بازگشت

پروانه اي سپيد در گردباد سرد


جعفر، دو جام پياپي نوشيده است و جام سوم را در دست دارد، كه عمويش مي پرسد:

- از خواهرت پرسيدي كه همسرش چه ميوه اي دوست دارد؟

- آري.

- از چه ميوه اي خوشش مي آيد؟

- انگور رازقي. [1] .

پس منتظر چه هستي؟

جعفر، جام را سر مي كشد و مي گويد:

- او نمي خواهد اين كار را بكند. مي گويد همان دستمال كافي نيست؟

- جواهر و زر برايش ببر. [2] و با او از زندگي در كاخ سخن بگو. بعد بگو مي تواند با هر كدام از جوانان خاندان عباسي كه مايل باشد، ازدواج كند.

- فردا به ديدارش مي روم.

- نه فردا خيلي دير است؛ همين امروز برو. فراموش مكن سبدي انگور با خودت ببري؛ يك سبد انگور رازقي و دو سبد زر؛ فهميدي؟

- بله چنين خواهم كرد.

- امشب شام با هم مي خوريم. با هم شب نشيني پرعيش و نوشي خواهيم داشت. كنيزكان گلرخ برايت آواز مي خوانند و قيان رقاصه برايت مي رقصد.

جعفر در تخيل شب رؤيايي به خلسه فرومي رود.

جعفر در راه رفتن به خانه ي خواهرش تلوتلو مي خورد. انگور و طلا و رشته هاي مرواريد را برابر زن مي گذارد. برق آز در چشمان زن مي درخشد. به دنبال توجيهي براي كار خويش است. به ياد روزي مي افتد كه آن دخترك



[ صفحه 106]



گندمگون وارد زندگي اش شد و گفت كه همسر شوي اوست. كينه هاي گذشته شعله ور شدند. گرچه آن گندمگون از بغداد صدها فرسنگ فاصله دارد، اما مي داند دل شوهرش به ياد او، در آن جا مي تپد. اگر چنين نيست، چرا غمگين است؟ چرا شوق بازگشت به مدينه را دارد؟ چرا شركت در مجالسي را كه در كاخ ها تشكيل مي شود، خوش نمي دارد؟

چشمان جعفر از بزه كاري مي درخشد:

- انگور رازقي به همه چيز پايان مي دهد. بار ديگر زندگي ات گوارا مي شود. آه چه لذت بخش است، زندگي در كاخ ها؛ كنيزكان، دختركان، پسربچگان، طلا و ابريشم!

زن، همچنان سر به زير افكنده است. جعفر برمي خيزد. سكوت زن نشانگر رضايت اوست.

ساعتي از شب گذشته، زن سيني اي برابر همسرش مي گذارد كه سه خوشه ي انگور در آن است. به همسرش و به دانه هاي انگور مي نگرد، كه گويي سرهاي ماران است؛ مارهاي بي دندان.

هنگامي كه مرد دستش را براي برداشتن انگور به سوي ظرف مي برد، زن نيرنگ باز، مي خواهد فرياد بزند. مرد دو دانه ي انگور را مي خورد. نگاهش به همسرش مي افتد. رنگ از چهره ي زن پريده است. تاب نگاه هاي مرد را ندارد. هراسان مي گريزد. جوان درمي يابد كه انگور مسموم است. [3] بار ديگر دردهاي وحشتناك در درونش شعله ور مي شود؛ دردهايي همانند هزاران خنجر، با تلخي بانگ برمي آورد:

- آه از دست تو اي نيرنگ باز. به زودي بينوايي و پريشاني بر تو فرود خواهد آمد. گريز سودي ندارد. براي هميشه، نفرين به دنبال توست. [4] .

زن خيانت پيشه به كاخ خليفه پناهنده مي شود. خليفه اي كه سپيده دم، مردي را به بهانه ي پرسيدن حال امام، روانه ي منزل وي مي كند. [5] .

