بازگشت

خنياگر فتنه هاي ابليس


هنگام عروسي با پوران، زيباي ايراني و ثروتمندترين عروس بغداد، اعلام شده است. اكنون، مأمون از شماسيه بازگشته است؛ جايي كه كار ساخت رصدخانه را آغاز كرده اند. طوماري پيچيده در دست دارد. آن را مي گشايد و خيره مي نگرد. تصوير ممالك پهناوري است كه به فرمانروايي او گردن نهاده اند. اين رقعه، نخستين نقشه اي است كه نام مأمون را بر خويش دارد. [1] .

از شخصيت هاي سرزمين هاي گوناگون، رسما دعوت شده است؛ عمارت نوساز مأمون همانند صدفي عظيم است كه از هزاران مرواريد مي درخشد؛ سي هزار نوجوان نوخط و هفت هزار دوشيزه! [2] آن ها، بر زمين سبز كاخ، چونان پروانه اي در گردشند. ايوان ها، آراسته از تصاويري زرنگار و تنديس ها و پيكره هايي ساخته از سنگ زلال مرمر است. تا رسيدن بزرگان و مشاهير، آواي موسيقي پيوسته به گوش مي رسد. خليفه، براي داماد خويش خوشامدگويي ويژه اي دارد؛ دامادي كه از بسياري تقوا، به تقي شهرت يافته است.

پس از آنكه مخارق با آوايش خليفه را به شادماني واداشت، مأمون مي گويد:

- شگفت انگيز است؛ ابن الرضا مرا حيران كرده است.

خنياگر مي گويد:

- كار او را به من واگذار!

لحظه اي كه وزير دربار، خبر از آمدن داماد خليفه مي دهد، دستورات مأمون خوش آمد گفتن مخصوص صادر مي شود. صد پري رخسار،



[ صفحه 74]



بسان دسته هاي گل صف مي كشند و در دستانشان جام هايي بلورين است، لبريز از جواهر.

جواد مي آيد؛ بي اعتنا به اين همه جاذبه. او اين صحنه را سرابي بيش نمي بيند؛ سرابي كه تشنه، آبش مي پندارد. هنگامي كه جوان در جايگاه خويش مي نشيند، خليفه به خنياگرش اشاره مي كند كه لحظه ي مناسب فرارسيده است.

مخارق مي نشيند. محاسن ژوليده و بلندش تا روي عود هندي آمده است. دم و بازدم بلندي بيرون مي دهد. آوايي خوش با موسيقي جادويي درهم مي آميزد.

جوان پارسا، به نقطه اي مجهول بر كف تالار خيره مانده است. همگي تلوتلوخوران به چپ و راست مي روند. آواهاي خوش برخاسته از تارها، افسونشان كرده است.

محمد، سرش را بلند مي كند و به محاسن مخارق مي نگرد؛ ريش هايي بسان تار عنكبوت، مي فرمايد:

-اي صاحب ريش ژوليده! از خدا بهراس!

شگفتا! واژگان محكم لبريز از تقواي الهي، در دل مخارق رخنه مي كند. اندامش وامي رود؛ تار هندي از دستش مي افتد. چونان ابلهان به اطراف مي نگرد. افسون، افسونگر را جادو كرده است. [3] .

مأمون اجازه نداد تا اين صحنه ي ويرانگر تداوم يابد؛ نگهبانان سنگدل آمدند، مخارق، تارها و ابزارهاي موسيقي او را بردند و عروسي ادامه يافت. كنيزكان و پسران خدمتكار ماهپاره، بسان پروانه ها در صبحي بهاري در رفت و آمدند و بوي خوش عطرها و گل ها، فضا را آكنده است.

خليفه ي چهل ساله ي سراپا مست از مي فرمانروايي، برمي خيزد تا نزد همسر تازه برگزيده اش رود. پوران، گلچهره ي ايراني بر قاليچه اي زربفت نشسته است. خليفه كنارش مي نشيند. پدر دخترك مي آيد. سيصد مرواريد يك مثقالي بر سرشان مي افشاند. داماد يكي از مرواريدهاي فروافتاده را مي گيرد و مي گويد:



[ صفحه 75]



گويا هنگامي كه ابونواس شراب را توصيف مي كرد، محفل ما را ديده بود، كه گفت:

حباب هاي كوچك و بزرگ،

همانند مرواريدهاي سرزمين زر هستند.

كنيزكان مي رقصند و زنان به پوران تازه عروس مي نگرند؛ عروسي كه مهريه اش هزار مثقال طلاست. [4] .

شب زفاف خليفه، گهرباران است؛ غافل كه در شرق، شهري است كه زير بار سنگين ماليات، مويه مي كند.



[ صفحه 76]




پاورقي

[1] عصر المأمون، ج 1 ص 375؛ دراسات في تاريخ العلوم عند العرب، حكمت عبدالرحمن، ص 202.

[2] تاريخ طبري،ج 7 ص 149؛ ابن اثير، ج 5، ص 207.

[3] مناقب آل ابي طالب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 396.

[4] تاريخ طبري، ج 7، ص 149.