بازگشت

جنگل انبوه پرسش


خورشيد هنوز به ميانه ي چتر زرفام آسمان نرسيده است؛ نماز ظهر در راه است. جمعيت فراواني در سرسراي كاخ گرد آمده اند. همه، چشم انتظار ساعتي تاريخي و سرنوشت ساز هستند. عباسيان، آسوده خاطر به پيروزي زودرس خود مي انديشند؛ نصرتي كه از اين پس باعث مي شود تا رقيبان علوي و پايگاه هاي مردمي شان، ديگر نتوانند هيچ گونه دفاعي كنند. امام، دانشمندترين انسان عصر خويش و برج راهنماي راه گزينان سعادت است؛ پس اگر فروريزد، نامي از امامت نخواهد ماند.

صدها دل هراسان چشم و گوش جان به اين مناظره خواهند داشت؛ مناظره ميان كودكي متين و بزرگ زاده با پيري كه از محاسن سپيدش شرم ندارد و به صفت قوم لوط مشهور و منفور است.

مردمان همچنان مي آيند؛ برخي انديشمندانند. به دستور خليفه، در جايگاه ويژه ي اميران، مخده هاي گلگون نهاده اند. پسر گندمگون با فروتني و اعتماد به نفس در جايگاه خود قرار مي گيرد. با نگاهي زلال به مردم مي نگرد. چشمانش از ايمان و اميد مي درخشند. در اين كانون سراسر تباهي، انساني مي زيد آسماني و پاكدامن. سكوتي فراخناك خيمه زده است. چشم ها به نقطه اي در كنار مأمون مي نگرد. ابن اكثم به خليفه نگاه مي كند؛ مأمون به نشانه ي موافقت سر تكان مي دهد. لحظه ي تاريخي آغاز مي شود؛ قاضي اعظم، با لحني دروغين و ساختگي آغاز سخن مي كند:

- جانم به فدايت! اجازه مي دهي مسأله اي بپرسم؟

آن كه «علم كتاب» آموخته ي جان و دل دارد، پاسخ مي دهد:

- هر آن چه مي خواهي بپرس.

ابن اكثم مي پرسد:



[ صفحه 37]



- اي فرزند رضا! درباره ي كسي كه به جهت حج احرام پوشيده حيواني شكار كرده و آن را كشته، چه مي گويي؟ حكمش چيست؟

پرسش او، پوسته اي ساده دارد، اما بسيار زيركانه است و لغزنده. هر نوع پاسخي به اين سؤال، لغزيدن در دام است. و در مرحله ي بعد، حمله ي نهايي به شكار. نفس در سينه ها حبس شده است. سرنوشت امامت و شكوه علوي در گرو لبان اين پسرك گندمگون است. پاسخ، پرسش هايي است حيرت انگيز، كه از انديشه اي بي نظير و نبوغي غيرخاكي مي جوشد:

- آيا در حرم مكه شكار كرده است، يا خارج از آن؟

آيا به حرام بودن كارش آگاه است يا نه؟

به قصد، شكار را كشته يا اشتباهي رخ داده است؟

شكارچي، بالغ است يا نابالغ؟

برده است يا آزاد؟

براي نخستين بار چنين كاري كرده، يا به دفعات؟

شكار، پرنده بوده است، يا جانداري ديگر؟

شكارچي از كاري كه كرده پشيمان است يا بر آن پافشاري مي كند؟

شب هنگام شكار كرده است يا به وقت روز؟

براي حج، احرام بسته است يا عمره؟

قاضي مبهوت مانده است. سيل پرسش ها، پاسخ گر را نابود خواهد كرد.

آفتاب حقيقت مي درخشد؛ حقيقتي كه مي خواهند خاموشش كنند. سكوت، گوياست. مأمون رو به جواد - عليه السلام - مي كند:

- اي فرزند رضا! همسر برنمي گزيني؟

نوجوان شرمگنانه سر فرومي افكند.

مأمون ادامه مي دهد:

- جانم فدايت! همسر برگزين. خشنودم دخترم ام الفضل، [1] را به همسري ات درآورم؛ حتي اگر عباسيان مخالف باشند.

نوجوان گندمگون برمي خيزد تا با صدايي آرام بگويد:



[ صفحه 38]



- در حالي كه به نعمت هاي خداوند اعتراف مي كنم، او را مي ستايم. مخلصانه به يگانگي وي شهادت مي دهم: لا اله الا الله. درود آفريدگار بر سرور مردم و برگزيده ي خاندانش. اما بعد، از لطف هاي خداوند بر مردم آن است كه با [همسران] حلال، آنان را از حرام بي نياز مي كند. پس خداوند پاكيزه فرمود: «و همسران خويش و بردگان و كنيزكان صالح خويش را به همسري [ديگران] دهيد؛ و اگر تهي دست باشند، خداوند از بخشش خويش آنان را توانگر مي گرداند، و خداوند گشايشگر داناست.» [2] .

سپس، جواد دختر مأمون را خواستگاري مي نمايد و مهر را همان مهريه ي مادرش زهرا - عليهاالسلام - قرار مي دهد؛ پانصد درهم مرغوب.

رو به خليفه مي كند و مي پرسد:

- آيا بدين مهر به همسري دخترت با من رضايت مي دهي؟

- آري اي يادگار رضا! آيا ازدواج را پذيرفتي؟

- پذيرفتم و بدان خرسندم. [3] .

هلهله اي درمي گيرد. خليفه فرمان مي دهد كسي از جمع بيرون نرود. لحظاتي مي گذرد. آواهايي بسان صداي گفت وگوي ملوانان به گوش مي رسد. سپس گروهي از پيشخدمتان مي آيند؛ با طنابي ابريشمين، كشتي كوچكي را به دنبال خود مي كشند كه از نقره ي خالص ساخته شده است. عطر مشام نواز آن، فضا را آكنده است. حاضران محاسن خويش را از آن خوشبو مي كنند. سفره ها افكنده مي شود؛ تمامي حضار براي ناهار ميهمان خليفه اند. روز، روز شادماني است و شيعيان شادمان تر. تارهاي عنكبوتيان، ناتنيده گسسته است؛ آفتاب حقيقت مي درخشد. پيشوايشان داماد خليفه شده است؛ پس آنان مي توانند نفس راحتي بكشند. كسي چه مي داند، شايد جواد روزي وليعهد شود. به ويژه كه شنيده اند خليفه مي گويد:

- دوست دارم پدربزرگ كسي [مساوي امام دهم - عليه السلام -] شوم كه از تبار محمد و علي است [4] .



[ صفحه 39]




پاورقي

[1] نگاه كنيد به پي نوشت شماره ي 8.

[2] قرآن كريم، سوره ي نور، آيه ي 32.

[3] وسائل الشيعه، حر عاملي، ج 8، ص 115.

[4] حياة الامام الجواد، باقر شريف قريشي، ص 228.