بازگشت

چشم ها، پنجره هاي ملكوت


يكي از حاجيان از جاي برمي خيزد، نگاهي به جاي خالي حضرت مي كند و بانگ برمي آورد:

- شگفتا!

پسر گندمگون رفته است؛ حاجي، تمام مدت به حضرت مي نگريست. رازي از درون، وي را به آن پسر پيوند زده است. هنگامي كه نگاه كودك با نگاهش گره خورده بود، پرتو دو چشم درخشان، او را حيران كرده بود؛ حس كرد دلش در آبشاري از نور شسته مي شود. اينك، جز او و مردي ديگر، كسي از مجلسيان نمانده است.

موفق (خادم حضرت) مي آيد تا با نگاهي، به توفيق انجام دستوري دست يابد. مهمانان رفته اند. خادم، خطاب به آن دو مرد مي گويد:

- آيا كاري از دستم ساخته است تا برايتان انجام دهم؟

- واسطي - كه پيري هفتاد ساله است - برمي خيزد:

- مي خواهم اباجعفر را ببينم.

- اينك برايت اجازه ي ورود مي گيرم. [- خطاب به مرد ديگر -] و شما...

مرد ديگر هم برخاست:

- نه، كار خاصي ندارم.

موفق پس از لحظاتي برمي گردد:

- بفرما داخل.

پيرمرد وارد مي شود؛ بر نابغه ي خردسال حجازي درود مي فرستد؛ حيرت زده مي ايستد و پرسش ها در ذهنش چرخ مي زنند. شگفتا! برابر كودكي ايستاده است كه حجت خداوند بر تمامي انسان هاي كره ي خاكي است. او برابر مرد خردسالي ايستاده است كه هنوز پا به جهان مردان نگذاشته



[ صفحه 18]



است؛ اما صدها هزار مرد و زن، گوش به فرمان او هستند. بارها قرآن را به پايان برده، و خوانده است: «و به او در عهد كودكي نبوت بخشيديم»؛ [1] اما تصور اين موضوع برايش ممكن نيست؛ هيچ گاه در اين باره نينديشيده است؛ اما اينك، حقيقتي كه برابرش متبلور شده است، او را مي لرزاند و بيدار مي كند.

چگونه كودكي كه هنوز پا در دايره ي بلوغ نگذاشته، مي تواند چكيده ي جهان و مفسر سخنان آفريدگار باشد؟ حتي چگونه مي تواند اين مسؤوليت دشوار را در زمانه اي بپذيرد كه عباسيان غولان هراس انگيزي شده اند كه هر جا علويان را بيابند، مي بلعند.

كودك، به پيرمرد مي نگرد و حيرت را در چشمانش مي خواند. پيرمرد - كه هراس شيعه در درونش متراكم شده است، مي پرسد:

- سرورم! به خاطر كم سن و سالي است كه مردم امامتت را باور ندارند!

و پسر پاسخ مي دهد:

- چرا؟ مگر قرآن نخوانده اند كه پروردگار به پيامبرش مي فرمايد: «بگو اين راه و رسم من است كه به سوي خداوند دعوت مي كنم؛ من و هر كس كه پيرو من باشد، برخوردار از بصيرتم.» [2] به خدا سوگند، جز علي - عليه السلام - نه ساله، كسي او را پيروي نكرد و من پسر آن نه ساله هستم. [3] .

- سرورم! از شما در تفسير كلام خداوند والا مي پرسم: «همانا جزاي كساني كه با [دوستداران] خداوند و پيامبر او به محاربه برمي خيزند و در زمين به فتنه و فساد مي كوشند، اين است كه كشته شوند يا بر دار شوند يا دست ها و پاهايشان در خلاف يكديگر بريده شوند، يا از سرزمين خويش تبعيد گردند. اين خواري و زاري دنيايي و اين جهاني؛ در آخرت هم عذاب بزرگي [در پيش] خواهند داشت.» [4] [چرا سه نوع مجازات در نظر گرفته شده؟ كدام بايد اجرا شود؟]

- آنان سه دسته اند: آن كه با [دوستداران] خدا نبرد كند و كسي را بكشد و مالي را غارت نمايد، كيفرش كشته شدن و به دار آويختن است؛ كسي كه بجنگد، اما مالي غارت نكند، كيفرش كشته شدن است، ولي به دار آويخته



[ صفحه 19]



نمي شود؛ محاربي كه يورش بياورد. مالي به چنگ آورد، اما غارت زده را نكشد، دست و پايش بريده مي شود؛ آن كه هجوم آورد، ولي نه مالي غارت كند و نه كسي را بكشد، كيفرش تبعيد است. البته، در آيه ي بعدي، آفريدگار، كساني را كه توبه كرده اند، مستثني قرار داده است: «مگر كساني كه پيش از آن كه بر آنان دست يابيد، توبه كنند.» [5] .

- سرورم! برايت دست سازه هايي از بغداد هديه آورده ام.

واسطي اين جمله را گفته و بقچه ي سفري خويش مي گشايد. اسباب بازي ها - كه تعدادي از آن ها نقره ساز است - آشكار مي شوند. پيرمرد انتظار داشت تا شوق را در چشمان كودك و شادي را در دلش بيابد؛ اما ناگهان حس كرد كه اندوه در چشماني كه پنجره هايي به جهان ملكوتند، موج مي زند؛ خشمي متين و مقدس در درون پسر پاك نهاد شعله ور مي شود. بازيچه ها را مي گيرد و به اين سو و آن سو پرتاب مي كند و با صدايي خشم آلود فرياد برمي آورد:

- خدا مرا براي اين كار نيافريد. من كجا و بازي كجا؟!

تو گويي اسباب بازي هاي پراكنده، همان دل هاي پراكنده اي هستند كه هنوز امامت او را باور ندارد. چگونه پسري خردسال مي تواند، امام، و هدف وجودي آفرينش انسان باشد؟

پيرمرد كه اشتباه بزرگ خود را دريافته است، مي گويد:

- سرورم! مرا ببخش و از گناهم درگذر.

- خدايت بيامرزد، چرا مرا آزردي؟!



[ صفحه 20]




پاورقي

[1] قرآن كريم، سوره ي مريم، آيه ي 12.

[2] همان جا، سوره ي يوسف، آيه ي 108.

[3] اصول كافي، ج 1، ص 384.

[4] قرآن كريم، سوره ي مائده، آيه ي 33.

[5] همان جا، آيه ي 34.