بازگشت

شهر، زير پر جبريل امين


نوجوان به شهر نياي عظماي خويش بازمي گردد. در آن جا مي تواند ريه هايش را از هوا لبريز كند؛ حس مي كند روحش در فضايي اوج مي گيرد كه جبريل با پرهايش آن را پوشانده است.

همسر كوچكش را عقد كرده و اينك بازگشته است. بغداد، شهر او نيست؛ تنها پيكرش در آنجا بود؛ اما دلش براي اين جا (خوابگاه رسول اكرم) مي تپيد. او در كاخ هاي مرمرين بغداد، احساس خفگي مي كرد؛ كاخ هايي برابر آلونك هايي كه از گل و ساقه ها و شاخه هاي نخل ساخته شده است. بغداد، شهر شگفتي است؛ شكم بارگان، از شكم درد مي نالند و براي خريد داروهايي كه هضم گوشت هاي انباشته در شكمشان را آسان كند، درهم و دينار خرج مي كنند. بينوايان شكم تهي، كنار پل ها و سايه ي ديوارهاي صخره اي كاخ ها مي خوابند.

دجله، بي اعتنا به اطرافش از ميان نخلستان مي گذرد. بي توجه به شورش هاي اخير ارمنستان و آذربايجان، جنگ هاي داخلي مصر، قيام ستمديدگان در يمن، جنگ و نبردهاي قبيله اي در اندلس، آشوب هاي افريقا و رودهايي از اشك و خون.

سال دويست و هفت هجري قمري است. طاهر بن حسين [1] فاتح بغداد، در شرايط پيچيده اي ترور مي شود؛ اما خليفه مي داند چگونه اوضاع را سر و سامان بخشد؛ پسر طاهر را به جاي پدر به فرمانروايي خراسان منصوب مي كند. در همين سال، اديب و دانشمند عرب، فراء و مورخ مسلمان واقدي، چشم از جهان فرومي پوشند. توماس ارمني كارش يك سره مي شود. فضل بن ربيع در هفتاد سالگي از دنيا مي رود؛ عمري كه نيمي از آن به دسيسه ها و توطئه ها گذشته است.



[ صفحه 49]



موسي بن امين در بغداد مي ميرد و زبيده؛ همسر هارون، در سوگش مويه مي كند و ناله سر مي دهد. تاريخ همچنان اين جا و آن جا آتش حوادث را شعله ور مي سازد؛ در چنين زمانه ي پرآشوبي، جواد نقطه ي آرامش است؛ آرامشي در ميانه ي گردبادها.

مأمون، به راه پدر مي رود؛ دنياي هزار و يك شب. و اين پسرك چهارده ساله نيز راه پدران خويش در پيش گرفته است. هر روز به سوي مسجد نياي خود گام برمي دارد؛ مسجدي لبريز از عطر جبريل. اعتنا به دنيايي ندارد كه آغوشش را برايش گشوده؛ او اينك داماد خليفه است و حقوق ساليانه اش در حدي است كه اگر ريخت و پاش هم داشته باشد، باز برايش كافي است.

مأمون با درباريان در خيابان ها و ميدان هاي بغداد گردش مي كند؛ با لباسي زربفت و عمامه اي كه زمردي، گران بها و مرواريدي از آن آويخته است. مردمان صف مي كشند. به افتخارش هلهله مي كنند. او زندگي را در اين دايره ي تنگ مي بيند و جز آن را، تهي و نابودي؛ اما، ژرف نگران، شيفته ي اين سراب نمي شوند؛ سرابي كه تشنگان آن را آب مي پندارند.

جواد نوجوان، به جهاني ره يافته است كه چشمه گاه هستي است و خاستگاه نور. آن هايي كه با او ديدار مي كنند، در آرامشي ژرف غوطه ور مي شوند. دل شكستگان به سويش مي شتابند و نوميدان، اميدشان را در وي مي جويند.

مدينه نشينان، جواني علوي را مي شناسند كه شهره به عشق است. گويي دلش مي خواهد قفس سينه اش را بشكافد تا به كبوتري سپيد تبديل شود و ميان ابرها به پرواز درآيد. اما، تو پنداري كوچه هاي شهر، سرزميني هستند كه دل هاي عاشق در آن مي پژمرند. آن هايي كه جوان را مي شناسند. از راز عشقش نيز آگاهند؛ عشق به كنيزي گلچهره و دست نيافتني. عاشق تهي دست چگونه مي تواند به معشوقش دست يابد. هارون، زندگي علويان را در هم شكسته است.



