بازگشت

سيل پرسش هاي تندرگونه


جوان عباسي دست بر دست مي زند و فرياد مي كشد:

- يحيي بن اكثم، قاضي اعظم؛ او تنها كسي است كه مي تواند ما را از اين حرمان برهاند.

چشم ها مي درخشد، آري، كسي از او دانشمندتر و فقيه تر نيست.

همگي چون كشتي شكستگاني هستند كه به ساحل اميد چشم دوخته اند و انتظار باد شرطه را مي كشند.

قاضي اعظم، در آغاز، عزم آن ندارد در اين كشمكش وارد شود؛ اما نگاه هاي غلام گرجستاني - كه هديه ي عباسيان به او است - مقاومت او را در هم مي شكند. [1] .

قرار بر اين است كه اگر مراد عباسيان حاصل شود و وي از عهده ي شكست علمي فرزند رضا برآيد، ثروت فراوان نصيب يابد.

زمان مناظره پيش از ظهر يكي از روزهاي آينده اعلام مي شود. ابن اكثم، در پي مهيا كردن پرسش ها و گستراندن دام هايش است؛ پرسش بايد مبهم و پيچيده باشد؛ به ويژه براي نوجواني كه خون رضا در رگ هاي او جريان دارد. مردي كه دانشمندان عصر خويش را حيران كرده است.

قاضي اعظم هنوز جلسات مرو و شكست رهبران اديان را فراموش نكرده است؛ اما اميدي به پيروزي قاضي هست؛ چرا كه محمد، هنوز كودك است. از شش سالگي به بعد ديگر پدرش را نديده. آيا چنين كودكي، مي تواند وارث دانش پدري باشد؟ هرگز! بي ترديد قاضي پيروز مي شود و پژواك پيروزي اش در همه ي شهر مي پيچد. شكست اين كودك، يعني شكست صد هزار نفري كه به امامتش ايمان دارند. آري، بازتاب پيروزي ابن اكثم، از تمام جنگ هايي كه عباسيان بر ضد علويان كرده اند، وسيع تر خواهد بود.



[ صفحه 33]



جنگ هايي كه ده ها سال به طول انجاميده است؛ نبردهايي به تعداد شورش هايي كه فرزندان فاطمه از عاشورا تاكنون برپا كرده اند. البته، ابن اكثم اين نكته را نيز فراموش نمي كند كه اين مناظره، قمار آينده ي اوست. تمام ارزشش به دانش فقهي اوست و شكست يعني نابودي؛ اما چگونه امكان پذير است كه وي در برابر كودكي شكست خورد؟ اگر چه اين كودك، زاده ي رضا (ابن الرضا) باشد. تنها كافي است او را در دام يكي از پرسش هايي كه فقيهان در آن حيران مانده اند بيفكند؛ سؤالي كه در حقيقت دامي است براي داخل شدن به شاخساري از احتمالات؛ جنگلي كه فقه فقيه و دانش دانشمند در آن ناپديد مي شود.

روز موعود، از بغداديان كسي نيست كه اين مهم را نشنيده باشد. برخي از شيعيان، از آن چه در شرف وقوع است، مي هراسند. شكوه علوي و تاريخ شيعي، همه و همه بر نتايج اين روز سرنوشت ساز استوار شده است.

پيرمردي به راهي كه اينك كودك براي رفتن به كاخ از آن عبور مي كند، مي نگرد و مي گويد:

- سپاس پروردگاري را كه دشمنان ما را از نادانان قرار داد!

پسرش حيرت زده مي پرسد:

- منظورت چيست پدر؟

- پسرم! تو قاضي اعظم را نمي شناسي. او مرد گمراهي است كه حرام را حلال دانسته و بسان مردم قوم لوط رفتار مي كند. خدا به زودي ابن الرضا را پيروز خواهد كرد. خداوند براي بندگانش كفر را نمي پسندد. پسرم! دوست داري وقتي عباسيان شكست را مي پذيرند، به چهره شان بنگري.

- پدر! شنيده ام كه ابن الرضا را سال عمر اندك است.

