بازگشت

در بيان اخبار آن حضرت از غيب و خبر از نيات و مكنونات دلها


كمال الدين محمد بن طلحه شافعي در كتاب «مطالب السؤال در مناقب رسول الله صلي الله عليه و آله» مي گويد: اما مناقب ابوجعفر عليه السلام، هيچ مركب (تندرو) انديشه اي بر وسعت آن نمي رسد و طول زمان براي فهم آن كافي نيست بلكه قدرت الهي با حكمت و اراده خود، در حد بقاء اندك دنيا فضايل آنها را ظاهر مي كند، مهلت بيان آن فضايل در دنيا اندك است... ايشان نمي توانند در دنيا روزگار بيشتري عمر كنند جز آن مقدار كه خداوند متعال مناقب و فضايل آن حضرت را آشكار نمايد، نورش در حال درخشش و مقامش مرتفع و ارزش منزلتش به اندازه بينش اهل بصيرت است، نورش هدايتگر و وجودش براي اهل معرفت رهبر و عملكردش آيت و نشانه، گرچه ظاهرش واحد است اما معانيش زياد است و گرچه صفتش كوچك است اما دلالتش عظيم است و اين شخص همان ابوجعفر محمد بن علي عليه السلام است،هنگامي كه پدرش علي بن موسي الرضا عليه السلام رحلت فرمود و به شهادت رسيد مأمون يك سال پس از وفات پدرش به بغداد آمد، روزي مأمون به قصد شكار از محلي عبور



[ صفحه 36]



مي كرد كه در آن عده اي از كودكان بازي مي كردند و محمد بن علي عليه السلام در كنار ايشان ايستاده بود و در آن هنگام يازده سال كم و بيش داشت پس هنگامي كه مأمون آمد همه كودكان فرار كردند ولي ابوجعفر محمد بن علي عليه السلام ايستاد و از آنجا نرفت پس مأمون نزديك او شد و به او نگاه كرد و خداوند عزوجل در صورت و جمال او بزرگي و عظمت خاصي قرار داده بود كه مأمون با ديدن او ايستاد و گفت: اي كودك چه چيز باعث شد كه تو با كودكان ديگر فرار نكني؟ حضرت به او پاسخ داد: اي امير راه تنگ نيست كه با رفتنم بخواهم راه را براي تو باز كنم، و جرمي هم مرتكب نشده ام كه به خاطر آن بترسم و فرار كنم، من به تو خوش گمانم چونكه تو به كسي كه گناهي مرتكب نشده كاري نداري به خاطر همين سر جاي خود ايستاده ام، مأمون از چهره نوراني و سخنان او تعجب كرد و گفت: اسم تو چيست؟ گفت: محمد، پرسيد: پسر چه كسي هستي؟ گفت: اي امير من پسر علي بن موسي الرضا عليه السلام هستم، مأمون به خاطر پدرش او را نوازش و احترام كرد سپس به سوي مقصد خودش رفت در حاليكه همراه خود يك باز شكاري داشت، هنگامي كه از قصر دور شد باز شكاري اش را به هوا فرستاد تا يك دراج را شكار كند ولي باز شكاري اش پرواز كرد و مدت طولاني از چشم او غايب شد سپس از آسمان بازگشت در حاليكه در منقارش يك ماهي كوچك داشت كه آن ماهي هنوز نيمه جان بود، مأمون با ديدن اين صحنه بسيار تعجب كرد سپس آن ماهي را در دست گرفت و از همان راهي كه آمده بود به خانه و قصرش بازگشت، وقتي به مكاني كه كودكان بازي مي كردند رسيد باز همه كودكان مانند قبل با ديدن مأمون گريختند ولي ابوجعفر عليه السلام جايي نرفت و مثل مرتبه اول سر جاي خود ايستاد پس وقتي كه مأمون به او نزديك شد گفت: اي محمد و او جواب داد: بله اي امير، مأمون گفت: در دست من چيست؟ خداوند عزوجل به ابا جعفر عليه السلام الهام نمود و او جواب داد: اي امير، خداوند عزوجل به مشيت خود در درياي قدرت خويش ماهياني كوچك آفريد تا بازهاي شكاري خلفاء و پادشاهان آنها را شكار كنند و خداوند فرزندان اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله



[ صفحه 37]



را از موضوع آگاه ساخت، هنگامي كه مأمون اين سخنان را از ابوجعفر عليه السلام شنيد مدت طولاني او را نگاه كرد و گفت: تو حقا پسر علي بن موسي الرضا عليه السلام هستي، آنگاه به او احسان كرد.

باز به همان سند در بحار از مناقب نقل است كه گفت: مأمون از كنار عده اي از كودكان مي گذشت كه امام جواد عليه السلام در ميان آنها بود پس همه كودكان گريختند مگر آن حضرت، مأمون به همراهانش گفت: او را نزد من بياوريد، آنگاه به او گفت: چرا مثل ديگر كودكان فرار نكردي؟ حضرت فرمود: گناهي نكرده ام كه فرار كنم، راه هم تنگ نيست كه با رفتن خود راه را براي تو باز كنم هر گونه كه مي خواهي بگذر، مأمون گفت: تو كيستي؟ گفت: من محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب عليه السلام هستم.

