بازگشت

معجزاتي از حضرت جواد


شيخ مفيد و ابن شهر آشوب روايت كرده اند: آن موقعي كه حضرت جواد الائمه با زوجه ي خود ام الفضل از بغداد به مدينه ي طيبه مراجعت مي كرد موقع غروب آفتاب بود در دار مسيب كه در خيابان كوفه بود پياده شد و داخل مسجد گرديد. در ميان صحن آن مسجد درخت سدري بود كه بار نمي داد.

حضرت جواد عليه السلام كوزه ي آبي طلبيد، زير آن درخت وضو گرفت و نماز مغرب را به جماعت به جاي آورد و... از مسجد خارج شد.

موقعي كه حضرت جواد الائمه عليه السلام از مسجد خارج گرديد و مردم نزد آن درخت آمدند ديدند بار بسيار عالي



[ صفحه 37]



داده، مردم از اين معجزه بسيار تعجب كردند، همين كه از سدر آن درخت خوردند خيلي شيرين و بي دانه بود.

پس از اين جريان بود كه مردم با حضرت جواد عليه السلام وداع نمودند و آن بزرگوار متوجه مدينه ي منوره گرديد.

حضرت جواد در مدينه ي طيبه بود تا آن موقعي كه معتصم عباسي آن برگزيده ي خدا را در سنه ي (225) به بغداد طلبيد. امام جواد در بغداد بود تا آخر ماه ذي قعده ي همان سالي كه شهيد شد و در پشت سر جد بزرگوارش حضرت موسي بن جعفر عليهما السلام مدفون گرديد.

قطب راوندي از حسين مكاري (بضم ميم - يعني شخصي كه شتر و امثال آن را كرايه مي دهد) روايت مي كند كه گفت: در آن موقعي كه حضرت امام محمد تقي عليه السلام در بغداد بود و بسيار نزد خليفه محترم بود من داخل بغداد شدم و با خودم مي گفتم: حضرت جواد عليه السلام با اين محبوبيت و موقعيتي كه نزد خليفه دارد و با اين همه طعام و غذاهاي لذيذي كه در اختيار آن حضرت قرار گرفته هرگز به مدينه مراجعت نخواهد كرد.

تا اين خيال در خاطر من گذشت ناگاه ديدم امام جواد پس از اينكه لحظه اي سر مبارك خود را به زير انداخته بود در حالي كه رنگ مقدسش زرد شده بود سربلند كرد و به من فرمود: اي حسين! نان جو و نمك نيمكوب براي من در حرم پيامبر خدا صلي الله عليه و آله بهتر است از اين ناز و نعمت هائي كه تو در اينجا مشاهده مي كني!!

شيخ مفيد از علي بن خالد روايت مي كند كه گفت: در آن موقعي كه من در سامراء بودم شنيدم مردي را از اهل



[ صفحه 38]



شام براي اينكه ادعاي پيغمبري كرده غل و زنجير نموده اند و در سامراء زنداني كرده اند.

راوي مي گويد: من متوجه آن خانه اي كه او را حبس كرده بودند شدم و با پاسبانان محبت كردم و تقاضا نمودم تا مرا نزد او بردند، موقعي كه با وي گفتگو كردم دريافتم كه شخصي صاحب عقل و زيرك است. از او پرسيدم: قصه ي تو چيست (و چرا در اين مكان زنداني شده اي)؟!

گفت: من شخصي هستم از اهل شام، در موضعي كه به راس الحسين معروف است مشغول عبادت خدا بودم، يكي از شبها كه در محراب عبادت به ذكر خدا مشغول بودم ناگاه ديدم شخصي نزد من آمد و فرمود: برخيز!!

وقتي من بر خواستم و او مرا مقداري راه برد ناگاه ديدم در مسجد كوفه هستم. وي به من فرمود: ميداني كه اينجا مسجد كوفه است؟ گفتم: آري، آن بزرگوار نماز خواند و من هم با او نماز خواندم.

پس از نماز بيرون رفتيم و او مرا مقداري راه برد ناگاه ديدم در مسجد حضرت رسول صلي الله عليه و آله هستيم. وي بر حضرت رسول سلام كرد و مشغول نماز شد، من نيز با وي شروع به نماز كردم.

همين كه خارج شديم و مقداري راه رفتيم من ديدم كه در مكه معظمه هستيم، او طواف كرد و من هم طواف نمودم. موقعي كه بيرون آمديم و مقداري راه رفتيم ديدم در همان محراب عبادت خودم هستم كه در شام است و آن حضرت از نظرم غائب شد!!



