بازگشت

تاوان عشق به خورشيد


قم، همچون آتشفشاني مهيب مي خروشد. ماليات، به دو ميليون درهم در سال رسيده است. هدف خليفه، به زانو درآوردن شهر است؛ زيرا نيك آگاه است كه اگر مردم اين شهر را، غم روزي نباشد، در ساير امور مملكت داري و دينداري دخالت خواهند كرد.

شهر، مأمون را به طور رسمي از خلافت خلع مي كند. زمين مي لرزد و فريادهاي بحيي بن عمران در شهر طنين مي افكند. اسب هاي لشكريان خليفه، تار و مار مي كنند. آتش جنگ زبانه مي كشد و فرمانده ي نيروهاي انقلابي به خاك مي افتد؛ انقلاب، سركوب مي شود.

از بغداد فرمان مي رسد؛ ديوارهاي شهر انقلابي ويران مي شود و ماليات به هفت ميليون درهم در سال افزايش مي يابد. [1] .

در حقيقت، قم تنها ماليات اقتصادي نمي پردازد، ماليات عشق به خاندان علوي را مي پردازد. خبرهاي غمگنانه به بغداد مي رسد و امام نامه اي به يكي از آنان [2] مي نويسد:

- آن چه درباره ي كار اهل قم گفتي، دانستم؛ خداوند [از اين ستم] رهايشان سازد.

و آن چه گفتي، مرا شاد كرد؛ [3] آفريدگار تو را در بهشت شادمان سازد.

و به خاطر خشنودي ام از تو، از تو خرسند شود.

و من از پرودگار، اميد بخشايش و مهرباني دارم؛ و مي گويم خداوند، ما را كافي است و [اوست] بهترين كارساز. [4] .

امسال، بخت و اقبال دنيوي از هر سو به مأمون روي آورده و او از شادي در پوست خود نمي گنجد. عمويش ابراهيم، به چنگش افتاده، همچون موش ترسويي عفو مي طلبد. خليفه، آهنگ كشتن او را دارد؛ اما ابراهيم،



[ صفحه 77]



آوايي خوش دارد، چرا در كاخ به خنياگري نپردازد؟ خاصه كه عليه (عمه ي خليفه و خواهر ابراهيم)، اينك مرده است. [5] نصر بن شبث، رهبر قبيله ي قيسيه در شمال شام تسليم و اسير شده و اينك در راه بغداد است تا نابود شود. [6] .

موضوع «آفرينش قرآن» و آزمون فقيهان آغاز شده است؛ واژگان قرآن از ابتدا بودند يا سپس پديد آمدند؟ فصل تازه اي آغاز مي شود.

شورش ها، اين جا و آن جا برپا مي شود. شورش آذربايجان همچنان ادامه دارد كه عبدالله بن سري در مصر قيام مي كند. در يمن، محمد سرخ چشم سر به شورش برداشته است. كشاورزان، در دلتاي مصر به خاطر ماليات سنگين قيام كرده اند. جنگ هاي بيهوده ي قبيله اي، ميان دو قبيله يمانيه و قيسيه شعله ور است.

اما شهر قم، همچنان مويه كنان زير بار ماليات سنگين، جراحت هاي التيام ناپذير خود را، مرهم مي جويد. شام حكومت عباسيان به درازا كشيده است...

مردي آواره [7] از راه مي رسد. نشانه هاي مهدي موعود را در چهره ي جواد مي بيند؛ اميدوارانه نجوا مي كند:

- اميدوارم قائم اهل بيت، شما باشيد؛ قائمي كه زمين را از عدالت لبريز مي سازد؛ آن گونه كه از ستم آكنده شده است.

آن كه از كودكي، دانشوري آموخته است، مي فرمايد:

- اي اباالقاسم! همه ي ما [امامان] قائم به فرامين خداوند بلندپايه و راهنماي مردم به كيش خداوندي هستيم؛ اما قائمي كه خداوند - عزوجل - با او زمين را از كافران و منكران تطهير مي كند و زمين را از عدالت لبريز مي سازد، تولدش و شخصيت [ظاهري] اش بر مردم پنهان و بر زبان، راندن نامش - كه همنام و هم لقب رسول خداست - حرام است. او زمين را درمي نوردد و هر مشكلي بر او آسان مي گردد. سيصد و سيزده نفر از سراسر زمين - به تعداد مسلمانان، نبرد بدر - بر گرد او حلقه مي زنند.



[ صفحه 78]



اي علوي آواره، شب ادامه مي يابد، تا روزهاي پسين فرارسد؛ روزي كه زمين با نور خداوندي تطهير مي شود.

در چنين شبي ظلماني، ابن الرضا دختري گندمگون را مي بيند.

دخترك مي گويد:

- نام من جمانه است؛ از تبار عمار ياسر هستم.

امام رو به يار مصاحب خود كرده، مي گويد:

- كاروان بردگان، به منزل رسيده است؛ در ميان بردگان، دختري گندمگون، به نام جمانه به سر مي برد را بستان [8] [و او را خريداري كن].

مرد مي پرسد:

- ميان اين همه كنيزكان چگونه او را بشناسيم؟

- چون وي را ببيني، وقار و متانتي كه حاكي از دينداري اوست، نظر تو را جلب خواهد كرد.

... و كانون زندگي و خانه از نفس گرم دوشيزه اي كه مهرباني مادر و همسر را يك جا دارد، گرم مي شود.

آري امام سرانجام همسر دلخواه خويش را يافته است.

آتشفشان كينه در دل دختر خليفه سر باز مي كند. شتابان نزد پدر مي رود:

- آيا اين علوي، از هيبت خليفه نمي هراسد؟

مأمون با ناراحتي به لابه هاي فرزندش گوش مي دهد. به ناگاه بانگ برمي دارد:

- چه انتظار داري؟ او را از خريد كنيز بازدارم؛ در حالي كه اين كاخ، هفت هزار كنيز در خود جاي داده است؟! دخترم! به خانه ات بازگرد. نمي توانم چيزي را كه پروردگار بر او حلال كرده، حرام شمارم. دختر خردمند، تنها به اهداف پدرش مي انديشد. مسائلي مهم تر از آن چه بدانها مي انديشي، وجود دارد.

زن، راه رفته را باز مي آيد؛ اما، آكنده از كينه و انتقامي ويرانگر.



[ صفحه 79]




پاورقي

[1] ابن اثير،ج 5، ص 212.

[2] منظور پسر مهزيار است. او در ابتدا مسيحي بود، سپس مسلمان مخلصي شد.

رجال كشي، كشي، ج 2، ص 825.رجال نجاشي،نجاشي، ص 253.

[3] به نظر مي رسد پسر مهزيار كاري كرده بود كه به نوعي از رنج مردم قم كاسته بود.

[4] رجال كشي، ج 2، ص 826.

[5] الاغاني، ج 1، ص 162.

[6] تاريخ طبري، ج 8، ص 581 و 596.

[7] منظور عبدالعظيم حسني (شاه عبدالعظيم) است. او به بسياري عبادت و بزرگواري شهره بود. ده ها حديث از ائمه ي اطهار - عليهم السلام - نقل كرده است. جز در زمان مأمون، بقيه ي عمرش را در گمنامي و پنهاني به سر برد. گمنامانه، به ري پناه برد. پس از مرگش در لباسش نوشته اي يافتند: «من اباالقاسم، عبدالعظيم بن عبدالله بن علي و... هستم» اينك مزارش طوافگاه هزاران دل عاشق است.

[8] اثبات الوصية، مسعودي، ص 228.