مأمون پرسيد: از علوم چه چيزهايي مي داني؟ حضرت فرمود: از اخبار آسمانها از من سؤال كن، آنگاه مأمون با او خداحافظي كرد و رفت در حاليكه بر دستش يك باز شكاري قوي داشت و بوسيله آن مي خواست شكار نمايد وقتي كه از محمد بن علي عليه السلام دور شد باز شكاري از روي دست او پريد پس مأمون به راست و چپ خود نظاره نمود ولي صيدي نديد و باز از دست او پريد و او نيز باز را به هوا فرستاد آنگاه باز شكاري به سمت افق پرواز كرد تا آنجا كه از جلوي چشم او ساعتي ناپديد و غايب شد سپس باز به سوي مأمون بازگشت در حاليكه يك مار صيد كرده بود، مأمون هم آن مار را در محل طعمه ها قرار داد و به يارانش گفت: موقع بازگشت از آن كودك كه هنگام آمدن با او برخورد نموديم خواهيم گذشت و او را به اين وسيله امتحان مي كنيم. سپس مأمون و يارانش بازگشتند و امام جواد عليه السلام در ميان كودكان بود، مأمون به ابن الرضا عليه السلام گفت: از اخبار آسمانها چه چيزهايي مي داني؟ امام جواد عليه السلام پاسخ داد: بله اي امير، مارهايي است كه شكمهاي آنها سبز است و پشتهاي آنها داراي خالهاي سياه و سفيد و ابلق گون هستند. پادشان بوسيله بازهاي شكاري آنها را شكار مي كنند تا بدين وسيله عالمان را امتحان و آزمايش نمايند!



[ صفحه 38]



مأمون گفت: درست گفتي و پدر و جدت و خداي تو همگي درست گفتند، سپس او را بر مركب خود سوار نمود و بعدها دخترش ام فضل را به عقد او درآورد.

اربلي در كشف الغمه از كتاب دلائل عبدالله بن جعفر حميري از قاسم بن عبدالرحمن كه زيدي مذهب بود نقل كرده كه گفت: به سوي بغداد مي رفتم پس در همين اثنا مردم را ديدم كه از يكديگر سبقت مي گيرند و از همديگر مي گذرند و به استقبال كسي مي روند و مي ايستند و درنگ مي كنند، پرسيدم اين كارها براي چيست؟ گفتند: ابن الرضا، ابن الرضا، پس گفتم: به خدا قسم بايد او را ببينم آنگاه ديدم كه او بر استري سوار شده است، گفتم: خداوند اصحاب اماميه و شيعيان را لعنت كند كه مي گويند: خداوند پيروي و طاعت اين شخص (يعني ابوجعفر عليه السلام) را واجب نموده است، ناگاه ابن الرضا به سمت من آمد و گفت: اي قاسم بن عبدالرحمن (ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفي ضلال و سعر) پس من با خود گفتم: به خدا اين ابن الرضا جادوگر است و او باز به سوي من آمد و گفت: (القي الذكر عليه من بيننا بل هو كذاب أشر) قاسم بن عبدالرحمن مي گويد: پس من بازگشتم و به امامتش عقيده پيدا كردم و شهادت دادم كه او حجت خدا بر مردم است و به او معتقد شدم.

در خرائج از يحيي بن أبي عمران نقل است كه گفت: جماعتي از شيعيان اهل ري به نزد امام ابوجعفر عليه السلام آمدند و در ميان ايشان مردي از زيديه بود، گويند: پس از برخي مسائل سوال كرديم، ناگاه امام جعفر عليه السلام به غلامش فرمود: دست اين مرد (اشاره به مرد زيدي نمود) را بگير و از اينجا بيرون ببر، مرد زيدي گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد انك حجة الله.

شيخ ثقةالاسلام محمد بن يعقوب كليني در اصول كافي به اسنادش از محمد بن ابي العلا نقل كرده است كه گفت: شنيدم از يحيي بن أكثم قاضي سامرا (پس از اينكه با او جهد و مناظره و محاوره نمودم و پيوسته از او سؤال كردم درباره علوم آل محمد صلي الله عليه و آله) گفت: روزي من براي طواف قبر رسول الله صلي الله عليه و آله به مسجدالنبي صلي الله عليه و آله داخل شدم كه در اين هنگام ديدم محمد بن علي بن موسي الرضا عليه السلام قبر را طواف



[ صفحه 39]



مي كند پس از او درباره ي مسائلي كه داشتم سؤال كردم و او به آنها پاسخ گفت: آنگاه عرض كردم: مي خواهم درباره ي يك مسئله از شما سؤال كنم ولي به خدا از پرسيدن آن شرم دارم. حضرت به من فرمود: قبل از اينكه از من در مورد امام سؤال كني من به تو پاسخ مي دهم، راوي مي گويد عرض كردم: به خدا همين را مي خواستم بپرسم، پس حضرت فرمود: من آن امام هستم، عرض كردم علامت و نشانه اش چيست؟ پس ناگاه عصايي كه در دست حضرت بود به زبان آمد و گفت: او (ابن الرضا عليه السلام) مولاي من است، امام اين زمان است او حجت خدا است.

