بازگشت

موج دسيسه، در كاخ بغداد


بغداد، مست است و عربده كش. كاخ خلافت از دسيسه ها، موج مي زند و مأمون مست از غرور حكومت، بر تختگاه فرمانروايي نشسته است. غذاها را آورده اند. رنگارنگ. با او، وزيري است بي ارزش. [1] سپهسالار جبهه [2] ارمنستان نيز با اوست.

مأمون، به حوزه فرمانروايي اش نظير صفحه ي شطرنج مي نگرد؛ كه مردمان، مهره هاي آن هستند. وزير احول خود را به كنار مي نشاند. خشم در دل فرمانده شعله مي كشد. بي تاب مي گويد:

-اي اميرمؤمنان! آيا نه اين است كه من تو را سودمندترم تا وي؟

زهر انتقام در درون وزير احول به جنبش درمي آيد:

-اي اميرمؤمنان! او آرزوي ويراني سرزمينت را دارد.

مأمون برمي خيزد. با خويش مي انديشد كه فرمانده بايد نابود شود. به زودي پزشك مسيحي بختيشوع [3] را به سراغش خواهد فرستاد؛ طبيبي كه گرفتن جان در تخصص اوست.

برخلاف شيوه ي پيشين، خليفه به مجلس شراب مي رود. به دنبال ابن اكثم مي فرستد. بي درنگ، مرد فربه اي مي رسد كه بوي گناه از وي مي تراود؛ با چشماني شعله ور از تب گناه. هنگام عبور از ايوان كاخ، چشمش به غلام بچه اي مي افتد. ناخودآگاه گام هايش او را بدان سو مي كشند. چون شيطاني حرفه اي، نيشگوني از گونه ي پسرك مي گيرد. ناگهان به خود مي آيد؛ اگر مأمون او را مي ديد چه مي شد؟!

شتابان نزد مأمون مي رود. جام هاي شراب مقابل خليفه صف بسته اند. پسرك با شرابي افزون وارد مي شود. مأمون جاي نيشگون را بر گونه ي غلام مي بيند و ماجرا را درمي يابد.



[ صفحه 53]



طعنه زنان به ابن اكثم مي گويد:

- آيا شاعر اين شعر را مي شناسي كه مي گويد:

قاضي اي است كه حد شرعي را در زنا مي داند، و بر مرد غلامباره جايز نمي داند.»

- آيا خليفه خود شاعر را مي شناسد؟

- نه.

- شعري را كه خواندي از شاعري است به نام احمد بن نعيم. شعر ديگري نيز دارد كه در آن مي گويد:

«گمان ندارم تا فرمانروايي از عباسيان حكومت مي كند، ستم پايان پذيرد.» [4] .

خليفه، سرش را زير مي اندازد و در درونش قصيده اي طنين مي افكند:

«پس از گنگي، روزگار مرا به سخن مي آورد؛

به خاطر حوادث بزرگي كه مرا حيران كرده است.

تفو بر روزگار!

همچنان مردماني را فرامي برد و مردماني را فرود مي آورد.

رستگار نمي شود مردمي كه جايگاهش حقير و گمنام است.

مردمي كه سياستمدارش يحيي [مساوي ابن اكثم] باشد؛

در حالي كه سزاوار اين مقام نيست.

قاضي است كه حد را در زنا مي بيند.

و بر لواطكاران، حد جاري نمي كند؛

برخلاف جرير و عباس.

او بر پسران كم سن و سالي فرمانروايي مي كند كه هنوز موي بر گونه هايشان نروييده است.

سپاس خداي را! چسان عدالت رخت بربسته است؟!

و وفا در ميان مردمان چونان كيميا دست نيافتني است.

فرمانروا رشوه مي پذيرد و قاضي لواط مي كند.

تبهكاري بيداد مي كند.



[ صفحه 54]



اگر مردم معيار داشتند،

دين برپا مي شد.

گمان ندارم ستم پايان پذيرد؛

تا هنگامي كه فرمانروايان عباسي حكومت مي كنند.»

مأمون در دغدغه هاي نفساني اش غوطه ور است؛ اما زمزمه مي كند:

«اميد آن داريم كه عدالت را آشكارا ببينيم!

از پس نااميدي، اميد بيايد،

چه هنگام جهان و مردمانش اصلاح مي شوند؟

حالي كه قاضي اعظم مسلمانان، غلامباره است.» [5] .

قاضي خاموش است. ترجيح مي دهد از آن جا برود. براي رفتن خم مي شود و از خليفه اجازه مي طلبد. خليفه با چشماني سراسر تحقير به او مي نگرد. هنگام رفتن، چشم قاضي به پسرك مي افتد. جرأت نمي كند به طرفش برود. به لحظه اي كه وارد كاخ خليفه شد نفرين مي فرستد؛ خليفه اي كه خود نمي داند چه تصميمي بگيرد. كارها هراس انگيز انجام مي شوند. عده اي مي ميرند و عده اي كشته مي شوند و كسي نمي فهمد چگونه مردند و چگونه كشته شدند.

