بازگشت

چشم ها، موج گاه تباهي


جوان مدتي، پياده و تنها به سوي كاخ هاي خلافت در شماسيه ره مي سپارد. اين روزها ساحل شرقي دجله به سبب سردي هوا خلوت است. منظره ي دجله اي كه نخلستان را مي شكافد، غمگنانه است. نگاه حضرت به ريشه ي نخل هاي سوخته مي افتد. نخل هايي كه بيست سال در جنگ داخلي، به وسيله ي آتشي كه منجنيق ها پرتاب مي كردند، سوخته است. كنده ها، در زمستان لنگرگاه ماهيگيران است و در بهار نشستنگاه گردشگران.

محمد، ترجيج مي دهد تا ساحل را پياده بپيمايد، تا اندكي از غم غربت را در اين روزگار يخبندان از خويش بزدايد.

در كاخ جديد، معتصم فقيهان را گرد آورده است؛ تا در مجازات سارق با يكديگر بحث كنند. فقيهان دو جبهه شده اند: گروهي بر نظر قاضي اعظم هستند؛ يعني برآنند كه دست سارق بايد از مچ قطع شود؛ و رأي گروهي ديگر بر آن است كه دست سارق بايد از آرنج بريده شود. امام به سكوت پناه برده است؛ سكوتي ژرف و حزن انگيز؛ چگونه دين خدا به گونه اي از ميان رفته است كه حكم سرقت را نمي دانند و خليفه و فقيهان سارق، خود براي بريدن دست دزدي دور هم جمع شده اند كه چه بسا بينوايي و فقر عرصه را بر او تنگ كرده و او ناگزير به سرقت شده و اينك خود آمده تا تطهير شود!

خليفه رو به سوي قاضي بزرگ شهر كرده و مي گويد:

- دليلت چيست؟

- زيرا دست يعني از سر انگشتان تا مچ؛ خداوند در بحث تيمم فرمود:

«و از آن بر صورت [مساوي پيشاني] و دست ها بكشيد.» [1] .

معتصم رو به ديگر سو مي كند. فقيهي كه طرف مناظره با قاضي است مي گويد:



[ صفحه 96]



- بايد دستش از آرنج بريده شود.

- چرا؟

- زيرا پروردگار درباره ي وضو مي فرمايد: «و دست ها را تا آرنج بشوييد. [2] پس ما دست ها را تا مرفق مي شوييم و اين نشان مي دهد دست همان مرفق است.

سكوتي سنگين خيمه مي زند.

خليفه سر بزرگ خود را به سوي جوان خاموش مي چرخاند:

- در اين باره چه مي گويي اي اباجعفر!

آن كه «علم كتاب» نزد وي است، پاسخ مي دهد:

- ديگران درباره ي آن سخن گفتند و رأي دادند.

- آن چه آن ها گفتند، فروگذار؛ رأي تو چيست؟

- مرا معاف بدار اي اميرمؤمنان!

- به خدايت سوگند مي دهم كه آن چه را مي داني بگويي.

- اينك كه مرا به پروردگار سوگند داده اي مي گويم. هر دو رأي اشتباه است. دست بايد از انتهاي انگشتان بريده شود و كف بماند.

خليفه مي پرسد:

- دليلت چيست؟

- سخن رسول خداست كه فرمود: «سجده با هفت عضو است: چهره، دو دست، دو زانو، دو [انگشت شست] پا.» اينها هفت موضع سجده اند و اگر دست از مچ يا آرنج بريده شود، دستي نمي ماند تا سجده با آن صورت گيرد. در حالي كه خداوند خجسته فرمود: «و اين كه مسجدها خاص خداست» [3] .

يعني سجده با عضوهاي هفتگانه است «پس هيچ كس را با خدا نخوانيد.» [4] .

دهان معتصم، از آن چه شنيده باز مي ماند. فرياد مي زند:

- حكم همين است.

آناني كه آن جا بودند، دريافتند كه در برابر امام جواني نشسته اند كه خداوند بدو دانش داد و به امامت منصوبش كرد.



