بازگشت

چشم هاي گرسنه


روز «سعانين» [1] ، عيد رسمي نيست؛ اما بيشتر بغداديان - به ويژه جوانان - شادماني اين روز را از دست نمي دهند. بسياري از آن ها به حومه ي مدينه مي روند؛ جايي كه ميكده ها گشاده اند. آن جا چشمان پرتمناي خود را به تماشاي دختركاني مي نشانند، كه شادمانه، جام هاي شراب كهنه را به اين سو و آن سو مي برند.

خليفه، خود يكي از حيرت زدگان است! بيست پري رخ رومي، شاخه هاي زيتون و خوشه هاي خرما را جابه جا مي كنند. بر گردنشان صليب هاي طلا مي درخشد. آنان، با آن لباس هاي پرنيان زربفت، جادوگرند. مأمون، سرمست از باده است. شادمان زمزمه مي كند:

«غزالاني بسان طلا

بسان دختركان قصر

با «زنار» [2] .

«سعانين» را براي ما آراست.

آنان، كاكل هايي

همانند سار

و كمربندهايي

نظير خطهاي كمر زنبور عسل دارند.» [3] .

اسحاق موصلي موسيقيدان، پيش دستي مي كند. خنياگرانه دست به تار مي برد؛ آواي دلنشيني جاري مي شود؛ مأمون به اوج مستي مي رسد. [4] .

آفتاب عصر، دامان زرين خود بر در و بام كاخ گسترده است.دوشيزگان رفته اند، اما طنين موسيقي همچنان فضاي عشرت را آكنده است. مأمون برمي خيزد و به خنياگر برجسته اش مي گويد:



[ صفحه 57]



- برخيز ابااسحاق!

- كجا اي اميرمؤمنان؟

- به كاخ پسر سهل.

و اسحاق درمي يابد خليفه مشتاق ديدار همسرش پوران است؛ همان گلچهره ي آشوبگر ايراني.

در كاخ، مأمون بر تختي مخملين تكيه زده، حريصانه چشم انتظار آمدن پوران است. اسحاق گوشه اي نشسته تا سرورش چه فرمايد. دخترك افسونگر از در درمي آيد؛ با تن پوشي حرير و بدن نما. مانند يك پري. جام هاي شراب كهنه نيز مي آيند. باده هاي تاكستان قطربل شمال غربي بغداد.

كنيزكان، برخي از قنديل هاي كاخ را روشن مي كنند و شمع هاي تازه در آن ها جاي مي دهند. پوران، زبان به سخن مي گشايد. ابتدا خوش آمد مي گويد. او مي داند چگونه خليفه را شادمان مي كند. كليد احساسات خليفه در دستان ظريف اوست. چه بسا پدرش به وي آموخته تا چگونه با شعر و افسانه هاي دلكش در دل خليفه نفوذ كند. گاه سر انگشتان لطيفش به عود مي نوازد و آوايي گوش نواز مي جوشد.

مأمون از باده ي كهن، مست مست است. فرياد برمي آورد:

- ابااسحاق! آوازي بخوان.

اما خليفه با پوران پشت پرده هاي رنگين پنهان شده اند. پوران با ناز و كرشمه از بازوان مأمون مي گريزد و پشت يكي از درها مخفي مي شود. مأمون تصميم مي گيرد اينك او را رها كند، تا در فرصت مقتضي وي را به چنگ آورد.

خويش را روي قاليچه اي ايراني مي افكند؛ قاليچه اي كه در آن نقش باغي دلفريب را به تماشا گذاشته اند. و بي درنگ به خوابي عميق فرومي رود.

اسحاق، به بهانه ي آن كه بايد تا صبح با خليفه باشد، از رفتن سر بازمي زند.



[ صفحه 58]



پيري از مسؤولان دربار دستور مي دهد تا بستر خواب خليفه را مهيا كنند. نيروهاي امنيتي نيز بر حراست از كاخ افزوده اند؛ كاخي كه با ديوارهاي بلندش به دژي مستحكم مي ماند.

كنيزي زيبا نزد اسحاق مي آيد و مي گويد:

- خانم، هم اينك شما را احضار كرده، پيغام داده است كه ساز خود فرومگذار.

اسحاق حيرت زده برمي خيزد. تا چند لحظه ي ديگر از همنشيني زيباي كاخ و همسر خليفه شادمان خواهد شد.

خنياگر وارد اتاق بزرگي مي شود كه بر باغ و ساحل دجله چشم انداز دارد. پوران، مانند پري دريايي نشسته است. طبق هاي ميوه و دسته هاي گل مقابل او صف بسته اند. جامي لبريز از شراب به اسحاق مي دهد و پيمانه اي به كف خويش مي گيرد و مي گويد:

- موصلي! اينك زمان خواندن و گفت وگو است.

اسحاق به گفتن داستان هاي جذاب و شگفت انگيز زبان مي گشايد. عودهاي هندي مي سوزند و بويي خوش فضا را آكنده مي كند.

پوران تار را مي گيرد و با صدايي به لطافت جويباران آواز مي خواند.

لمس آرام تارها با آواي ساحرانه ي صدايش در هم مي آميزد. اسحاق درمي يابد او بسياري از نواها و آوازهاي وي را حفظ كرده است.

لحظه هاي شب، نظير پرندگان مسافر مي گذرد و پيرزن مي آيد تا بگويد:

- سپيده سرزده است.

پوران برمي خيزد. نگاهي به اسحاق مي افكند و مي گويد:

- آن چه را، بين ما گذشت پنهان كن و با كس مگوي كه «نشست ها امانتند.» در شب هاي آينده نيز مي تواني بيايي.



[ صفحه 59]




پاورقي

[1] «سعانين» روزي بود كه مسيحيان عراق آن را جشن مي گرفتند.

[2] «زنار»، رشته اي كه كشيشان به كمر خود مي بندند. نوار يا گردن بندي كه نصاري با صليب كوچكي به گردن خود مي آويزند. (مترجم)

فرهنگ عميد، حسن عميد، ص 667.

[3] الاغاني، اصفهاني، ج 9، ص 138.

[4] از مأمون نقل كرده اند كه درباره ي موصلي مي گفت: «هيچ گاه نمي خواند جز اين كه آرامش رواني مي يابم.»

حياة الامام علي الرضا، قرشي، ص 243.