[ صفحه 39]



پس از اين جريان من مدت يك سال در حال تعجب بودم!

وقت ديگري فرا رسيد ناگاه ديدم همان شخص نزد من آمد و من از زيارت وي خوشحال و مسرور شدم، آن بزرگوار مرا خواست و در همان مواضع سال گذشته برد.

همين كه وي مرا به شام باز گردانيد و خواست از من مفارقت نمايد به او گفتم: تو را به حق آن خدائي قسم مي دهم كه يك چنين قدرتي به تو عطا كرده بگو بدانم تو كيستي؟!

فرمود: من محمد بن علي بن موسي بن جعفر عليهم السلام هستم.

من اين جريان را براي شخصي نقل كردم و كم كم به گوش وزير معتصم عباسي رسيد، او فرستاد تا مرا چنانكه مي بيني غل و زنجير نموده به عراق آورده زنداني كرده اند و بر من بسته اند كه ادعاي پيغمبري كرده.

راوي مي گويد: من به آن شخص گفتم: مايلي كه من اين جريان را براي محمد بن عبدالملك بنويسم شايد او پس از اينكه از حقيقت مطلب مطلع شود تو را آزاد نمايد؟ گفت: مانعي ندارد.

من نامه اي براي محمد بن عبدالملك نوشتم و شرح حال او را در آن درج كردم.

موقعي كه جواب نامه ام آمد ديدم همان نامه ي خودم مي باشد و در پشت آن نوشته شده: به اين شخص زنداني بگو: به آن مردي كه او را در يك شب از شام به كوفه و از كوفه به مدينه و از مدينه به مكه برده بگويد تا وي را از زندان آزاد نمايد. من از مطالعه ي آن نامه فوق العاده مغموم گرديدم و دلم به حال آن مرد



[ صفحه 40]



زنداني سوخت!!

صبح روز ديگر رفتم تا او را از جواب نامه آگاه نمايم و بگويم: صبر و شكيبائي كند وقتي به در زندان رسيدم ديدم زندان بانان و لشگريان و افراد ديگري در جستجو و تجسس هستند.

گفتم: مگر چه خبر شده؟!

گفتند: آن مردي را كه ادعاي پيغمبري مي كرد زنداني نموده اند و در شب گذشته مفقود گرديده، هيچگونه اثري از او پيدا نيست، نمي دانيم كه به زمين فرو رفته و يا اينكه مرغ هوا او را ربوده است؟!!

علي بن خالد مي گويد: من دريافتم كه حضرت جواد الائمه عليه السلام او را به اعجاز امامت نجات داده. من در آن موقع زيدي مذهب بودم، وقتي يك چنين معجزه اي از حضرت امام محمد تقي عليه السلام ديدم امامي مذهب شدم و اعتقادم بسيار نيكو شد.

نگارنده گويد: ما در جلد دهم ستارگان درخشان صفحه (114) از اباصلت نقل كرده ايم كه گفت: مأمون پس از دفن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام مرا خواست و گفت: آن دعائي را كه خواندي و آب قبر حضرت رضا فرو رفت به من ياد بده!

من گفتم: به خدا قسم كه آن دعا را فراموش كرده ام، ولي او با اينكه من راست مي گفتم سخن مرا باور نكرد و دستور داد تا مرا زنداني نمودند همين كه مدت يكسال از زنداني شدن من گذشت خيلي متأثر و نگران شدم، لذا يك شب بيدار ماندم



[ صفحه 41]



و مشغول دعا و عبادت شدم، انوار مقدسه ي محمد و آل او صلي الله عليهم اجمعين را شفيع خود نمودم و خدا را به حق ايشان قسم دادم كه مرا از زندان نجات دهد!!

هنوز دعاي من تمام نشده بود كه ديدم حضرت امام محمد تقي عليه السلام در ميان زندان نزد من حاضر شد و به من فرمود: اي ابوالصلت! سينه ات تنگ (و صبرت تمام) شده؟

گفتم: آري به خدا قسم!!

آنگاه آن بزرگوار به من فرمود: برخيز!! ناگاه ديدم كه زنجير از پايم باز شد، آن حضرت دست مرا گرفت و در حالي از زندان خارج كرد كه نگهبانان مرا مي ديدند ولي به اعجاز آن حضرت قدرت سخن گفتن نداشتند.