مرد به جواني مي نگرد كه اينك با دردهايش تنها مانده است. پرسشي از درونش برانگيخته مي شود:



[ صفحه 107]



«گردن كشان از اين جوان پاك نهاد مي هراسند؟ آيا جرم او، پاكي در روزگار آلودگي است؟ بخشندگي در زمانه ي تنگ چشمي است؟ زلالي، در روزگار تراكم ماديات است؟ فرشتگي است، در زمانه اي كه شياطين در آن عربده مي كشند؟ و پروانگي در روزگار زمهرير است؟

جواد، از آن چه در درون مرد موج مي زند، آگاه است. زمزمه كنان مي گويد: - ما، گروهي هستيم كه هرگاه پروردگار، دنيا را براي هر كدام از ما نخواهد، به سوي او ره مي سپاريم. [6] .

صبح شده؛ معتصم مهياي سفر به سامرا است. مرد مي گويد:

- او از دل درد مي ناليد.

معتصم رو به فرمانده ي ترك نژادش (اشناس) مي كند و با هم به تركي گفت وگو مي كنند. اشناس، اسب خويش را با خشونت سوار مي شود و به سوي وظيفه اي ننگين حركت مي كند.

ظهر هنگام، يكي از كاتبان كاخ، در خانه ي امام را مي كوبد و از وي مي خواهد به منزل او بيايد. امام پوزش خواهانه مي گويد:

- تو مي داني من در مجالس شما حاضر نمي شوم.

كاتب - كه از نقشه هاي خشونت بار و نيرنگ بازانه بي اطلاع است - پاسخ مي دهد:

- از شما مي خواهم تا براي صرف غذا به منزل من بيايي، تا خانه ام، به يمن قدومت متبرك شود. برخي آبرومندان نيز دوست دارند تو را ببينند.

پس از نماز ظهر، امام به منزل آن مرد مي رود. مرد، استقبالي گرم از وي به عمل مي آورد. هنگامي كه امام به آرامي غذا مي خورد، اشناس وارد مي شود. با خويش شربت ترشي دارد. با خشونت مي گويد:

- اميرمؤمنان خبر بيماري ات را شنيد. اين شربت ترش بالنگ را برايت فرستاد و گفت: «پيش از تو، احمد بن داود، سعيد بن خضيب و ديگران نيز از آن نوشيدند.» خليفه فرمان مي دهد آن را با يخ بنوشي.



[ صفحه 108]



مرد، جامي از شربت خليفه پر مي كند. قطعه اي يخ در آن مي افكند. امام جرعه اي از آن مي نوشد، ميزبان به ميهمان مي گويد:

- اميدوارم اين شربت دردت را آرام كند.

و امام به پايان راه اشاره مي كند:

- آري. اين كار را خواهد كرد!

جواد، به زحمت برمي خيزد. مرد مي پرسد:

- سرورم، كجا مي رويد؟

امام به حال مردي دل مي سوزاند كه تهمت ترور بر او خواهد بود و مي گويد:

- از خانه ات بروم، براي تو بهتر است. [7] .

دردهاي وحشتناك در روده ها مي پيچند و جوان به اسهال شديدي دچار مي شود. پيكر ترد او، با سرعت شگفت انگيز رنجور و نحيف مي شود. روحش زلال و زلال تر و چشمانش درخشان تر مي گردد. لحظه ي كوچ فرارسيده است.

به ياد پدرش مي افتد. روزي كه پدر مي رفت و او شش ساله بود. اينك، او نيز با پسرش - كه در مدينه است - وداع مي كند؛ پسري كه شش ساله است. با صدايي ضعيف زمزمه مي كند:

- خدا نگهدارت، پسرم.

فرمان مي دهد شمشيري را كه برايش خريده بياورند. آن را مي بوسد و بار ديگر پاي مي فشارد كه آن را به دست پسرش برسانند. فروتنانه با خدايش نجوا مي كند:

الله؛ پرورش دهنده ي فرشتگان و روح

و پيامبران

و چيره بر هر چه كه در آسمان ها و زمين است.