و نيز به همان سند از حسين بن محمد أشعري نقل كرده است كه گفت: شيخ از اصحاب ما نقل كرده است كه عبدالله بن رزين گفت: ما در مجاورت شهر مدينه بوديم و ابوجعفر عليه السلام هر روز ظهر به صحن مسجدالنبي صلي الله عليه و آله مي آمد و رو به سوي قبر رسول الله صلي الله عليه و آله مي نمود و به خانه فاطمه عليهاالسلام بازمي گشت سپس كفشهايش را درآورده و برمي خاست و نماز مي خواند، روزي شيطان مرا وسوسه كرد و گفت هر گاه ابوجعفر از مركبش پياده شد و رفت برو از خاك زير پايش بردار، پس من به انتظارش نشستم تا مثل هر روز بيايد، وقتي ظهر شد سوار بر مركبش آمد اما جايي كه من منتظرش نشسته بودم پياده نشد بلكه روي سنگي كه بر در مسجد پيامبر بود پياده شد سپس وارد شد و بر پيامبر صلي الله عليه و آله سلام گفت و به مكاني كه نماز مي گزارد برگشت، مدتي بدين صورت رفتار نمود، من با خود گفتم وقتي كه نعلينش را درمي آورد از سنگ ريزه هاي زير پايش بردارم فرداي آن روز كه شد هنگام ظهر باز هم حضرت بر روي آن سنگ پياده شد سپس داخل مسجد شد و بر رسول خدا صلي الله عليه و آله سلام گفت بعد به همان محلي كه نماز مي خواند آمد و بر روي نعلينش نماز خواند و آنها را از پايش درنياورد و مدتي نيز بدين صورت عمل كرد.

پيش خودم گفتم اين روش هم براي من نتيجه نداد، اين دفعه مي روم جلوي حمام وقتي كه حضرت براي رفتن به حمام از مركبش پياده شد از روي خاكي كه بر آن راه مي رود از خاك زير پايش برمي دارم، پس درباره حمامي كه حضرت به آن تشريف



[ صفحه 40]



مي بردند پرسيدم، گفتند: در كنار بقيع مردي از اولاد طلحه حمام دارد كه ايشان آنجا تشريف مي برد، حمام را شناختم و به آن حمام رفتم، كنار آن مرد حمامي كه از اولاد طلحه بود به انتظار حضرت نشستم آن مرد طلحي گفت: اگر مي خواهي حمام بروي الان برو كه ساعتي بعد ديگر مقدور نيست، گفتم: براي چه؟گفت براي اينكه فرزند امام رضا عليه السلام مي خواهد برود حمام، گفتم: ابن الرضا كيست؟ گفت مردي از فرزندان رسول خدا صلي الله عليه و آله كه فردي صالح و باورع مي باشد، گفتم: كسي حق ندارد با او وارد حمام شود؟ گفت: وقتي او مي آيد حمام را خالي مي كنيم.

در همين حال بود كه آن حضرت با دو غلام آمد پيش رويش غلامي بود كه حصيري همراه داشت تا اينكه وارد رخت كن شد و آن حصير را براي ايشان پهن كرد و حضرت سوار بر مركبش وارد شد و بر روي حصير نشست، به آن مرد طلحي گفتم: اين همان مردي است كه مي گفتي صالح و باورع است؟ گفت: به خدا قسم تاكنون با مركبش وارد نشده بود فقط امروز اين چنين رفتار نمود، پيش خودم گفتم اين به خاطر عملكرد من مي باشد پس گفتم: منتظر مي مانم تا از حمام خارج شود خواسته خودم را انجام مي دهم.

وقتي حضرت از حمام خارج شد و لباسهايش را پوشيد مركبش را خواست و از روي حصير بر مركبش سوار و از حمام خارج شد. من پيش خودم گفتم: به خدا قسم اذيتش كردم ديگر هيچ وقت قصد خودم را تكرار نمي كنم و بر تصميم خودم جدي شدم، وقتي ظهر آن روز شد امام جواد عليه السلام سوار بر مركبش آمد و در جايي كه قبلاً در صحن پياده مي شد پياده شد و وارد مسجد شد و بر پيامبر صلي الله عليه و آله سلام گفت و در جايي كه در منزل حضرت فاطمه عليهاالسلام بود نماز مي خواند آمد و كفشهايش را درآورد و نماز ايستاد.

و نيز به همان سند از علي بن محمد از سهل بن زياد از داوود بن قاسم جعفري نقل است كه گفت: به حضرت ابي جعفر عليه السلام داخل شدم در حاليكه سه قطعه لباس نزد من بود و نمي دانستم كدام براي چه كسي است و امر بر من مشتبه شده بود و



[ صفحه 41]



براي همين ناراحت بودم، حضرت يكي از آنها را به من داد و فرمود: اين از آن زياد بن شبيب است و دومي را گرفت و فرمود: و اين از آن فلاني است، داوود مي گويد: من مبهوت شدم، حضرت نگاهي به من نمود و تبسم كرد، همچنين داوود مي گويد: حضرت سيصد دينار به من داد و فرمود: آنها را براي بعضي از عموزادگان آن حضرت ببرم و فرمود هر كدام از تو خواست او را به مشتري كه متاعش را بخرد راهنمايي كني، راهنمايي كن.

داوود مي گويد: پس از انجام دستورات امام جواد عليه السلام با مقداري دينار خدمتش رسيدم، به من گفت: اي ابوهاشم فردي را برايم پيدا كن كه با كمك او و باقي مانده پولها مقداري وسايل برايم بخرد، گفتم: بلي و با شترباني صحبت كردم تا كارهاي حضرت را انجام دهد پس با آن مرد بر حضرت وارد شدم در حاليكه مشغول طعام بود و عده اي با حضرت طعام مي خوردند، در اين حال سخن گفتن با حضرت برايم ممكن نشد، حضرت فرمود: اي ابوهاشم بنشين كنارم و غذا بخور، سپس بدون اينكه چيزي بپرسد فرمود: اي غلام به شترباني كه ابوهاشم براي ما آورده توجه كن و او را با خودت همراه كن.

و نيز مي گويد: روزي با حضرت داخل باغي رفتيم، به ايشان عرض كردم: فدايت شوم من اشتها و عادت به خوردن خاك دارم، برايم نزد خداوند دعا كن تا اين عادت را ترك كنم، حضرت سكوت اختيار كرد سپس بعد از چند روز مرا ديد و ابتدا به سخن نمود و فرمود: اي اباهاشم خداوند خوردن خاك را از خاطر تو برطرف نموده است، ابوهاشم مي گويد: پس از آن روز هيچ چيز بدتر از خوردن خاك در نظر من نبود.