وقتي حضرت جواد مرا از زندان نجات داد به من فرمود: تو در امان خدائي، از اين به بعد مأمون هرگز تو را نمي بيند و تو نيز او را نخواهي ديد و همچنان شد كه آن بزرگوار فرموده بود!!

ابن شهر آشوب از محمد بن ريان روايت مي كند كه گفت: مأمون هر حيله اي به كار برد كه حضرت امام محمد تقي عليه السلام را هم مانند خود به دنيا مايل نمايد و آن بزرگوار را به لهو و لعب آلوده كند ممكن نشد و حيله هاي وي در حق حضرت جواد عليه السلام كوچكترين اثري نبخشيد.

مأمون همچنان در انتظار اين موضوع بود تا آن موقعي كه مي خواست دختر خود را در خانه ي حضرت جواد عليه السلام بفرستد و زفاف واقع شود، بدين بهانه بود كه دستور داد تا تعداد صد كنيز بسيار خوشگل و زيبا را حاضر كردند و به دست هر يك



[ صفحه 42]



از آنان جامي دادند كه در ميان آن جواهري باشد و در آن موقعي كه حضرت امام محمد تقي عليه السلام وارد مي شود و در حجله ي دامادي مي نشيند آن بزرگوار را بدين هيئت استقبال نمايند.

كنيزان طبق دستور مأمون عمل كردند ولي حضرت امام محمد تقي عليه السلام كوچكترين توجهي به ايشان ننمود.

مأمون پس از اينكه ديد حيله هايش همه خنثي شدند مخارق خواننده را كه شخصي خوش آواز و داراي ريش بلندي بود و رباب مي نواخت احضار كرد [1] مخارق به مأمون گفت: يا امير المؤمنين! اگر شما مايل باشيد كه حضرت جواد را به دنيا رغبت دهيد اين عمل فقط كار من است؟

مخارق پس از اين پيشنهاد در مقابل حضرت جواد الائمه عليه السلام نشست و به قدري آواز خود را بلند كرد كه تمام اهل خانه نزد او جمع شدند، آنگاه بنا كرد به نواختن رباب و آوازه خواني، وي به قدر يك ساعت مشغول خوانندگي و نواختن رباب بود بلكه حضرت جواد را بدين دستگاه و لهو و لعب مايل نمايد ولي آن برگزيده ي خدا كوچكترين توجهي به مخارق و چپ و راست نفرمود، بعد از يك ساعت صورت مبارك خود را بلند كرد و به مخارق فرمود:

اتق الله، ياذا العثنون!!



[ صفحه 43]



يعني اي مرد ريش بلند از خدا بترس!! تا حضرت امام محمد تقي عليه السلام اين جمله را به مخارق فرمود رباب و مضراب (كه آلت تار زدن بود) از دست وي افتاد و بعد از آن تا زنده بود نتوانست با دست خود برنامه ي موسيقي را برگزار نمايد.

مأمون از مخارق پرسيد: مگر تو را چه شده؟! گفت: آن موقعي كه امام محمد تقي به من صيحه زد آن چنان ترسيدم كه خوفم هرگز برطرف نخواهد شد!!

شيخ كشي از احمد بن علي بن كلثوم سرخسي روايت مي كند كه گفت: مردي از اصحاب اماميه كه او را ابوزينبه مي گفتند مرا ملاقات نمود وي راجع به آن اثري كه در حلق احكم بن بشار مروزي بود و من آن را ديده بودم از من پرسش كرد؟ گفتم: من چند مرتبه درباره ي اين موضوع از او پرسش كردم ولي او جوابي به من نداد.

ابو زينيه گفت: من از اين جريان كاملا اطلاع دادم بدانكه ما هفت نفر بوديم كه در زمان حضرت امام محمد تقي عليه السلام در بغداد در ميان يك حجره اي بوديم. يك روز موقع عصر بود كه احكم از نظر ما ناپيدا شد و آن شب نزد ما نيامد. همين كه اول شب شد نامه اي از حضرت جواد الائمه عليه السلام آمد: آن مرد خراساني كه رفيق شما بود مذبوح شده، او را به نمدي پيچيده و در فلان مزبله انداخته اند، شما برويد او را دريابيد و با فلان دوا معالجه نمائيد.

وقتي ما رفتيم او را همان طور كه حضرت جواد عليه السلام فرموده بود مذبوحا و مطروحا يافتيم، همين كه وي را آورديم



[ صفحه 44]



و طبق دستور امام جواد معالجه كرديم بهبودي يافت.

