يك انسان همين بس كه مورد اعتماد خائنان باشد. نعمتي كه از آن سپاسگزاري نكني، همانند گناهي نابخشودني است. كسي كه كار زشتي را نيكو شمارد، همدست آن محسوب مي شود. آنان كه به خاطر گناهكاري جان مي سپارند، تعدادشان از كساني كه به مرگ طبيعي از دنيا مي روند، بيشتر است؛ همچنين كساني كه به خاطر كارهاي نيكشان زنده مي مانند، بيشتر از افرادي هستند كه عمر طبيعي مي كنند.

بدين رو مأمون كه چيره دست ترين شطرنج باز عرصه ي زمانه ي خويش است، [2] تصميم مي گيرد تا كودك را به بغداد فراخواند. و در حج امسال، اميري علوي بر حاجيان بگمارد؛ باشد تا دهان آن هايي كه وي را متهم به ترور امام هشتم مي دانند، بسته شود.

و اينك، فصلي نو در زندگي محمد بن علي بن موسي الرضا آغاز مي شود. در زندگي كودكي كه بعدها بدين مراتب شهره مي گردد: ابن الرضا، جواد [مساوي بخشش گر]، تقي [مساوي پرهيزگار]، منتجب [مساوي ارجمند]، مرتضي [مساوي راضي]، مختار [مساوي برگزيده]، متوكل [مساوي اعتماددارنده بر پروردگار]، قانع، زكي [مساوي بي گناه / نيكوكار]، عالم [مساوي دانشمند].

نام هايي زيبا، نشان هايي بودند كه مردمان معاصرش بر سينه اش نصب كرده اند. نيمروز امروز، مسجدالنبي آرام است. هاله هاي نور، از روزنه هاي كوچك به داخل مسجد هجوم برده اند. مكان و زمان زلال است؛ بر طرف راست آرامگاه آخرين پيامبر - صلي الله عليه و آله - پيرمردي هشتاد و اند ساله، به ستون تكيه زده است. محاسن سپيد پنبه وش او، به هاله ي ماه در آسماني بي ابر و مهتابي مي ماند. از چشمانش فروتني مي تراود. هر كس كنارش مي نشيند، حس مي كند در سايه سار نخلي انباشته از خرما، يا چشمه ساري زلال نشسته است. بر گرد مرد آرام، مرداني كامل و جاافتاده حلقه زده اند. چه بسا آرامشي كه پير در اين زمانه ي پرآشوب مي پراكند، آن ها را به سوي وي كشانده است.



[ صفحه 22]



محمد بن علي وارد شد. بر چهره ي گرد گندمگونش، معصوميت و پاكي جريان دارد. علي بن جعفر تكان مي خورد. گويي سنگيني ده ها سال عمر آكنده از حوادث را از خود فرومي ريزد. به بالاپوشي كه از شانه هايش فرومي افتد، اعتنايي نمي كند. به سوي كودك آسماني گام برمي دارد. آهنگ آن دارد كه دستش را ببوسد؛ اما پسر، با مهرباني دست خويش را عقب مي كشد و با ادب مي گويد:

- بنشين عمو!

پير - كه عموي پدر كودك است - مي گويد:

- چون شما ايستاده اي، چگونه بنشينم!

- آمدم تا نياي خود را زيارت و با او خداحافظي كنم.

- سرورم عزم كجا به سر دارد؟

- رهسپار بغداد هستم عمو.

پس كودك به سوي مزاري مي رود كه بوي بهشت از آن به مشام مي رسد. پيرمرد نزد مريدانش برمي گردد. عرب بيابان نشيني كه از شگفتي ديدن اين صحنه، دهانش باز مانده است، مي پرسد:

- اين پسر كيست؟

پيري كه جواني به تاراج روزگار داده، مي گويد:

- اين جانشين رسول خدا است.

- يعني چه؟ پيامبر دويست سال پيش چشم از جهان فروبسته است؛ حال تو مي گويي كه...؛ عجيب است!