هنگامي كه قاضي به ساختمان قضاوت مي رسد، مردم را در انتظار خويش مي بيند. او به خوبي مي داند چگونه كسي را كه از او دل خوش ندارد، شكست دهد. دستاويزش، آزمون نزد مردمان است. اگر شخص حديث دان باشد، از او درباره ي فقه مي پرسد و اگر فقيه باشد، از زبان و بيان جويا مي شود؛ هدف، شكست انسان هاست. همواره از ديدار مردماني كه نااميدي آن ها را شكست داده است و از ساختمان قضاوت بيرون مي روند، لذت مي برد.

به مردان مي نگرد و از سرزميني كه آمده اند مي پرسد. يكي از ايشان مي گويد:

- از خراسان آمده ايم.

- براي آزمون قضاوت گام جلو نه.



[ صفحه 55]



ابن اكثم از ظرافت هاي زبان عربي مي پرسد و مرد خراساني با شيوايي پاسخ مي دهد. از مشكلات فقه مي پرسد و جواب هاي ژرف مي شنود. بدو مي گويد:

- حديث نيز خوانده اي؟

- آري.

- از سندهاي حديث چه حفظ داري؟

مرد خراساني به كنايتي شيرين، گويي خنجري آبديده بر قلبش مي نشاند:

- بسيار حديث حفظ دارم، از ابااسحاق، كه او نقل كرده است از حارث كه: «امام علي، كسي را كه لواط كرده بود سنگ سار كرد!»

قاضي حس مي كند دچار صاعقه شده است. ضربه، از آن چه امروز در كاخ مأمون شنيده بود كاري تر بود.

قاضي شكست خورده، از ساختمان قضاوت خارج مي شود.



[ صفحه 56]




پاورقي

[1] منظور احمد بن ابي خالد احول است. به خاطر سرنوشت بدفرجام وزيران به ويژه برمكيان و فضل بن سهل، او كارهاي وزارت را انجام مي داد، اما عنوان آن را نمي پذيرفت. مدتي بعد مأمون ثابت بن يحيي و بار ديگر وزير ديگري را به جاي او گماشت. احمد، چند ماه بعد در حادثه اي درگذشت. جايگاه وزير و وزارت در زمان مأمون بسيار سقوط كرده بود. احداث التاريخ الاسلامي، ترمانيني، ص 1179.

[2] منظور حميد بن عبدالحميد طوسي است. او را ابوغانم مي ناميدند. از بزرگ ترين فرماندهان نظامي بود. در زمينه ي مسائل جنسي بسيار آزمند بود. يك بار شنيدند كه مي گفت: «ما كه از جهان آخرت نوميد شده ايم اجازه نمي دهيم كسي لذت اين جهان را از ما بگيرد.» هنگامي كه مأمون مي خواست با پوران (زيبارخسار ايراني) ازدواج كند، آهنگ ترور او را در دل داشت. به او گفت:

-اي اباغانم! به تو رخصت داده ام به حج بروي.

حميد، شادمان به منزل رفت و فرمان آماده سازي مقدمات سفر را داد. همان شب، ابن بختيشوع (طبيب مسيحي) به ديدار او آمد و از وي خواست دارويي را كه محرك قواي جنسي است بخورد. عبدالله طيفوري (پزشكي ديگر) آنجا نشسته بود. دريافت كه ابن بختيشوع نقشه اي دارد، پس گفت:

- اباغانم تاب اين شربت را ندارد.

اباغانم نوشيد و در بستر بيماري افتاد. طيفوري او را بهبود بخشيد. اما با نوشيدن دارويي ديگر، جان سپرد!

مأمون براي رفع اتهام، پسرش، محمد را به جاي پدر به فرماندهي منصوب كرد و براي نبرد با بابك خرم دين او را فرستاد. پسر در اين نبرد كشته شد. طبيب نيز دو سال بعد جان سپرد!

اعلام، ج 2، ص 318؛ وفيات الاعيان، ج 1، ص 16.

تاريخ بغداد، خطيب بغدادي، ج 14، ص 446.

[3] جبرائيل بن بختيشوع بن جرجيس ابوعيسي، طبيب سرياني و رييس پزشكان مدرسه ي جندي شاپور بود. او پزشك ويژه ي هارون الرشيد شد. زمان مأمون زنداني و با وساطت حسن بن سهل آزاد گرديد.

[4] الاعلام، ج 2، ص 312؛ تاريخ بغداد، ج 14، ص 446؛ تاريخ ابن اثير، ابن اثير، ج 6، ص 58.

[5] الامام الجواد من المهد الي اللحد، ص 74.