بازگشت

تب تند فرمانروايي


شگفتا! كه آدمي حقيقت را برابر خويش مي يابد، اما آن را نمي بيند. حقيقت مقابلش مي ايستد، بر او بانگ مي زند؛ اما وي آن را دور از خويش مي انگارد؛ گويي او را صدا نمي زند. آيا همان كسي كه برابر چشمانشان در خاكستر فروغلطيد، پادشاهي نبود كه بر نيمي از جهان فرمانروايي مي كرد؟

ابواسحاق با آن سر بزرگش، از شادي در پوستش نمي گنجد. به زودي خليفه ي سرزمين ها مي شود؛ فرمانرواي مردم و اين لشكر گوش به فرمان. حتي عباس و جعفر به مرگ پدرشان اعتنايي نكردند؛ آن ها مشغول تقسيم ميراث هستند. عباس از پدر دل خوشي ندارد؛ زيرا پدر پسر را رها كرد و خلافت را به عمويش سپرد. چرا؟

ابواسحاق خطوط چهره اش را از تركان تركستان به ارث برده است. چگونه اين سري كه حتي الفبا را نمي داند، شايسته ي افسر است؟ [1] ابواسحاق، از طمع ورزي برادرزاده اش آگاه است. مي داند كه شور فرمانروايي، لحظه اي او را آرام نمي گذارد. همچنين آگاه است كه بسياري از فرماندهان ارتش، آرزوي فرمانروايي عباس را دارند. اما وي نيز به خوبي مي داند با آن ها چگونه رفتار كند. اگر عباس بيعت كند، آن ها نيز تن به بيعت خواهند داد. اسحاق تا زماني كه كار سپاهيان را به سامان نرساند، به بغداد بازنخواهد گشت.

موج مردم، بغداد را به تلاطم درآورده است؛ مردماني غرقه در لهو و لعب. گشت هاي نظامي، در اجراي فرمان خليفه ي تازه به دوران رسيده، در كوچه ها مي چرخند و مسؤولان سابق را دستگير مي كنند. چرخ فلك در گردش است. خدمتكاران كاخ، اينك فرمانروا شده اند؛ دنيا همچنان به بازي كهن با فرزندانش مي پردازد؛ مردماني را فراز و مردماني را فرود مي آورد.



[ صفحه 90]



دجله روان است؛ اما از تماشاي ناهنجاري هاي بغداد در شگفتي فرورفته است؛ از نظاره ي شهري كه هزار ماه از بنيان آن مي گذرد. شهري مست افتاده از لذت ها و بي خبر از صدها و هزاران چهره ي پهن و هموار؛ چهره ي مرداني سنگدل كه بادهاي سرد، چهره هايشان را تراش داد و دلهايشان را به تكه اي سرب تبديل كرد.

خليفه ي نوتخت كه خود را معتصم ناميد، به ستايش ها گوش مي سپارد و مست مي شود. همه گردن نهاده اند. شاعري شعري كم ارزش در ستايش او مي خواند، باشد تا صله اي نصيب يابد. برخي ديگر از شاعران به نوبت ايستاده اند.

وزير گام پيش مي نهد. با خويش نوشته اي مهر و موم شده از شاعري بزرگ دارد كه شعرش را فرستاده است. وقتي خليفه درمي يابد كه شعر از دعبل خزاعي است، استوار مي نشيند و از وزير جديد خود، ابن ماسرجس مي خواهد تا آن را بخواند.

وزير، موم از سر نامه برمي گيرد. هنگامي كه طومار را مي گشايد، به اندك نظري مضمون شعر را درمي يابد. مكتوب دعبل بر كف تالار مي افتد.

خليفه با خشم فرياد مي زند:

- چه روي داده؟

وزير مي گويد:

-اي اميرمؤمنان، مرا از خواندن آن معاف كنيد.

- گفتم آن را بخوان!

وزير نزديك تر مي آيد و در گوش خليفه نجوا مي كند. چشمان خليفه شعله ور مي شوند. نوشته را مي گيرد؛ به ابيات آن مي نگرد؛ اما حتي يك كلمه ي آن هم برايش مفهوم نيست. چقدر از نوشته و نويسندگان بيزار و متنفر است. از وزيرش مي خواهد آهسته اشعار را بخواند. وزير، در روزگاري كه همه مي هراسند، اشعار پرشور دعبل خزاعي را مي خواند:

در كتاب ها نوشته اند پادشاهان عباسي هفت نفرند؛

خبري از هشتمين آنان در كتاب به ما نرسيده است.



[ صفحه 91]



اصحاب كهف نيز هفت بزرگوار بودند.

هر گاه آن ها را بشماري، هشتمين آنان سگشان است.

سگ آن ها از تو برتر است.

زيرا تو گنهكاري و او بي گناه بود.

سامان كار مردم فروريخت.

رهبري [به] وصف و اشناس [رسيد]

و اين بزرگ مصيبتي است. [2] .

درون خليفه از خشم مي جوشد. برق انتقام در چشمانش مي درخشد. واژگان تهديدآميز به زبان تركي - كه از مادرش آموخته بود - بر زبان جاري مي كند. [3] .

چند هفته اي بيش نيست كه معتصم، فرمان بيرون راندن عرب ها را از نيروهاي مسلح صادر كرده است. همچنين فرمان مي دهد تا ترك هايي را كه به گونه اي تهديدآميز به سوي پايتخت، روان شده اند، به كار گيرند. خدمتكار سنگدل ترك نژادي به نام اشناس را به فرماندهي ارتش و فرمانداري مصر مي گمارد.

با آمدن آن ها، فساد در بغداد اوج مي گيرد. احمد بن حنبل به خاطر اعتقادش به «آفرينش قرآن» زير تازيانه از درد بر خود مي پيچيد.

... جواد به افق دوردست مي نگرد و آن را خونين مي بيند. پيش از آن كه معتصم بدو دست يابد، بغداد را ترك مي كند؛ اما...



[ صفحه 92]




پاورقي

[1] منظور ابااسحاق محمد، ابراهيم (معتصم) برادر مأمون است كه پس از مرگ خليفه در هفدهم رجب 218 ه. ق به خلافت رسيد. او مردي ستمگر اما شجاع بود و از علم و ادب بهره اي نداشت؛ اما عمران و آباداني را دوست مي داشت و در اين راه مي كوشيد. وي هشتمين خليفه ي عباسي است و چون به ايرانيان و عرب ها اطمينان نداشت، لشكري از غلامان ترك براي محافظت خود ترتيب داد. (مترجم) تتمة المنتهي، عباسي قمي، ص 228 -218.

فرهنگ معين، معين، ج 6. معتصم، سري بزرگ داشت.

[2] ديوان دعبل، ص 130.

[3] مروج الذهب، مسعودي، ج 4، ص 9.