و آفريدگار هر چيز

شر دشمنانت را از او بازدار. [8] .



[ صفحه 109]



از ميان پنجره ي باز به سوي آسمان، دو چشم درخشان از نور، به سوي جهان نور ره مي سپارند.

در مدينه، پسري كه پدرش پيش از اين با او وداع كرده است. با هم سن و سالانش نشسته است؛ كه ناگهان موجي از اندوه وجودش را فرامي گيرد. احساس گنگ و ويرانگر يتيمي. پيكر شكننده ي او مي لرزد و نورهاي خيره كننده اي، ژرفاي سبزش را روشن مي كند. حالتي - غيرقابل توصيف - او را با هستي پيوند مي زند و آواهايي عميق در وي طنين مي افكند. الله...الله...الله.

نمي تواند بيش از اين تاب بياورد. روح زلال ذوب مي شود؛ به اشك و احساس تبديل مي شود. دو چشمش، چشمه ي اشك است. دوان دوان به منزل مي شتابد. كسي حيران مي پرسد:

- تو را چه شده فرزند پيغمبر؟

كودك با سوز و گداز يتيمان پاسخ مي دهد:

- پدرم چشم از جهان فروبسته است.

- از كجا مي گويي؟

پسر فرجامين پيامبر، جواب مي دهد:

- اندكي از شكوه خداوندي، بر من فرود آمد كه دانستم پدرم از جهان رفته است. [9] .

روزها مي گذرد و پيك هاي نامه رسان مي آيند. پيك بغداد نيز مي آيد. جواد درگذشته و در قبرستان قريشيان، كنار جدش، موسي بن جعفر به خاك سپرده شده است؛ و اين شمشير، هديه ي اوست به پسرش علي!

كودك، شمشير را مي گيرد؛ شمشيري درخشان كه گويي شعله وار، شراره مي جهاند. چشمانش از اشك لبريز مي شود. به فرمان خداوندي، برمي خيزد. [10] .




پاورقي

[1] اثبات الوصية، ص 227.

[2] نزهة الجليس، علي عاملي، ج 2، ص 111؛ مناقب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 391.

[3] علم امام، بحث دشوار حديثي است كه از زواياي گوناگون جاي بحث و گفت وگو دارد. آيا امام همه چيز را مي داند؟ چه لزومي دارد همه چيز را بداند؟ راه يا راه هاي به دست آوردن دانش امام چيست؟ آيا امام علي - عليه السلام - مي دانست كه با رفتن به مسجد - در آن سپيده دم ماه رمضان - به شهادت مي رسد؟ آيا امام حسين - عليه السلام - مي دانست كه در كربلا شهيد خواهد شد؟ آيا... امام رضا مي دانست كه انگور يا انار مسموم است؟ اگر مي دانستند، رفتارشان خود اقدام به خودكشي به شمار نمي آيد؟

پاسخ دادن به همه ي اين پرسش ها و ديگر سؤال هاي مربوط به علم امام، كتاب هاي مفصلي را مي طلبد كه دانشمندان شيعه در بستر تاريخ آن ها را نوشته اند؛ اما آن چه به طور بسيار فشرده در اين جا بايد گفت، اين است:

ضرورت گستردگي دانش امام: از آن جا كه وظيفه ي اصلي امام، «هدايت انسان» است، اين مهم، مستلزم آگاهي وي از تمام ابعاد وجودي

[دروني و بروني] انسان و زواياي پنهان و آشكار هستي است؛ تا بتواند آدمي را به چشمه ي خوشبختي هر دو سرا برساند. او بايد بر همه ي مسائلي كه براي رسيدن و رساندن بشر به اين هدف لازم است، آگاه باشد. به همين خاطر، امام، دانشمندترين فرد است.