راوي مي گويد: جريان احكم بن بشار و ذبح شدن وي اين بود كه او زني را از طايفه اي متعه يعني صيغه كرده بود آن طايفه وقتي از اين موضوع آگاه شدند احكم را ذبح كرده در نمدي پيچيدند و در مزبله انداختند.

نگارنده گويد: چون سخني از متعه يعني از صيغه و عقد موقت به ميان آمد لذا جا دارد كه ما مختصري از فضائل اين عمل مشروع و سنت سنيه ي حضرت نبوي صلي الله عليه و آله را از نظر خوانندگان محترم بگذرانيم:

متعه يعني ازدواج موقت

خواننده گرامي! بدان كه صيغه يعني ازدواج موقت، يكي از احكام مشروع دين مقدس اسلام به شمار مي رود، اين عمل پسنديده را قرآن كريم و پيامبر با عظمت اسلام صلي الله عليه و آله امضاء كرده اند و خلفاء بلافصل و دوازده گانه ي پيغمبر خدا هم اين حكم شرعي را طبق فرموده ي قرآن مجيد و حضرت محمد صلي الله عليه و آله تحسين فرموده اند. ما اكنون فرموده ي قرآن عظيم و پيامبر بزرگوار اسلام و خلفاء دوازده گانه آن برگزيده ي خدا را از نظر مبارك شما مي گذرانيم.

صيغه از نظر قرآن مجيد:

قرآن كريم در سوره ي مباركه ي نساء، آيه ي (28) مي فرمايد:



[ صفحه 45]



فما استمتعتم به منهن فاتوهن اجورهن فريضة

يعني آنچه را از زنان استمتاع مي كنيد و لذت مي بريد اجر و مزد آنان را به طور وجوب بپردازيد!

صيغه از نظر پيامبر اسلام

مشروعيت صيغه در زمان پيغمبر عظيم الشأن اسلام از موضوعاتي است كه شيعه و سني درباره ي آن اتفاق دارند و هيچكدام از اين دو مذهب يعني شيعه و سني درباره ي اين كه موضوع صيغه و عقد موقت در زمان پيامبر اسلام مشروع بوده و بعد از رسول خدا تا زمان ابوبكر و عمر عملي هم مي شده شك و ترديدي ندارند.

پس جاي ترديد نيست كه موضوع صيغه كردن زنان را پيغمبر خدا تشريع كرده و موضوعي را كه آن برگزيده ي خدا حلال كرده باشد تا قيام قيامت حلال خواهد بود. چنانكه فرموده اند:

حلال محمد تا قيام قيامت حلال و حرام محمد تا قيام قيامت حرام خواهد بود.

صيغه از نظر خلفاء پيامبر اسلام

فاضل مقداد در كتاب كنز العرفان از حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام روايت مي كند كه فرمود: اگر عمر متعه يعني صيغه كردن زنان را ممنوع نمي كرد غير از افراد شقي كسي مايل به زنا كردن نمي شد.



[ صفحه 46]



محدث قمي در كتاب سفينة البحار از صادق آل محمد صلي الله عليه و آله روايت مي كند كه فرمود: هيچ مردي نيست كه زني را صيغه كند، آنگاه غسل نمايد مگر اينكه خداي توانا به شماره ي هر قطره اي كه از آب غسل وي مي چكد هفتاد ملك خلق مي كند كه تا روز قيامت از براي او استغفار و طلب آمرزش مي نمايند و آن افرادي را كه از اين عمل مشروع اجتناب مي كند (يعني آن را حرام مي دانند؟) لعنت خواهند كرد.

نيز در كتاب سابق الذكر از حضرت صادق عليه السلام روايت مي كند كه فرمود: آن كسي كه بر رجعت ما آل محمد صلي الله عليه و آله ايمان نداشته باشد و متعه يعني صيغه كردن زنان را حلال نداند از ما نخواهد بود.

نيز از صالح بن عقبه از پدر خود روايت مي كند كه گفت: به حضرت باقر آل محمد صلي الله عليه و آله گفتم: آيا براي شخصي كه زني را صيغه كند ثوابي خواهد بود؟

فرمود: اگر اين عمل را بدين لحاظ انجام دهد كه با فلان يعني... مخالفت نمايد (به قدري ثواب دارد كه) به شماره ي هر كلمه اي كه با آن زن تكلم مي كند حسنه اي براي او خواهد بود و هر وقت كه نزديك آن زن مي رود و با وي مواقعه مي كند خدا گناهي را از او خواهد آمرزيد.

