بازگشت

خنجر درد و تحقير


امام، حجم كينه ي عباسياني را كه با چشماني آتشين به او مي نگرند، درمي يابد. آنان، او را رقيب و مانع راه پيشرفت خويش مي پندارند.

اگر كسي به چشمان امام بنگرد، اندوهي را كه در آن موج مي زند، مي بيند. اندوه از شهري فتنه گر، كه خنياگر شرق است و جز به آواز موصلي به چيزي گوش نمي سپارد. آيه ها در محله هاي بغداد گم شده اند و آواي اذان در حنجره ي بغض آلود گلدسته هايش شكسته اند.

جواد پشت به اين شهر به سوي شهر نخل ها ره مي سپارد. به نزول گاه جبريل، جايي كه ريه هايش را از هواي پاكيزه ي آن لبريز مي كند؛ دور از كاخ هاي سراسر دسيسه و نيرنگ، او براي آسايش هزاران علوي آواره، ناگزير به كسب اجازه ي رسمي از خليفه براي ترك بغداد است. ام الفضل در نامه اي به پدرش، از وي مي خواهد تا گرگ ها را به دريدن شوهرش بگمارد. تب انتقام در درون زن بيداد مي كند. از همين روست كه امام رو به آسمان كرده، غمگنانه زمزمه مي كند:

- رهايي، سي ماه پس از مرگ مأمون خواهد بود.

افق، از رؤياي بيمارگونه و دسيسه ها انباشته است. در چنين جهان آلوده اي، چگونه انسان پاك مي تواند با آرامش زندگي كند؟ جواد كه به افق هاي دوردست مي نگرد، شط خون را مي بيند و دودها و آتش سوزي هايي كه چشم ها را مي سوزاند. اسبان ديوانه، زمين را مي لرزانند و در شب بلند زمستاني، گرگ ها زوزه مي كشند. طوفان مي وزد. در چنين جهان سنگين از گناه، روزنه اي به آسمان آرامش گشوده شده است. آسماني كه از عطر درختان پربرگ و بار چنان بهشتي لبريز است.

از اين روي، امام به آرامش آينده اشاره مي كند:



[ صفحه 87]



- رهايي، پس از مرگ مأمون است.

مأمون در شمال سوريه در شهر طرسوس است. او به گودال سقوط خويش نزديك مي شود. درختان به چشمه سايه افكنده اند. آب، آينه گون است. برخورد سنگ ريزه ها با آب، پژواك دلنشيني دارد. دايره هاي نور زلال بر چهره ي چشمه افتاده اند. خليفه كنار جويبار، نزديك چشمه نشسته است. خنكاي آب در اين تابستان داغ پاهايش را نوازش مي دهد. سرماي دلنشيني در پيكرش نفوذ مي كند. سفره را مي گسترانند. خليفه به غذاهاي رنگارنگ مي نگرد و مي پرسد:

- اين سفره چه كم دارد؟

-اميرمؤمنان بهتر از ديگران مي داند.

- خوشه اي خرما.

صداي شيهه ي اسب پيك شنيده مي شود. نگهباني از دور فرياد مي زند:

- پيك بغداد است.

سربازي دو زنبيل خرما مي آورد. مأمون با آرزومندي آن ها را دانه دانه مي خورد. هنوز سير نشده است كه احساسي مبهم به او دست مي دهد. غمي سنگين او را برمي گيرد. نجوا مي كند:

- بر جهان چيره شدم و مشكلات بر من گردن نهاد. به اهدافم رسيدم. [1] .

در سرزميني بي خرما آرزوي خرما مي كنم و برايم مي آورند. ديگر از جهان چه مي خواهم. آه به پايان خويش نزديك شده ام؛ آه.

رؤياي شيرين به پايان رسيده است.

همان شب، بدنش در كوزه ي تب مي سوزد. دردهايي بر او هجوم مي آورند و همچون خنجر، شكم و جگر او را پاره پاره مي كنند. به ياد اندرز دامادش مي افتد: «ميگساري نكن.» آه اگر به پندش گوش سپرده بودم! اما به راستي، جهان بي شراب و آواز چه ارزشي دارد؟

خنجرهاي درد، درون او را از هم مي درند. پس از مدتي دراز چشمانش را مي گشايد. چهره هاي بسياري را مي بيند كه به او مي نگرند. برادر، دو پسر و پزشكش، ابن ماسويه را مي شناسد. پس از چند ساعت، اندكي حالش



[ صفحه 88]



بهبود مي يابد. اين بهبودي، آرامش پيش از مرگ است؛ آرامش پيش از طوفان. به نگهبانان دستور مي دهد در بيابان آتش برافروزند. هزاران مشعل، شب طرسوس را به آسماني پرستاره تبديل كرده اند. نيمه شب آتش ها فرومي نشينند و گداخته ها به خاكستر مي گرايند.

خليفه از بسترش برمي خيزد. از ميان خاكسترها عبور مي كند. اينك زندگي او نيز به خاكستر تبديل شده است. در خاطره اش تصاوير قربانيان جان مي گيرند. در اين بيست سال فرمانروايي، چه تعدادي را كشته است؟ به آسمان پرستاره خيره مي ماند. از ژرفاي روح اسيرش فرياد مي كشد:

-اي آن كه پادشاهي اش نابود نمي شود، به كسي كه پادشاهي اش نابود شده، رحم كن!

لحظه هاي جان كندن فرامي رسند. همه چيز به كابوس تبديل مي شود. آيا او كابوس مي بيند؟ صدايي را مي شنود كه شهادتين را به او مي آموزاند: «بگو اشهد ان لا اله الا الله...» اما مأمون نمي تواند. زبانش نيز از او فرمان نمي برد. به زودي شكوهي را كه بر جمجمه ها بنيان نهاده شده، ديگري به ميراث مي برد. ثروت، كاخ ها و هزاران كنيز پري رخ.

صدا مي گويد: «بگو اشهد ان محمدا رسول الله...»

- آه، نمي توانم؛ نمي توانم.

به ياد اندرز داماد پاكش افتاد. صداي آشنايي را شنيد؛ صداي پزشكش ابن ماسويه است، به كسي كه شهادتين را به خليفه تلقين مي كند، مي گويد:

- او را رها كن؛ وي در اين حال نمي تواند بين خدايش و ماني تفاوتي بگذارد.

مأمون خشمگين مي شود. چشمش را مي گشايد. مي خواهد فرمان دهد اين پزشك حقير را گوشمال دهند؛ اما نمي تواند حرف بزند.

لحظه ها مي گذرند و مرد محتضر حس مي كند در چاهي بي انتها سرازير مي شود. حقيقت جاودان طلوع مي كند. آه، او ديگر مي ميرد. به پيكري بي ارزش تبديل مي شود. رؤياي شيرين زندگي،به پايان رسيده است.



[ صفحه 89]




پاورقي

[1] تاريخ الخلفاء سيوطي، ص 104.