[ صفحه 97]



چشمان قاضي دو اخگرند؛ دو پنجره به دوزخ؛ موج گاه تباهي ها. هزاران كينه، حسد، آز و دغدغه هاي شيطاني در آن ها شعله برمي كشند. «نكند خليفه اين جوانك گندمگون را به جاي من بر مسند قضاوت عظما بنشاند؟ آه، به زودي او بر من چيره مي شود. نه... نه... هرگز اجازه ي اين كار را نخواهم داد.»

مجلسيان عربده هاي كينه و حسادت را در اعماق قاضي نمي شنوند؛ اما جوان، خود نگاه وداعي به جهان مي افكند. او مي داند در پايان راه است. رهايي از جهان سراسر تباهي، و ورود به جهاني لبالب از عشق و آرامش.

دوزخ در درون ابن ابي داوود زبانه مي كشد. هزاران ابليس در درونش عربده مي كشند. سرش به سر ماري آكنده از سم مي ماند. زرقان از دوستش مي پرسد:

-اي قاضي تو را چه شده است؟

و قاضي با صدايي مثل فش فش افعي پاسخ مي دهد:

- تو نمي فهمي اين سيه چرده چه كرد.

- منظورت كيست؟

- محمد بن علي.

ابن الرضا؟

- آري.

- چه شده؟

- سارقي خود بر سرقت اعتراف كرده و از خليفه خواست با اجراي حد الهي او را تطهير كند. به خاطر همين، فقيهان در مجلس گرد هم آمدند. محمد بن علي نيز بود. خليفه از ما پرسيد دست بايد از كجا بريده شود؟ من گفتم از مچ و ديگري گفت از آرنج. اما خليفه از اين سيه چرده پرسيد. او گفت: از انتهاي انگشتان؛ و كف دست مي ماند. و خليفه به رأي او عمل كرد.

زرقان خاموش است و قاضي نيز به سكوت پناه مي برد و مي انديشد. «پس مرگ بر او باد چگونه انديشيد. باز مرگ بر او باد چگونه انديشيد.» [5] .



[ صفحه 98]



قاضي، بيش از سه روز، نمي تواند اين زهر درون را تاب بياورد. به سوي كاخ شماسيه مي رود. بر خليفه وارد مي شود. خليفه با برادرزاده اش جعفر ميگساري مي كند، با چشماني نافذ - كه برق چشمان افعي را دارد - به قاضي مي نگرد. قاضي آكنده از خشم و كين مي گويد:

- اندرز به اميرمؤمنان بر من واجب است. من به او سخني خواهم گفت كه مي دانم به خاطر آن وارد دوزخ مي شوم!

معتصم، بوي خطر را استشمام مي كند:

- بگو!

- فقيهان و دانشمندان را براي كاري گرد هم آوردي. از آنان پرسيدي و به شما پاسخ دادند. در مجلس، خاندانت، فرماندهانت، وزيرانت و كاتبانت بودند. بعد، سخنان فقيهان را رها كردي و به اجراي سخن كسي فرمان دادي كه گروهي از اين مردم، او را امام مي انگارند؛ و ادعاي آن دارند كه از شما به خلافت سزاوارتر است. [6] .

با اين همه، تو رأي او را پذيرفتي، اين خبر ميان مردم پراكنده شد. اين خطرناك نيست؟

چهره ي «پسر مارده» زعفراني مي شود. چشمانش را تنگ مي كند:

- آري. خود نيز به اشتباهم پي بردم؛ راه حلي داري؟

قاضي نيرنگ بازانه لبخند مي زند:

- بگذار بينديشم.



[ صفحه 99]




پاورقي

[1] قرآن كريم، سوره ي مائده، آيه ي 6.

[2] همان جا، همان سوره، همان آيه.

[3] همان جا، سوره ي جن، آيه ي 18.

[4] همان جا، الامام الجواد من المهد الي اللحد، صص 311 - 308.

[5] قرآن كريم، سوره ي مدثر، آيات 20 - 18.

[6] الامام الجواد من المهد الي اللحد.