هر گاه غسل مي كند خدا به شماره ي هر تار موئي از او كه آب غسل از آن مي گذرد (گناهي از گناهان) او را مي آمرزد. راوي مي گويد: به آن حضرت گفتم: به شماره ي هر تار موئي؟!! فرمود: آري، به شماره ي هر تار موئي.



[ صفحه 47]



نگارنده گويد: اهل تسنن موضوع متعه يعني صيغه كردن زنان را حرام مي دانند علت اينكه ايشان متعه را حرام مي دانند اين است كه مي گويند: عمر بن الخطاب گفته:

متعتان كانتا علي عهد رسول الله، انا محرمهما و معاقب عليهما: متعة الحج و متعة النساء.

يعني دو متعه در زمان پيامبر خدا بودند كه من آنها را حرام مي كنم و عامل آنها را عقاب مي نمايم: متعه ي حج و متعه يعني صيغه كردن زنان.

نگارنده گويد: اين ادعاء به جاي اينكه عمل متعه را حرام كند آن را اثبات و تأييد مينمايد؟! چرا! زيرا از بيان و سخن عمر ثابت مي شود كه اين دو موضوع در زمان پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله مشروع بوده اند و عملي هم مي شده اند و كسي غير از عمر اين دو موضوع مشروع را حرام نكرده است چون عمر حق نداشته كه حلال خدا را حرام كند پس موضوع حليت متعه به حال خود باقي است.

اهل تسنن مي گويند: اين آيه كه راجع به متعه مي باشد نسخ شده يعني حكم آن لغو گرديده.

ولي جواب اين سخن اين است كه موضوع متعه ي زنان درايت است يعني چون قرآن مجيد اين موضوع را تشريع كرده انسان بر مشروعيت آن يقين دارد ولي نسخ شدن اين آيه ي شريفه روايت است يعني انسان يقين ندارد كه اين روايت صحيح باشد، و علماء عموما متفقند كه درايت بر روايت مقدم است؟!

محمد جواد مغنيه در كتاب: الفقه علي المذاهب الخمسه



[ صفحه 48]



مي نگارد: مسلم كه يكي از علماء اهل تسنن به شمار مي رود در كتاب صحيح خود روايت مي كند كه موضوع متعه از زمان پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله تا زمان ابوبكر و عمر عملي مي شده.

نگارنده گويد: با صرف نظر از قرآن و اخبار رسول معظم اسلام و آل اطهر آن بزرگوار كه موضوع متعه ي زنان را ثابت مي كنند عمل متعه هيچگونه مانع نقلي و عقلي هم ندارد.

از نظر نقل: چنانكه قبل از اين از نظر خوانندگان محترم گذشت قرآن مجيد و اخبار اين موضوع را ممنوع كه نمي كنند به جاي خود بلكه آن را ثابت مي نمايند. از نظر عقل: شكي نيست كه عقل كوچكترين ضرر دنيوي و اخروي از براي يك چنين عمل مشروع و عاقلانه اي فرض نمي كند.

بر فرض اينكه بتوان گفت: موضوع متعه باعث فلان ضرر يا مفسده مي گردد باز هم با مفاسد و ضررهائي كه از ممنوع بودن آن به وجود مي آيد قابل قياس نخواهد بود؟؟

مثلا: نمي توان گفت: عموم افرادي كه زنا مي كنند از نظر شقاوت يك چنين عمل خطرناك و ننگ آوري را مرتكب مي شوند و خويشتن را مستوجب عذاب هميشگي جهنم مي نمايند بلكه بايد گفت: صدي نود به منظور اطفاء شهوت خويشتن را مستحق عذاب خدا مي نمايند؟

مثلا: نمي توان گفت: كليه ي آن اشخاصي كه لواط مي كنند و خود را در رديف قوم لوط يا بدتر از آنان به شمار مي آورند از نظر ننگين كردن يك طايفه بلكه يك جامعه خواهد بود بلكه بايد گفت: فطرت بشري آنان را بدين منجلاب خطرناك مي كشاند؟



[ صفحه 49]



مثلا: آن گروهي كه به وسيله ي استمناء خويشتن را دچار انواع و اقسام امراض مهلك مي كنند و اگر مجتهد مبسوط اليدي يعني با نفوذي باشد بايد آنان را حد بزند.

مثلا: زناني كه ناموس و عورت خود را سرمايه ي تجارت قرار مي دهند و ماليات آن را به باجگيران مي پردازند.