- خدا بهتر مي داند رسالتش را در كجا و [بر كه] قرار دهد. پسرم! مگر قرآن نخوانده اي؟ آيا آفريدگار با عيساي در گهواره سخن نگفت؟ مگر پروردگار والا به يحيي نفرمود: «با نيرومندي كتاب را بگير»؟ مگر نفرمود: «نبوت را در كودكي بدو داديم»؟



[ صفحه 34]



كامل مردي كنارشان ايستاده است و چشم انتظار كودكي است كه صدها هزار نفر گردن به فرمان او نهاده اند و پيروي از او را چون پيروي از پيامبران واجب مي دانند. مرد، بغدادي نيست؛ حتي هنوز به كاروانسرا يا حمامي عمومي قدم ننهاده است، تا ويژگي هاي حضرت را از زبان مردمان بشنود.

يكي بانگ برمي آورد:

- آمد! ابن الرضا آمد!

و مردم با نگاهي احترام آميز براي ديدنش سر مي فرازند. كودك، نشسته بر استر آشكار شد. استري قهوه اي مايل به نارنجي كه نه خودخواهي اسب را دارد و نه ذلت و خواري درازگوش را. كودك، با احترام به مردم انبوه سلام مي كند. هنگامي كه كنار مرد غريب مي رسد، مي ايستد و سر مركب را به سوي او برمي گرداند و مي گويد:

- اي قاسم بن عبد الرحمن آيا از ميان خود از انسان تك و تنهايي پيروي كنيم؟ در آن صورت دچار گمراهي و سردرگمي خواهيم بود. [2] .

مرد، حيران مي شود. چگونه كودكي دغدغه هاي درون آدمي را مي خواند؟ بي ترديد جادوگر است!

كودك، پيش از آنكه به راه بيفتد، مي گويد:

- آيا از ميان همه ي ما، كتاب آسماني بر او فرود آمده است؟ نه بلكه او دروغ زن خودپسند است. [3] .

سپس به راه خود ادامه مي دهد. اما، قاسم (آن مرد غريب) سرش را به زير مي افكند. چيزي او را مي لرزاند. پيرمرد مي گويد:

- فكر مي كنم در اين شهر غريبي.

- آري؛ ساعتي قبل رسيده ام.

- بغداد شهري است كه غريبان در آن نابود مي شوند. به منزل ما فرودآ.

پسر، حرف پدر را مي برد:

- پدر! گويا فراموش كرده اي براي چه آمده ايم. خليفه امروز بار عام داده است.

غريب مي پرسد:



[ صفحه 35]



- مي توانم بپرسم موضوع از چه قرار است؟

- امروز قاضي اعظم اين كودك - ابن الرضا - را خواهد آزمود.

- پس چرا ايستاده ايد، بشتابيد.

در ميانه ي راه، مرد غريب به ادامه سخنانش مي پردازد:

- من مردي زيدي مذهبم. ديدم مردم شتابان به سويي روانند؛ علت را جويا شدم؛ گفتند: «ابن الرضا مي آيد.» با خودم گفتم: «به خدا سوگند، به او مي نگرم.» وقتي چشمم به او افتاد، در دلم گفتم: «لعنت بر شيعياني كه امامت او را قبول دارند. چطور مي گويند خدا پيروي از اين بچه را واجب كرده است؟!»

بعد ديديد چه شد؟ اسمم را گفت و آيه اي مناسب برايم خواند. حس مي كنم نوري دلم را روشن مي كند. كسي كه دو بار آن چه در خاطرم گذشت را مي خواند، حتما امام است. [4] .

و پيرمرد با قلبي فروتن به نشانه هاي خداوندي، به سكوت پناه مي برد.



[ صفحه 36]




پاورقي

[1] يحيي ابن اكثم (قاضي القضاة) عقد موقت را حرام و لواط را آزاد اعلام كرده بود. الامام الجواد من المهد الي اللحد، ص 73.

[2] قرآن كريم، سوره ي قمر، آيه ي 24.

[3] همان جا، همان سوره، آيه ي 25.

[4] اثبات الهدي، حر عاملي، ج 6، ص 19.