و نيز به همان سند به اسنادش از محمد بن حمزه از علي بن محمد يا محمد بن علي هاشمي نقل است كه گفت: به نزد حضرت ابي جعفر عليه السلام رفتم صبح فرداي روزي كه حضرت با دختر مأمون ازدواج نموده بود و من شب پيش از آن دارو خورده بودم و اول صبح هم به نزد حضرت داخل شدم بخاطر همين احساس



[ صفحه 42]



تشنگي مي كردم ولي كراهت داشتم از اينكه آب بخواهم، در اين هنگام حضرت ابوجعفر عليه السلام به من نگاهي كرد و فرمود: گمان كنم كه تشنه هستي من هم عرض كردم: بله، پس حضرت فرمود: اي غلام يا اي كنيز براي ما آب بياوريد، من با خود گفتم: الان آب مي آورند و مرا مسموم مي كنند و از اين موضوع ناراحت شدم، در اين هنگام غلامي آمد و با خود آب آورد، حضرت به من تبسمي كرد و فرمود: اي غلام به من آب بده، پس غلام به حضرت آب داد و ايشان نوشيد آنگاه به من آب داد و من هم نوشيدم و باز پس از چندي تشنه شدم و كراهت داشتم از اينكه آب بخواهم و حضرت همان كارهاي اول را تكرار كرد و آب طلب نمود وقتي غلام آمد و با خود ظرف آب را آورد مثل قبل با خود گمان بد كردم پس آب را گرفت و نوشيد سپس به من نوشانيد و تبسمي نمود.

باز به همان سند از علي بن محمد از سهل بن زياد از علي بن الحكم از دعبل بن علي نقل است كه: روزي او به نزد علي بن موسي الرضا عليه السلام رفت و چيزي از او طلب نمود پس گرفت ولي در دل خود حمد خداوند را بجا نياورد، حضرت به او گفت: چرا حمد خدا را بجا نياوردي؟ دعبل بن علي گفت: بعدها نيز به نزد ابوجعفر عليه السلام رفتم و ايشان مرا به كاري امر نمود، پس با خود گفتم: الحمد لله، آنگاه حضرت به من فرمود: ادب را بجاي آوردي!

در كشف الغمه از دلائل حميري از دعبل بن علي نقل است كه: روزي به نزد امام رضا عليه السلام داخل شد و بقيه جريان مثل روايت بالا است.

در اصول كافي به سندش از مطرفي نقل است كه گفت: ابوالحسن علي بن موسي الرضا عليه السلام از دنيا رفت و من از ايشان چهار هزار درهم مي خواستم، با خود گفتم: مالم از دستم رفت، پس از چندي ابوجعفر عليه السلام كسي را به دنبال من فرستاد و امر فرمود كه: فردا به نزد من بيا اما همراه تو ميزان و مكيال باشد پس من به نزد ابوجعفر عليه السلام رسيدم و ايشان به من فرمود: اباالحسن عليه السلام از دنيا رفت و تو از او چهار هزار درهم مي خواستي، من عرض كردم: بله، آنگاه زيراندازي كه بر آن نشسته بود كنار زد و من



[ صفحه 43]



ديدم كه زير آن چهار هزار درهم بود و حضرت همه آنها را به من داد.

مؤلف مي گويد: شيخ مفيد در ارشاد از جعفر بن محمد قولويه (رحمه الله) از محمد بن يعقوب برخي از اين احاديث سابق را نقل نموده است.

و علي بن عيسي اربلي هم در كشف الغمه از ارشاد شيخ مفيد (قدس الله روحه) نقل كرده است.

شيخ قطب الدين ابا الحسن سعيد بن هبةالله راوندي در خرائج آورده كه قاسم بن محسن گفت: در بين راه مكه و مدينه بودم كه مردي اعرابي ضعيف الحالي بر من گذر نمود و از من چيزي خواست من هم به حال او دلم به رحم آمد و قرص ناني بيرون آوردم و به او دادم پس از چندي كه رفتم گرد بادي بر من وزيد و عمامه ام از سرم افتاد و من نديدم كه چگونه و به كجا رفت، وقتي به مدينه آمدم به نزد حضرت اباجعفر محمد بن علي بن موسي الرضا عليه السلام رسيدم و حضرت به من فرمود: اي ابا القاسم در راه عمامه ات از سرت رفت، عرض كردم: بله آنگاه امام به غلامش فرمود: اي غلام عمامه اش را بياور، و آن غلام همان عمامه مرا آورد، من به حضرت عرض كردم: يا بن رسول الله چگونه اين عمامه به دست شما رسيد؟ حضرت فرمود: تو در راه به مرد اعرابي صدقه كردي و ناني داد و او هم خداوند را شكر نمود به خاطر كار تو خداوند هم عمامه تو را به تو بازگرداند چرا كه (و ان الله لا يضيع اجر المحسنين).

باز به همان سند از محمد بن ارومة از حسين بن مكاري نقل است كه گفت: به نزد اباجعفر عليه السلام رسيدم در حاليكه ايشان در بغداد بودند و در وضع خوبي به سر مي بردند، با خود گفتم: اين مرد هرگز به وطنش، مدينه بازنخواهد گشت و من قصد او را مي دانم؟ راوي مي گويد كه ديدم حضرت سر خود را به زير افكند سپس سرش را بلند كرد در حاليكه رنگ رخسارش زرد شده بود فرمود: اي حسين نان جو و نمك نيم كوب و كلوخ در حرم جدم رسول الله صلي الله عليه و آله نزد من بسيار محبوبتر و بهتر است تا اين حالي كه مرا در اينجا مي بيني.