- درياب تا بگويم؛ اين نونهال باغ عصمت و امامت، جانشين علي بن موسي - عليه السلام - است؛ موسي جانشين جعفر بن محمد - عليه السلام - است؛ جعفر جانشين محمد بن علي - عليه السلام - است؛ محمد جانشين علي بن الحسين - عليه السلام - است؛ حسين جانشين حسن و حسن جانشين علي بن ابي طالب - عليه السلام - است و علي بن ابي طالب جانشين رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - است.

مرد واقفي مذهب [3] با ناراحتي مي پرسد:

- برادرت موسي بن جعفر چه كرد؟



[ صفحه 23]



پيرمرد كه از ياد برادر، لرزه اي حزن آلود بر اندامش افتاده، پاسخ مي دهد:

- درگذشت.

- از كجا مي گويي كه درگذشت؟ در حالي كه از پدرت - امام صادق - نقل كرده اند كه گفت:

«موسي پسرم، پنج ويژگي پيامبران را دارد: بر او حسد مي ورزند، همچنان كه بر يوسف حسد ورزيدند؛ غايب مي شود، همچنان كه يونس از چشم ها پنهان شد و...»

علي بن جعفر مي گويد:

- سوگند به خدا، پدرم چنين سخني بر زبان نياورد. آن چه پدرم گفت درباره ي حضرت صاحب الامر، يعني مهدي موعود - عجل الله تعالي فرجه الشريف - بود. اما برادرم، در سياهچال زندان جان سپرد. اگر چنين كه مي گويم، نيست، چرا مال هايش تقسيم شد و همسرانش ازدواج كردند؟ و [اگر زنده است،] چرا امام بعدي به عنوان امامت لب به سخن گشود [او ظهور نكرد و امام بعدي را تكذيب ننمود]؟

- چه كسي به جانشيني امام موسي - عليه السلام - رداي امامت به دوش افكنده است؟

- پسرش علي.

- موساي جعفر چه شد؟

- درگذشت.

- آخر چگونه و از چه رو اين سخن را قاطع مي گويي؟

- چون اموالش تقسيم شد و همسرانش همسر برگزيدند و فرزندش به عنوان امام لب به سخن گشود.

- او كيست؟

- اباجعفر كه اينك بر مزار نياي خود نشسته است.

واقفي كه در انديشه ي سم پراكني است، مي گويد:

- در حالي كه تو خود فرزند امام ششم هستي، چرا مي گويي او امام است؟



[ صفحه 24]



پيرمرد به خشم مي آيد:

- تو شيطان مجسم هستي!

پير به آسمان مي نگرد، و با تلخي اندوهگنانه اي مي گويد:

- وقتي آفريدگار اين كودك را شايسته ي امامت مي داند و [مرا] با اين محاسن سپيد لايق اين مقام نمي داند، چه كنم؟! [4] .



[ صفحه 25]




پاورقي

[1] حياة الامام الرضا، ج 2 ص 372.

[2] مأمون درباره ي شطرنج سروده بود:

زمين سرخ چارخانه اي از پوست،

ميان دو دست گرامي.

به فكر جنگ افتادند و بهانه اي براي آن تراشيدند،

بي آن كه خونريزي شود و كشتار رخ دهد.

[3] واقفيه، فرقه اي شيعي است؛ در طول تاريخ با توجه به قدرت يا ضعف موقعيت امام تازه، پنهان يا آشكار مي شد. شالوده ي اين مكتب دروغين، درنگ بر امام پيشين و نپذيرفتن امام تازه بود. اوج اين انديشه، پس از شهادت امام هفتم است. گروهي از بزرگان شيعه، درگذشت ايشان را انكار كردند و در نتيجه، امامت امام رضا را نپذيرفتند. انگيزه ي اصلي طرح اين فكر، حرص و آز اقتصادي بود؛ زيرا اين بزرگان، نمايندگي امام هفتم را در جمع آوري خمس و زكات و ماليات هاي شرعي داشتند. آن ها، با انكار درگذشت امام پيشين و نپذيرفتن امامت امام بعدي، خود به حيف و ميل اين ثروت پرداختند. البته، پشتيباني حكومت هاي ستمگر با هدف از ميان برداشتن كيش خاندان اهل بيت را نبايد ناديده انگاشت.

[4] الامام الجواد من المهد الي اللحد، ص 250.