بازگشت

ارشاد و هدايت


مسعودي در كتاب اثبات الوصيه مي نگارد: از صالح بن عطيه روايت شده كه گفت: قبل از اينكه امام جواد عليه السلام به جانب عراق خارج شود من حج به جا آوردم و از درد تنهائي (يعني نداشتن فرزند) به آن حضرت شكايت نمودم.

حضرت جواد در جوابم فرمود: آيا از حرم (يعني از



[ صفحه 32]



مكه) خارج نمي شوي تا من كنيزكي براي تو بخرم كه پسري از او به تو نصيب شود؟

گفتم: اگر صلاح مي داني پس آن كنيزك را براي من ابتياع فرما!

در جوابم فرمود: تو برو آن كنيزك را انتخاب كن و مرا آگاه نما! من رفتم و كنيزي را برگزيدم و به حضور امام عليه السلام برگشتم، آن حضرت به من فرمود: برو نزد صاحب آن كنيز باش تا من بيايم. وقتي كه من نزد آن برده فروش رفتم حضرت جواد عليه السلام آمد و پس از اينكه توجهي به آن كنيزك نمود برگشت، من نيز به دنبال آن بزرگوار رفتم، آن حضرت به من فرمود من آن كنيزك را ديدم ولي عمر او كوتاه است.

وقتي يك روز بعد از اين جريان نزد آن برده فروش رفتم. و از آن كنيزك سراغي گرفتم؟ گفت: فعلا تب كرده و مريض شده لذا نمي شود او را به تو نشان دهم. روز سوم نزد او رفتم و از حال كنيزك پرسش نمودم؟ گفت: امروز او را به خاك سپرديم.

پس از اين جريان بود كه من به حضور امام جواد عليه السلام مشرف شدم و قضيه ي آن كنيز را به عرض آن حضرت رسانيدم. آنگاه آن برگزيده ي خدا كنيز ديگري براي من خريد كه اين فرزندم محمد از او به من نصيب شده.

محمد بن يعقوب كليني از موسي بن قاسم روايت مي كند كه گفت: به حضرت جواد عليه السلام گفتم: در نظر دارم از طرف شما و پدرت طواف به جا آورم، ولي بعضي مي گويند: طواف كردن به نيت اوصياء جايز نيست؟



[ صفحه 33]



حضرت جواد فرمود: مانعي ندارد، آنچه براي تو ممكن است به طور نيابت طواف كن.

راوي مي گويد: پس از سه سال بود كه من به حضرت جواد گفتم: سه سال قبل از اين بود كه من راجع به طواف نيابتي از جانب شما و پدرت از شما پرسش نمودم و شما اجازه داديد، من به قدري كه خدا خواست براي شما طواف كردم و يك موضوعي در دلم افتاد كه به آن عمل كردم.

حضرت جواد عليه السلام فرمود: چه چيزي در دل تو واقع شد؟

گفتم: يك روز از براي رسول خدا صلي الله عليه و آله طواف كردم، حضرت جواد پس از اينكه نام پيغمبر خدا را شنيد سه مرتبه فرمود:

صلي الله علي رسول الله

آنگاه به حضرت جواد گفتم: روز ديگر از براي امير المؤمنين علي عليه السلام طواف كردم. روز بعد از براي امام حسن طواف نمودم. روز ديگر از براي حضرت امام حسين عليه السلام طواف كردم به همين نحو هر روزي براي يكي از امام ها عليهم السلام طواف مي كردم تا به شما رسيدم و براي شما نيز طواف به جا آوردم ولايت اين امام هائي را كه نام بردم دين خود قرار داده ام.

حضرت جواد عليه السلام فرمود: اكنون به ديني متدين شدي كه خدا غير از آن را از بندگانش نمي پذيرد.

به امام جواد گفتم: گاهي از براي مادرت حضرت زهراء عليها السلام طواف كرده ام و گاهي هم طواف نكرده ام؟ فرمود:



[ صفحه 34]



اين عمل را بسيار انجام بده زيرا كه اين عمل افضل آن اعمالي است كه تو به جا مي آوري!!

طبري از شلمغاني روايت مي كند كه گفت: در آن سالي كه گروهي از مردم براي امتحان كردن حضرت جواد عليه السلام نزد آن بزرگوار رفتند اسحاق بن اسماعيل حج به جا آورد.