[ صفحه 44]



و نيز به همان سند از حسن بن علي وشا نقل كرده است كه گفت: من در مدينه بودم و با ابوجعفر عليه السلام در مشربه ايستاده بوديم پس حضرت برخاست و فرمود: اينجا را ترك نكن، من با خود گفتم: مي خواستم از ابا الحسن علي بن موسي الرضا عليه السلام يك پيراهن از لباسهايش را بخواهم، ولي اين كار را نكردم اما وقتي ابوجعفر عليه السلام بازگشت از او خواهم خواست ولي پيش از آنكه حضرت برگردد و من از او پيراهني بخواهم براي من پيراهني فرستاد و من در آن مشربه با يك پيراهن بودم پس آن شخصي كه پيراهن را آورده بود گفت: امام به شما فرمودند كه اين لباس يكي از لباسهاي پدرم ابا الحسن عليه السلام است كه با آن نماز مي خواند.

از خرائج روايت است كه بكر بن صالح از محمد بن فضيل صيرفي نقل كرد كه گفت: براي امام جعفر عليه السلام نامه اي نوشتم و در آخر آن نوشتم آيا سلاح رسول الله صلي الله عليه و آله نزد شما است؟ ولي بعداً يادم رفت آن نامه را براي ايشان بفرستم پس از چندي حضرت براي برخي امور نامه اي براي من فرستاد و پس از اوامر خويش در آخر نامه مرقوم فرموده بود، سلاح رسول الله صلي الله عليه و آله نزد من است و آن در ميان ما اهل بيت مانند صندوق تورات (تابوت سكينه) در ميان بني اسرائيل است. با چرخش روزگار آن هم در دست ما مي چرخد و آن سلاح با هر امامي است كه به امامت رسيده باشد.

و نيز مي گويد: من در مكه بودم و در دلم موضوعي را پنهان كرده بودم كه هيچ كس جز خداوند آن را نمي دانست، وقتي كه به مدينه رفتم و نزد حضرت ابوجعفر عليه السلام رسيدم، ايشان نگاهي به من كرد و فرمود: از خداوند طلب مغفرت مي كنم نسبت به آنچه كه تو در دل خود پنهان نموده اي و آن را آشكار و بيان نمي نمايي، بكر مي گويد: به حضرت محمد بن علي عليه السلام عرض كردم: آن چيز چيست؟ حضرت فرمود: هيچ كس از آن خبر ندارد.

و باز از محمد بن فضيل صيرفي نقل است كه مي گويد: زخمي در پاي من بوجود آمد كه به آن «عرق المدني» مي گفتند، امام پيش از آنكه آن زخم در پاي من بوجود



[ صفحه 45]



بيايد به من خبر داده و گفت: دردي به تو خواهد رسيد پس صبر كن، هر يك از شيعيان ما گرفتاري پيدا كند و صبر پيشه نمايد، خداوند براي او پاداش هزار شهيد را محاسبه خواهد نمود، وقتي به مرو برگشتم زخمي در پاي من بوجود آمد كه هيچ گاه از آن شكايت نكردم، سال بعد حج بجا آوردم و بر حضرت محمد بن علي عليه السلام وارد شدم و عرض كردم: فدايت شوم همان زخمي كه خبر آن را به من دادي در پايم ظاهر شده، حضرت فرمود: نگران مباش به زودي پايت خوب مي شود،سپس فرمودند عليهم السلام پاي سالمت را جلو بياور من هم پاي سالم خود را جلو بردم، حضرت دعا نمودند وقتي كه از نزد ايشان خارج شدم دريافتم كه پايم سالم است، آنگاه به خود آمدم و فهميدم كه حضرت براي بهبودي زخم من دعا فرموده پس از آن خداوند به من عافيت بخشيده.

و نيز به همان سند از علي بن حرير نقل است كه گفت: ما نزد حضرت ابي جعفر عليه السلام نشسته بوديم كه ديديم گوسفندي از خانه صاحبش رفته بود، صاحبان گوسفند به بعضي از آنها كه نزد حضرت بودند، خطاب به همسايگانشان گفتند: شما گوسفند ما را دزديده ايد، حضرت فرمود: واي بر شما، همسايگان مرا رها كنيد، آنها گوسفند شما را ندزديده اند، حيوان شما در خانه فلاني است برويد و از خانه او بيرونش بياوريد، آنها هم رفتند و گوسفند را در همان خانه كه حضرت فرموده بود يافتند، پس مرد صاحب خانه را گرفتند و كتك زدند و لباسهايش را پاره كردند و آن مرد همواره قسم مي خورد كه من اين گوسفند را ندزديده ام تا اينكه همگي به نزد امام جواد عليه السلام آمدند، حضرت فرمود: واي بر شما كه در حق اين مرد ظلم كرده ايد، گوسفند شما به خانه اين مرد رفته در حاليكه او اصلاً از اين موضوع خبر نداشت، آنگاه حضرت آن مرد را خواست كه آنها را ببخشد و چيزي به عوض پاره شدن لباسهايش و كتكهايي كه خورده بود به او داد.