مثلا: جواناني كه سر راه بر دختران باكره و عفيفه ي مسلمانان مي گيرند تا كار به جائي مي رسد كه بايد پاسبانان ايشان را جلب كنند و كيفر نمايند و... كه اين كتاب را گنجايش ذكر آنها نيست اينها همه از مفاسد و ضررهاي اين است كه موضوع متعه يعني صيغه كردن زنان را منع كردند، يا بفرمائيد: حكم قرآن و دستور قطعي پيامبر معظم اسلام را پايمال هوا و هوس نمودند؟!!

اين مفاسد و ده ها برابر آنها است كه در دنيا دامنگير عاملين و طالبين آنها يعني زنا كاران و لواط كنندگان و... خواهد شد و اما آن مفاسد و بدبختي هائي كه در عالم آخرت دچار افراد زناكار، لواط كنندگان، اشخاصي كه استمناء مي كنند، افرادي كه زنا مي دهند و آن گروهي كه لواط مي دهند خواهد شد همان است كه قرآن كريم هر كدام را به جاي خود تصريح و به طور وضوح بيان فرموده.

اللهم اعذنا من شرور انفسنا و من شرور من لا يرحمنا و ارحمنا و اهدنا الي صراطك المستقيم برحمتك يا ارحم الراحمين و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين آمين يا رب العالمين!!

سيد بن طاوس در كتاب مهج الدعوات از ابو نصر همداني (بسكون ميم) از حكيمه دختر امام محمد تقي عليه السلام روايت مي كنند كه گفت: پس از شهادت امام محمد تقي عليه السلام رفتم نزد ام عيسي (و به قول مشهور ام الفضل) كه دختر مأمون



[ صفحه 50]



و زن آن بزرگوار بود تا به وي تسليت و تعزيت بگويم.

ديدم وي براي امام محمد تقي عليه السلام به قدري جزع و فزع و گريه مي كرد كه مي خواست خود را هلاك نمايد، در آن حيني كه مشغول مذاكره ي صفات پسنديده و حسن خلق و شرافت و آنچه كه خدا به حضرت جواد عليه السلام عطا كرده است بوديم من ترسيدم وي خود را از كثرت غصه هلاك نمايد.

ام عيسي گفت: آيا تو را به موضوع عجيبي كه از هر چيزي مهمتر است آگاه نكنم؟ گفتم: چرا. گفت: من (براي اينكه امام محمد تقي زوجه ي ديگر اختيار نكند) مواظب بودم، چه بسا مي شد كه سخنان سختي مي شنيدم و به پدر خود شكايت مي كردم. پدرم در جوابم مي گفت: صبر و تحمل كن! زيرا كه او فرزند و پاره ي تن پيغمبر خدا است.

يكي از روزها كه نشسته بودم ناگاه ديدم دختري بر من وارد شد و سلام كرد. گفتم: تو كيستي؟ گفت: من از فرزندان عمار ياسر و زوجه ي امام محمد تقي كه شوهر تو است هستم.

من پس از شنيدن اين موضوع به قدري ناراحت شدم كه نزديك بود سر بردارم و به صحرا روم و جلاء وطن نمايم، به قدري شيطان مرا وسوسه كرد كه نزديك بود آن زن را بيازارم. ولي در عين حال قهر و غضب خود را فرو بردم و با آن زن نيكي نمودم و خلعت هم به وي دادم.

موقعي كه آن زن از نزد من رفت پيش پدرم رفتم و جريان را از برايش شرح دادم.

پدرم كه در آن موقع مست بود به غلامي كه در جلو او بود



[ صفحه 51]



اشاره كرد كه شمشير را بياور!! پس از گرفتن شمشير سوار شد و گفت: به خدا قسم مي روم و او را يعني حضرت جواد عليه السلام را مي كشم. همين كه اين مقاله را از پدرم شنيدم پشيمان شدم و گفتم:

انا لله و انا اليه راجعون

با خود مي گفتم: اين چه عملي بود كه من انجام دادم و شوهر خود را به كشتن دادم؟!! لطمه به صورت خود مي زدم و به دنبال پدر خود مي رفتم تا اينكه پدرم داخل آن خانه اي شد كه امام جواد عليه السلام در آنجا بود، پدرم به قدري با شمشير بر بدن حضرت جواد زد كه پاره پاره شد، آن گاه از نزد آن بزرگوار بيرون آمد.

من از دنبال پدرم گريختم و آن شب را تا به صبح بدين جهت نخوابيدم. وقتي صبح شد و قسمتي از روز گذشت نزد پدرم آمدم و گفتم: مي داني كه ديشب چه عملي انجام داده اي؟!! گفت: نه، گفتم: پسر امام رضا را كشتي.