[ صفحه 50]



علوي، نخل باروري است آكنده از خرما، اما اگر آب به آن نرسد، نخل مي ميرد، هر چند ايستاده.

آدمي، چنين مرگي را بي درنگ درنمي يابد. گويي علوي همان سليمان پيامبري است كه ايستاده جان سپرده و تا موريانه ها عصايش را نجويدند، درنغلطيد و ديگران درنيافتند.

سياست هارون چنين بود كه فرزندان علي - عليه السلام - را چنان گرسنگي دهد، تا همه ي تلاش و قوتشان در پي تحصيل گرده اي نان از بهر رفع جوع، تن پوشي براي پوشش و ازدواجي براي تداوم نسل باشد.

اين علوي تهي دست، چگونه مي تواند به كنيزي دست يابد كه روحش را فتح كرده است؟

در روزگاري كه كاخ هايي خلافت از كنيزكان پري رخ موج مي زند، دل اين جوان به شوق كنيزي مي تپد كه نمي تواند با او ازدواج كند؛ زيرا نمي تواند وي را خريداري كند تا از پس آن، وي را آزاد ساخته و با او ازدواج نمايد. روزها حيران كوچه هاست. خورشيد تا تيغه ي كوه، پايين آمده است، اما او كنيز را در جاي هميشگي اش نمي يابد. جهان در نگاهش تيره و تار مي شود. آيا خورشيد همان چهره ي معشوقش است؟ چه شده است؟ آيا حادثه اي براي معشوقه رخ داده است؟ چاره اي جز پرسش از همسايگان نيست.

- او را فروختند.

دلش چون طبل ديوانه اي به كوبش درمي آيد:

- چه كسي او را خريد؟

- نمي دانيم.

چه كند؟ قرار دلش را كجا جويد؟ پاهايش او را به سوي خانه اي در مدينه مي كشانند، كه در آن قلبي است پرتپش از عشق؛ عشق به همه ي مردم. لحظه اي كه نگاهش به امام مي افتد، فرياد از دل برمي كشد:

- او را فروختند!

جواد لبخندي مي زند:

- مي داني چه كسي او را خريده است؟



[ صفحه 51]



و عاشق، تلخ پاسخ مي دهد:

- نه.

- پس با من بيا.

به باغي پردرخت مي رسند، با خانه اي در ميانه ي آن؛ خانه اي بسان صدف در ساحل. امام به سوي خانه ي زيبا رهسپار مي شود. عاشق مي پندارد خانه از آن سرور تازه ي كنيزك است؛ پس مي گويد:

- چگونه وارد خانه اي شوم كه از آن من نيست و اجازه ي ورود ندارم؟!

- داخل شو.

و جوان گام به داخل مي نهد. چه آرامشي! ناگهان چشمش به كنيز مي افتد. دلش مي لرزد. امام لبخند مي زند:

- او را مي شناسي؟

و عاشق سر فرومي افكند:

- آري سرورم!

- او، براي توست. همچنين خانه؛ همچنين باغ و محصولات آن؛ بلكه تمام آن چه در آن است. در همين جا مسكن گزين. [2] عاشق مي لرزد؛ همانند آن كه ناگهان از تاريكي به روشنايي گام نهاده است. از ژرفاي دل فرياد برمي آورد:

- اشتباه نكرد آن كه تو را جواد ناميد!

امام از خانه خارج مي شود و چشمه هاي خوشبختي مي جوشند.



[ صفحه 52]




پاورقي

[1] طاهر بن حسين، ايراني اما در پناه قبيله ي خزاعه بود. هنگامي كه عباسيان قيام خود را آغاز كردند، خانواده ي طاهر جانب آنان را گرفتند؛ در نتيجه پس از پيروزي عباسيان و تأسيس دولت عباسي، آن ها نيز سهمي در آن يافتند. طاهر، در كودكي و بزرگسالي دوست مأمون و در جنگ داخلي بين دو برادر، فرماندهي سپاه مأمون به بغداد را به عهده داشت. بغداد پس از محاصره اي طولاني سقوط كرد. سپس براي ايجاد امنيت، مأمون او را فرمانده ي نيروهاي امنيتي قرار داد. در سال دويست و پنج هجري قمري، فرمانروايي خراسان را بدو سپرد و اختيار كامل بدو داد. دو سال بعد ترور شد. انگشت اتهام به سوي مأمون نشانه رفت، اما او براي رفع اتهام، پسر طاهر را به جاي پدر منصوب كرد. اعلام النبلاء، ذهبي، ج 3، ص 318.

البداية و النهاية ابن كثير، ج 10، ص 265.

[2] حياة الامام الجواد، ص 72.