از احمد بن محمد بن عيسي از محمد بن سهل بن يسع نقل است كه گفت: من در مجاورت مكه بودم، به مدينه رفتم و خدمت حضرت ابي جعفر عليه السلام رسيدم



[ صفحه 46]



مي خواستم تا از ايشان لباسي براي پوشش خودم تقاضا كنم ولي فرصتي پيش نيامد تا درخواستم را مطرح نمايم و پس از ديدار با ايشان وداع نمودم وقتي كه خواستم از نزد حضرت بيرون بروم با خود گفتم: نامه اي به ايشان مي نويسم و درخواستم را مطرح مي كنم، محمد بن سهل مي گويد: پس نامه اي نوشتم، سپس به سمت مسجد رفتم تا دو ركعت نماز بخوانم و صد بار استخاره كنم پس اگر به دلم افتاد كه نامه را بفرستم به خدا نامه را مي فرستم وگرنه آن را پاره خواهم كرد و چون اين كار را انجام دادم به قلبم افتاد تا آن نامه را نفرستم پس نامه را پاره كردم و از مدينه خارج شدم، در همين زمان كه داشتم از شهر خارج مي شدم ديدم فرستاده اي آمد و همراه خود پيراهني داشت كه در دستمالي زيبا و گلدوزي شده پيچيده شده بود و دنبال محمد بن سهل قمي مي گشت تا اينكه به من رسيد و گفت: مولايت ابوجعفر عليه السلام اين را برايت فرستاده است، احمد بن محمد مي گويد: وقتي محمد بن سهل بن يسع قمي از دنيا رفت من خودم او را غسل دادم و با همان لباسهايي كه امام فرستاده بود كفنش كردم.

و نيز از ابي سعيد سهل بن زياد از ابن حديه نقل است كه گفت: با عده اي جهت حج خارج شدم كه در بين راه راهزنان راه ما را گرفته و همه دارائي ما را بردند،وقتي به مدينه وارد شديم در راه به اباجعفر عليه السلام برخوردم، او مرا به منزل خويش برد و من هم جريان را برايش تعريف نمودم كه چه بلايي به سر ما آمد پس حضرت امر كرد تا لباسي به من دادند و مقداري درهم و دينار به من عطا كرد و فرمود: بين دوستانت به اندازه خرج رفتنتان تقسيم كن، من نيز آنها را بين دوستانم به اندازه خرج رفتن تقسيم كردم و در آخر نه چيزي اضافه ماند و نه چيزي كم.

از ابي سليمان از صالح بن محمد بن صالح بن داوود يعقوبي نقل است كه گفت: وقتي براي استقبال از مأمون به سوي شام روانه شديم ابوجعفر عليه السلام دستور داد دم مركبش را ببندند در حاليكه هوا صاف و گرم بود و آب پيدا نمي شد، بعضي از ساكنين همراه حضرت بودند و گفتند كه سابقه نداشت حضرت بر مركبي كه دمش



[ صفحه 47]



بسته باشد سوار شود، صالح مي گويد: مقدار كمي كه راه رفته بوديم راه را گم كرديم و به يك محل پر از گل و لاي افتاديم و تمام لباسهايمان خراب شد، هيچ لباس ديگري نداشتيم اما از اين گل و لاي چيزي به آن حضرت نرسيد.

همچنين نقل است كه روزي حضرت اباجعفر عليه السلام قبل از مسافرت ما به شام به ما گفت: شما در راه شام در فلان محل راه را گم مي كنيد و از راه بيرون مي رويد و در فلان محل راه را پيدا مي كنيد.

پس از گذشتن پاسي از آن شب، ما با خود گفتيم: ابا محمد نمي داند و راه شام را بلد نيست ولي هنگامي كه ما به سمت شام رفتيم جريان همانطور شد كه حضرت اباجعفر عليه السلام به ما فرموده بود.

از عمران بن محمد نقل است كه گفت: برادرم يك قطعه پوست به همراه مقداري اشياء به من داد تا براي حضرت محمد بن علي عليه السلام بياورم ولي من فراموش كردم تا پوست را بياورم هنگامي كه خواستم از حضرت خداحافظي كنم ابوجعفر عليه السلام به من فرمود: آن پوست را برايم بياور كه برادرت براي من به تو داده بود، ضمناً مادرم به من گفته بود تا يكي از پيراهنهاي حضرت را جهت تبرك از ايشان بگيرم پس از ايشان خواستم ولي حضرت به من فرمود: مادرت ديگر احتياجي به پيراهن من ندارد، و بعداً به من خبر رسيد كه مادرم بيست روز قبل از دنيا رفته است.

و نيز به همان اسناد روايت است كه گفتند: ما نامه هايي را جهت حوائج خويش به حضرت ابوجعفر عليه السلام نوشتيم و مردي از واقفه نيز نامه اي نوشت و ميان نامه هاي ما گذاشت وقتي نامه ها به نزد حضرت رفت و برگشت بر پاي همه ي نامه ها جواب آنها را نوشته بود به جز نامه ي مرد واقفي كه چيزي زير نامه ي او ننوشته بود.

از احمد بن هلال از امية بن علي العيسي نقل است كه گفت: من و حماد بن عيسي جهت وداع در مدينه به نزد حضرت ابا جعفر عليه السلام رسيديم، ايشان به ما فرمود: امروز به اين مسافرت نرويد، بمانيد تا فردا، ولي وقتي از نزد حضرت رفتيم حماد گفت: من مي روم چون اسباب و اثاثيه ام به همراه كاروان رفته است و من به او



[ صفحه 48]



گفتم: اما من امروز را مي مانم و فردا حركت مي كنم، وقتي حماد از شهر خارج شد در صحرا ماسه هاي روان به راه افتاد و در آن شب حماد در ماسه ها غرق و در زير ماسه ها دفن شد.