وقتي پدرم اين سخن را شنيد متحير و بيهوش گرديد، پس از ساعتي كه به هوش آمد به من گفت: واي بر تو!! چه مي گوئي؟! گفتم: همان كه گفتم، ديشب رفتي و او را به وسيله ي شمشير شهيد كردي.

پدرم بسيار مضطرب شد و گفت: ياسر خادم را حاضر كن!! موقعي كه ياسر حاضر شد پدرم به وي گفت: واي بر تو!! اين چه سخني است كه دختر من مي گويد؟!!

ياسر خادم گفت: راست مي گويد. مأمون بر سينه و بر صورت



[ صفحه 52]



خود زد و گفت:

انا لله و انا اليه راجعون

تا قيام قيامت در ميان مردم رسوا و هلاك شديم!! اي ياسر! زود مي روي و درباره ي اين موضوع تحقيق مي كني و فورا ما را آگاه مي نمائي كه نزديك است جان من از تنم مفارقت كند!

ياسر متوجه خانه ي حضرت جواد عليه السلام شد و من لطمه به صورت خود مي زدم. ياسر به تعجيل برگشت و گفت:اي امير! البشاره!!

پدرم گفت: چه خبر؟!

ياسر گفت: وقتي من به حضور حضرت جواد عليه السلام مشرف شدم ديدم آن بزرگوار نشسته و پيراهني در برداشت و خود را به وسيله ي لحاف پوشيده مشغول مسواك كردن بود. من پس از اينكه به آن حضرت سلام كردم گفتم: تقاضا مي كنم: اين پيراهني را كه پوشيده اي به من عطا كني تا با آن نماز بگذارم! منظور من از اين تقاضا اين بود كه به جسد مبارك حضرت جواد الائمه نگاه كنم و بنگرم آيا جاي شمشيري بر بدن آن حضرت هست يا نه؟ به خدا قسم بدن مقدس آن بزرگوار نظير عاج سفيدي بود كه مايل به زردي باشد و اثري از زخم شمشير و غيره بر جسد مطهر آن حضرت وجود نداشت.

مأمون پس از شنيدن اين موضوع گريه زيادي كرد و گفت: اين موضوع يك نوع معجزه اي است كه نظير ندارد و از براي خلق اولين و آخرين عبرتي خواهد بود!!



[ صفحه 53]



آنگاه به ياسر گفت: من سوار شدن و گرفتن شمشير و داخل شدن خودم را به خاطر مي آورم ولي برگشتن خويشتن را ياد ندارم. من نمي دانم چگونه متوجه آن بزرگوار شدم! خدا اين دخترم را لعنت كند يك نوع لعن شديدي (كه يك چنين شكايتي از حضرت جواد نزد من كرد و مرا بدين عمل وادار نمود)

الساعه پيش دخترم مي روي و مي گوئي: پدرت مي گويد: به خدا قسم اگر بعد از اين از حضرت جواد شكايت كني يا بدون اجازه ي آن بزرگوار از خانه بيرون آئي از تو انتقام خواهم كشيد!!

وقتي كه اين پيام را به دخترم رساندي نزد ابن الرضا يعني حضرت جواد مي روي، سلام مرا به آن حضرت مي رساني مبلغ بيست هزار (20000) دينار با آن اسبي كه ديشب سوار شدم و آن را شهري مي گويند از براي ابن الرضا مي بري!

آنگاه عموم هاشميان را دستور مي دهي كه براي سلام كردن بر آن برگزيده ي خدا وارد شوند و بر او سلام كنند.

ياسر مي گويد: من امر مأمون را اجرا كردم، سلام او را به حضرت جواد عليه السلام رساندم، آن مبلغي را كه داده بود با اسب به امام جواد تقديم نمودم.

حضرت جواد عليه السلام توجهي به آن پول ها كرد و پس از ساعتي لبخندي زد و فرمود: آيا آن عهدي كه ما بين ما و مأمون بود اين بود كه وي با شمشير به من حمله كند؟!! آيا نمي داند كه من يار و معيني دارم كه مانع او مي گردد.