راه هاي كسب دانش امام

1. آن چه را كه پيامبر از راه جبرئيل از خداوند فراگرفته بود، به امام علي و ايشان به امام حسن و... و هر كدام از آنان در پايان عمر خويش به امام بعد از خود مي آموختند. بيشتر آموخته هاي پيامبر به امام علي، به خط امام نخست در كتابي به نام «كتاب علي» جمع آوري شده كه هر امام به امام بعدي سپرد و اينك در اختيار امام زمان - عجل الله تعالي فرجه الشريف - است.

2. قرآن كه انواع علوم در آن هست و امام با درون و برون آن آشنايي كامل دارد.

3. ارتباط با غيب و الهامات خداوندي به قلب آنان.

4. فرشتگان بر آن ها فرود مي آيند و مطالب مورد نيازشان را به آنان مي آموزانند. (لازم به يادآوري است كه هر كس كه فرشته به وي نازل مي شود، لزوما پيامبر نيست؛ مانند حضرت مريم، كه فرشته بر او فرود آمد در حالي كه او پيامبر نبود.)

5. آگاهي از اصل تحريف نشده و دست نخورده ي كتاب هاي آسماني پيامبران پيشين.

6. جفر و جامعه و مصحف فاطمه - عليهاالسلام - كه نزد آنان است.

7. و...

آيات و روايات بسياري نيز گوياي گستردگي دانش امامان است. (برخي از اين احاديث از طريق اهل سنت نيز نقل شده است.) اطلاع امام از نحوه ي شهادت خويش: دست كم دو پاسخ را مي توان به طور بسيار چكيده مطرح كرد كه به خاطر ظرافت بحث، مستلزم دقت بسيار است.

الف) تمام چهارده معصوم با وجود علم گسترده شان به زواياي پنهان گفتارها، رفتارها و رخدادها،موظف به رعايت ظاهر بودند، به گونه اي كه گويا مانند همه ي مردم كوچه و بازار، از دانش غيبي بي بهره اند.به ديگر سخن؛ اين علم تكليف آور نبوده است.

مثلا اگر شاكي و متهم سرقتي را براي قضاوت نزد رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - يا يكي ديگر از چهارده معصوم مي آوردند، با اين كه آن ها مي دانستند متهم واقعا دزد هست يا خير، اما - همان طور كه پيامبر خود در حديثي فرمود - موظف به رعايت احكام ظاهري قضايي اسلام بودند. يعني اگر شاكي مي توانست سارق بودن متهم را ثابت كند، سرقت ثابت و سارق مجازات مي شد؛ در غير اين صورت، سارق رها مي شد. (البته تذكر دو نكته ضروري است:

1. در مواردي بسيار اندك، به خاطر اهميت قضيه، چهارده معصوم ناگزير به استفاده از اين دانش غيبي خود مي شدند.

2. امام زمان پس از ظهور، حكم به واقعيت مسائل و رخدادها خواهد كرد.)

بنابراين، در حديث نيز آمده است: «اذا شاووا علموا؛ آنان هرگاه اراده مي كردند چيزي را بدانند، آن را مي دانستند.» نه اين كه در همه جا و همه ي شرايط از همه چيز اطلاع داشتند. اين احتمال وجود دارد كه امام نهم - عليه السلام - لحظه اي كه انگور را در دهان خويش مي گذاشتند، توجه به سمي بودن آن نداشتند؛ زيرا اين موضوع از دانش غيبي است و گفتيم كه آنان در شرايط معمولي از اين دانش استفاده نمي كردند؛ چنان كه گويي فاقد آن هستند. امام رضا - عليه السلام - نيز پس از فرودادن چند دانه از انگور يا انار، احساس سوزش در درون خود كردند و فهميدند كه مسموم شده اند؛ آن گاه رو به مأمون كردند و فرمودند: «به مقصودت رسيدي.»

يا: «مي روم همان جايي كه مرا فرستادي.»

(در نوشيدن شير يا آب زهرآگين توسط امام مجتبي نيز اين احتمال قابل طرح است.)