از داود بن محمد المهدي از عمران بن محمد اشعري نقل است كه گفت: به نزد حضرت ابا جعفر ثاني عليه السلام رسيدم و حوائج خود را بيان كردم و عرض كردم: ام حسن به شما سلام رساند و گفت اگر مي شود يك لباس از لباسهاي خود را به او بدهيد تا به جاي كفن از آن استفاده نمايد، حضرت فرمود: ام حسن ديگر احتياج به آن ندارد، من از نزد حضرت خارج شدم ولي معني اين سخن را درنيافتم ولي پس از مدتي به من خبر رسيد كه ام حسن سيزده يا چهارده روز پيش از دنيا رفته است.

علي بن الحسين مسعودي در كتاب اثبات الوصية از امية بن علي نقل كرده است كه گفت: من در مدينه بودم و بين حضرت ابي جعفر عليه السلام و پدرش حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام در رفت و آمد بودم، حضرت روزي كنيزش را خواست و به او فرمود به ايشان (يعني ما) بگو كه براي عزاداري آماده شوند، وقتي ما از نزد حضرت متفرق شديم (من و عده اي ديگر) با خود گفتيم: از ابوجعفر عليه السلام سوال نكرديم كه براي ماتم چه كسي آماده شويم؟ وقتي فرداي آن روز مردم نزد حضرت جمع شدند به حضرت عرض كرديم: براي ماتم چه كسي آماده شويم؟ حضرت فرمود: ماتم بهترين كسي كه بر روي زمين وجود دارد و پس از چند روز خبر وفات حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام را آوردند.

از احمد بن محمد بن عيسي از محمد المحمودي در خبر نقل است كه گفت: اسحاق بن اسماعيل بن نوبخت حج بجا آورد و در همان سال با عده اي از مردم به نزد حضرت ابوجعفر عليه السلام رسيد، اسحاق مي گويد: در نامه اي ده مسئله آماده كرده بودم، در آن زمان همسرم نيز باردار بود، من با خود گفتم اگر ابوجعفر عليه السلام سؤالات مرا پاسخ گفت از او مي خواهم كه دعا كند خداوند پسري به من عطا فرمايد، وقتي مردم از حضرت مسائل خويش را پرسيدند برخاستم تا از روي آن



[ صفحه 49]



نامه سوالات خويش را از ايشان بپرسم، ولي تا حضرت نگاهش به من افتاد فرمود: اي ابا اسحاق نام فرزندت را احمد بگذار.

و در حديث ديگري آمده كه حضرت به من فرمود: اي ابا يعقوب او را احمد نام بگذار، بعداً خداوند فرزند پسري به من عطا كرد و من نيز او را احمد ناميدم.

و نيز مي گويد: همراه آن جماعتي كه به نزد حضرت آمده بودند علي بن حسان واسطي معروف به اعمش نيز بود او مي گويد: من همراهم چيزهايي از اسباب بازي كودكان كه از نقره درست شده بود آورده بودم و با خود گفتم كه: ابوجعفر كودكي بيش نيست، اين آلات را به مولايم هديه مي دهم و براي او تحفه مي برم، وقتي مردم ار نزد حضرت متفرق شدند و حضرت مسائل ايشان را جواب داد و خواست كه بازگردد، به دنبالشان رفتم و موفق به ديدارشان شدم و گفتم: مولاي من اجازه مي خواهم، حضرت اجازه داد و من داخل شدم و سلام عرض كردم و ايشان جواب داد در حاليكه در صورت ايشان آثار كراهت وجود داشت و به من دستور نشستن نداد من نزديكشان شدم و آنچه در كيسه خود داشتم بيرون آوردم پس حضرت با ناراحتي به من نگاهي كرد سپس آن وسايل بازي را به چپ و راست پرت كرد و فرمود: خداوند ما را براي اينها خلق نكرده مرا چه به لهو و لعب و بازي كودكان، اعمش مي گويد: من از ايشان طلب مغفرت و بخشش نمودم و حضرت عفو نمود و برخاست و داخل اتاقش شد و من از خانه اش خارج شدم و آن وسايل را نيز با خود آوردم.

مثل اين روايت با تفاوت در راوي (كه اسحاق بن اسماعيل است) در بحار از دلائل طبري از ابن مفضل از بدر بن عمار طبرستاني از محمد بن شلمغاني از اسحاق بن اسماعيل نقل است.

مسعودي مي گويد: ابوجعفر عليه السلام به طور پنهاني و مخفي در مقام امامت بود تا اينكه به ده سالگي رسيد.

مسعودي در اثبات الوصيه آورده است كه: از محمد بن فرج نقل است كه



[ صفحه 50]



گفت: امام محمد بن علي عليه السلام مرا خواست و به من فرمود: قافله اي مي آيد و در آن برده فروشي است كه يك كنيز در ميان بردگان او است، آنگاه امام يك كيسه پول به من داد كه در آن شصت دينار بود و اوصاف كنيز و شكل و قيافه و لباس او را براي من توصيف نمود و امر فرمود تا او را بخرم، من هم رفتم و به همان قيمتي كه برده فروش گفت آن كنيز را خريدم در حاليكه قيمت آن كنيز دقيقاً به همان مقداري بود كه حضرت امام جواد عليه السلام به من داده بود. آن كنيز مادر حضرت اباالحسن عليه السلام و اسم ايشان سمانه بود. او پس از ولادت نزد زني تربيت يافته و بزرگ شد و برده فروشي او را خريد و پس از آن كه برده فروش او را خريد همسر كسي نشد تا اينكه به همان نحو كه گفتم آمد و امام جواد عليه السلام او را خريد.