[ صفحه 54]



ياسر مي گويد: من به حضرت جواد گفتم: اي فرزند پيامبر خدا!! اين عتاب را رها كن!به حق جدت رسول خدا صلي الله عليه و آله قسم مأمون در آن موقع به قدري مست و لا يعقل بود كه خبري از اين جريان نداشت، وي نذر كرده و سوگند ياد نموده كه بعد از اين هرگز مست نشود و چيزي كه مست كننده باشد نخورد، زيرا اشياء مست كننده از دامهاي شيطاني است، صلاح اين است در آن موقعي كه شما نزد مأمون مي روي اين عمل را به روي او نياوري و وي را مورد عتاب قرار ندهي!

حضرت جواد عليه السلام در جوابم فرمود: من هم همين تصميم را داشتم پس از اين گفتگوها حضرت جواد دستور داد تا لباس آوردند و آن بزرگوار جامه پوشيد و با عموم مردم بر خواسته متوجه مأمون شدند.

مأمون برخواست و امام جواد عليه السلام را در بر گرفت و آن حضرت را به سينه چسبانيد، به آن بزرگوار خوش آمد گفت و احدي را اجازه نداد كه نزد او بيايد و همچنان با حضرت جواد مشغول گفتگو بودند.

موقعي كه مي خواست مجلس منقضي شود امام جواد به مأمون فرمود: من تو را نصيحتي مي كنم بپذير!!

مأمون گفت: چه نصيحتي يابن رسول الله.

حضرت جواد فرمود: من در نظر دارم كه تو شب بيرون نروي! زيرا من از اين مردم نگونگسار درباره ي تو اطمينان ندارم، دعائي نزد من مي باشد كه بر تو لازم است خود را به وسيله ي آن از بدي ها و بلاها و... حفظ نمائي، همچنانكه ديشب آن



[ صفحه 55]



دعا مرا از شر تو نجات داد. اگر لشكرهاي روم و ترك و عموم اهل زمين در اطراف تو اجتماع نمايند ضرري به تو نخواهد رسيد اگر صلاح بداني من آن را براي تو بفرستم كه به وسيله ي آن دعا از همه ي آفات و بليات محفوظ بماني؟

مأمون گفت: بسيار خوب، آن را به خط خود مي نويسي و نزد من مي فرستي!

حضرت جواد قبول كرد. همين كه صبح شد آن بزرگوار ياسر را خواست و آن حرز را يعني دعا را به خط مبارك خود نوشت و به ياسر فرمود: اين دعا را نزد مأمون مي بري و مي گوئي: دستور دهد كه لوله اي از نقره ي پاك براي اين دعا بسازند و آنچه را كه بعد از اين خواهم گفت بر آن نقره بنويسد. موقعي كه خواست اين حرز را به بازوي خود ببندد وضوي كامل بگيرد و چهار ركعت نماز (كه هر دو ركعت آن را به يك تشهد و يك سلام به جا آورد؟) بخواند (طريقه ي خواندن اين نماز اين است كه:) در هر ركعت بعد از خواندن سوره ي حمد آية الكرسي، آيه ي: شهد الله الي آخره سوره ي والشمس و ضحيها، سوره ي والليل و سوره ي قل هو الله احد هر كدام را هفت مرتبه بخواند، (آنگاه به ركوع و سجود رود و برخيزد ركعت دوم را نيز به همين نحو به جا آورد تشهد و سلام نماز را بگويد آنگاه برخيزد و دو ركعت بعد را نيز بدين طريق به جا آورد.)

موقعي كه از نماز فراغت يافت اين حرز را بر بازوي خود ببندد تا به حول و قوه ي خدا در موقع شدائد و سختي ها از هر چيزي كه خوف و ترس داشته باشد صحيح و سالم بماند. بايد در



[ صفحه 56]



نظر داشت در آن موقعي كه مي خواهد اين دعا را بر بازو ببندد قمر در عقرب نباشد.

روايت شده: وقتي مأمون اين حرز را از حضرت جواد عليه السلام گرفت و با اهل روم جنگ كرد فاتح شد و در تمام غزواتي كه آن حرز مبارك را با خود مي داشت به بركت آن منصور و مظفر مي شد!!

نگارنده گويد: ما حرز حضرت جواد عليه السلام را با خواست خداي توانا بعد از اين در همين كتاب خواهيم نگاشت اميد است كه مؤمنين اين دعاي پرخير و بركت را طبق دستوري كه حضرت جواد عليه السلام داده با خود داشته باشند تا از بركات آن برخوردار شوند.


پاورقي

[1] رباب به فتح راء يكي از آلات موسيقي قديم شبيه به تار بوده كه كاسه ي آن كوچكتر و فقط داراي دو سيم بوده و آن را با كشيدن كمانه يا آرشه مي نواخته اند - مؤلف.