ب) مواردي كه در ظاهر، امامان آزادانه به سوي مرگ خويش گام برمي داشتند، به نظر مي رسيد كه آزادي است؛ اما در حقيقت اين مرگ تحميلي بر آن ها بود. مثلا امام علي مي دانست كه پيمانه ي عمر وي در 19 رمضان سال چهلم هجري لبريز مي شود (همچنين است اطلاع امام حسين - عليه السلام - از پايان عمرش در روز عاشورا و امام هشتم در بيست و نهم ماه صفر). آنان اگر شيوه اي را كه در تاريخ رخ داده است. نمي پذيرفتند (مثلا امام علي به مسجد و حسين به كربلا نمي رفت و رضا - عليه السلام - انگور يا انار را نمي خورد) همين مرگ با شيوه اي ديگر بر آنان فرود مي آمد (البته قاتلان آن ها، با اختيار كامل پذيرفته بودند كه قاتل آنان شوند). بنابراين، آنان نيز با جان و دل اين شهادت را - كه خواست معشوقشان (خداوند) بود -پذيرفتند. ظاهرا در همين موضوع انار يا انگور خوردن امام هشتم است كه حضرت پس از نپذيرفتن خوردن ميوه ي مسموم، از طرف مأمون تهديد شد كه: «اگر نخوري، تو را مي كشم.»

اشكالي كه ممكن است در اين جا به ذهن خوانندگان ارجمند برسد اين است كه: «در اين صورت، پس مبارزات آنان با سركشان زمان خويش و ايستادگي براي دفاع از بنيان مذهب تا پاي جان، در حالي كه مي دانستند مرگشان هنوز فرانرسيده است. چه ارزشي دارد؟ پس امام علي - عليه السلام - كه اين همه در جبهه ها حماسه مي آفريد و با دشمنان نيرومند و خطرناكش جنگ تن به تن مي كرد، ارزشي ندارد؛ زيرا مي دانست كه زمان مرگش فرانرسيده است و چشم از جهان فروبستنش، پس از سال ها در مسجد كوفه و به دست ابن ملجم خواهد بود!»

پاسخ مختصر چنين است: گرچه در ابتدا مطلب همان است كه آنان از زمان مرگ خويش آگاه بودند؛ اما فراموش نكنيم كه شيعه ديدگاهي را باور دارد به نام «بدا» (بدا يكي از مباحث عميق و جنجالي است) كه بر اين اساس امكان دارد پروردگار به دلايلي، زمان شهادت آنان را تغيير و زودتر قرار دهد. پس، آن ها هر لحظه احتمال شهادت و مرگ خويش را مي دادند و مبارزات و رزم هايشان بسي ارجمند است.

بار ديگر يادآوري مي كنيم كه هم بحث «علم امام و پيامبر» و هم موضوع «بدا» مبحثي دشوار و از ابعاد گوناگون قابل پژوهش است؛ دانشمندان شيعي در طول تاريخ به طور گسترده اي به طرح اين بحث و پاسخ اشكالات وارد بر آن پرداخته اند.

علاقه مندان براي مطالعه ي بيشتر مي توانند به منابع زير مراجعه كنند:

1. بررسي هاي اسلامي - علامه طباطبائي، ج 2، مقاله ي «علم امام».

2. صد درس امامت، عراقچي همداني، بخش «علم امام».

3. علم امام و پيامبر در قرآن، مؤسسه ي در راه حق.

4. پيام قرآن، آيةالله مكارم شيرازي و ديگران، ج 9، بحث «علم امام». (مترجم).

[4] اثبات الوصية، ص 227.

[5] الارشاد، مفيد، ص 369.

[6] بحارالانوار، ج 12، ص 99.

[7] تفسير عياشي، عياشي، ج 1، ص 319.

[8] الامام علي الهادي دراسة و تحليل، باقر شريف قرشي.

[9] اثبات الوصية، ص 229.

[10] همان جا، ص، 228.