اسحاق مي گويد: من تعداد ده مسئله در نظر گرفتم و آنها را در نامه اي يادداشت نمودم كه از حضرت جواد عليه السلام پرسش نمايم. زوجه ام در آن موقع حامله بود.

با خود مي گفتم: اگر حضرت جواد عليه السلام جواب مسئله هاي مرا بفرمايد از آن بزرگوار تقاضا مي كنم كه دعا كند تا خدا پسري به من عطا فرمايد. همين كه مردم پرسشهاي خود را از آن حضرت كردند من برخواستم و آن نامه هم با من بود. وقتي نظر مبارك حضرت جواد عليه السلام به من افتاد فرمود: نام او را احمد بگذار! بعد از اين جريان بود كه پسري براي من متولد شد و من او را احمد ناميدم، آن كودك مدتي زنده بود و از دنيا رفت و...

در كتاب كشف الغمه از قاسم بن عبدالرحمان روايت مي كند كه گفت: من زيدي مذهب بودم، يك وقت كه در بغداد بودم ديدم مردم در حركت و اضطرابند، بعضي مي دوند، برخي برفراز بلنديها مي روند، گروهي ايستاده اند. پرسيدم: مگر چه خبر است؟! گفتند:

ابن الرضا ابن الرضا!!

يعني حضرت جواد پسر امام رضا عليه السلام مي آيد، من با خود گفتم: من هم مي مانم تا وي را مشاهده نمايم، در همين



[ صفحه 35]



موقع بود كه ديدم حضرت جواد عليه السلام در حالي كه بر اسرتي سوار بود پيدا شد. من با خودم گفتم: خدا گروه اماميه را از رحمت خود دور كند! زيرا گمان مي كنند كه خدا اطاعت اين جوان را بر آنان واجب كرده است.

تا اين خيال در قلب من خطور كرد ناگاه ديدم حضرت جواد عليه السلام متوجه من شد و فرمود: (موقعي كه قوم ثمود حضرت صالح پيغمبر را تكذيب كردند به آن بزرگوار گفتند:) اگر ما تنها يك نفر را كه از خود ما است متابعت كنيم مبتلا به گمراهي واضح و آشكاري شده ايم.

من براي دومين بار با خودم گفتم: وي ساحر است.

ناگاه ديدم آن برگزيده ي خدا توجهي به من كرد و فرمود: (قوم ثمود به حضرت صالح گفتند:) آيا در ميان ما وحي بر او نازل شده (نه؟ اين طور نيست) بلكه او شخصي است كذاب و متكبر.

موقعي كه حضرت جواد الائمه عليهم السلام از ضمير و خيالات من خبر داد اعتقاد من نسبت به آن بزرگوار كامل گرديد و اقرار و اذعان نمودم كه آن حضرت حجت خدا است بر خلق خدا.

محمد بن يعقوب كليني از يحيي بن اكثم كه قاضي سامره بود روايت كرده كه گفت: يك روز من داخل مسجد پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله شدم در آن حيني كه قبر مقدس آن برگزيده ي خدا را زيارت و طواف مي كردم مصادف شدم با محمد بن علي عليهما السلام كه وي نيز مشغول طواف قبر مبارك حضرت رسول صلي الله عليه و آله بود.



[ صفحه 36]



من درباره ي مسائلي كه آنها را خوب مي دانستم با آن بزرگوار مناظره نمودم. حضرت جواد عليه السلام كليه ي آنها را جواب فرمود. من به امام جواد گفتم: مي خواهم يك مسئله اي از شما پرسش نمايم ولي خجالت مي كشم؟

آن برگزيده ي خدا فرمود: قبل از اينكه تو راجع به آن مسئله پرسشي كني من تو را از آن آگاه مي نمايم. مسئله تو اين است كه مي خواهي درباره ي امام پرسش نمائي؟ گفتم: آري.

فرمود: من امام هستم. گفتم: من معجزه از تو مي خواهم؟!

ناگاه ديدم آن عصائي كه در دست آن بزرگوار بود به سخن در آمد و گفت: مولاي من امام و حجت اين زمان است.