مسعودي مي گويد: يوسف بن بخت از صالح بن عطيه اصم آورده كه گفت: قبل از خروج حضرت ابي جعفر عليه السلام از مدينه به سوي عراق به حج رفتم پس به حضرت از تنهايي خود شكايت نمودم و ايشان به من فرمود: تو از حريم كعبه خارج نمي شوي تا اينكه كنيزي مي خري و از او پسري خداوند به تو عطا مي فرمايد، من به حضرت عرض كردم: فدايت شوم اگر خواستم اين كار را بكنم و كنيز را ديدم در هنگام خريد آن مرا راهنمايي مي فرمائيد. حضرت فرمود: بله، برو ببين و انتخاب كن، وقتي يكي را پسنديدي به من خبر بده من هم كنيزي را شناسايي و به اطلاع حضرت رساندم، حضرت به هنگام رفتن به نماز نگاهي به آن انداخت و گذشت، به نزد ايشان رفتم و حضرت فرمود: من آن كنيز را ديدم او عمر كمي دارد، فرداي آن روز من به نزد برده فروش رفتم او گفت: كنيزي كه تو نشان كرده بودي تب كرده است و ممكن نيست آن را عرضه كرد و فروخت و فرداي آن روز باز به سراغ برده فروش رفتم و از او درباره ي آن كنيز سؤال كردم، او گفت: آن كنيز از دنيا رفت و امروز او را دفن كرديم، من نزد حضرت امام محمد بن علي عليه السلام آمدم و جريان را برايش گفتم و حضرت كنيز ديگري را براي من خريد و خداوند از او اين پسرم محمد را روزي من قرار داد.



[ صفحه 51]



در بحار از كتاب فرج الهموم علي بن طاووس به اسنادش از حميري در كتاب دلايل به اسنادش از صالح بن عطيه نقل است كه گفت: به حج رفتم و داستان را مثل جريان بالا نقل مي كند كه مي گويد: پس به نزد امام آمدم و جريان را گفتم و حضرت فرمود: يكي از كنيزها را انتخاب كن سپس مرا خبر كن و به من امر كرد كه او را به ايشان نشان دهم پس حضرت را بر مركبي سوار كردم و به دكان برده فروش بردم، حضرت او را ديد و من به نزد ايشان رفتم حضرت فرمود: اين كنيز را بخر، من هم او را ديدم و خريدم و صبر كردم تا ايام طهارت آن زن فرا برسد آنگاه با او نزديكي كردم و خداوند اين پسرم محمد را از او به من داد.

و نيز به همان سند از محمد بن جرير طبري به اسنادش از ابراهيم بن سعيد نقل است كه گفت: من نزد امام محمد بن علي الجواد عليه السلام نشسته بودم. در اين هنگام يك ماديان از مقابل ما گذشت، حضرت فرمود: اين ماديان امشب كره اسبي پيشاني سفيد به دنيا مي آورد كه در صورت آن سفيدي است، راوي مي گويد: از امام اجازه گرفتم و بازگشتم و با صاحب آن ماديان رفتم چيزي نگذشت كه شب شد و كره اسبي به همان شكل كه امام فرموده بود به دنيا آمد. من به نزد حضرت بازگشتم، حضرت فرمود: اي ابا سعيد آيا به آنچه كه ديروز به تو گفتم شك كردي بدان كه همسري كه در خانه داري به يك پسر چپ چشم حامله است، راوي مي گويد: به خدا قسم پسرم محمد برايم به دنيا آمد در حاليكه چشمش چپ بود.

و به همان سند از مناقب ابن شهرآشوب از سنان بن نافع نقل است كه گفت: از امام علي بن موسي الرضا عليه السلام سؤال كردم و عرض كردم: فدايت شوم بعد از شما چه كسي امام خواهد بود؟ حضرت به من فرمود: اي پسر نافع هم اكنون از اين در كسي وارد مي شود كه وارث آن چيزي است كه من از ائمه پيش از خود به ارث برده ام او حجت خداوند پس از من است، ابن نافع مي گويد: در همين زمان محمد بن علي عليه السلام از همان در وارد شد.

هنگامي كه نگاهش به من افتاد فرمود: اي پسر نافع حديثي براي تو بخوانم! اي



[ صفحه 52]



پسر نافع هر يك از ما گروه ائمه هنگامي كه در رحم مادرش حمل مي شود از چهل روزگي اصوات را در بطن مادر مي شنود و هنگامي كه چهارماهه مي شود خداوند تمامي نشانه هاي زمين را به او نشان مي دهد و پس از آن يك قطره باران به زمين نمي چكد مگر آنكه او به آن علم دارد، اما سخن شما به حضرت ابوالحسن عليه السلام درباره حجت روي زمين پس از وي كه سؤال كردي، همان است كه ابوالحسن عليه السلام به تو معرفي كرد حجت و امام تو است، راوي مي گويد گفتم: من اول از همه او را اطاعت و بندگي مي كنم، سپس ابوالحسن عليه السلام وارد شد و فرمود: اي ابن نافع او را مطيع باش و به اطاعت او اذعان كن و بدان روح او روح من است و روح من روح رسول خدا صلي الله عليه و آله است.

مؤلف مي گويد: اين خبر مختصراً در فصل نصوص و دلايل امامت امام جواد عليه السلام گذشت.

حسين بن حمدان حضيني در كتاب الهداية در فضايل از موسي بن جعفر رازي نقل كرده است كه گفت: ما با جماعتي از اهل ري به بغداد جهت زيارت حضرت اباجعفر عليه السلام آمديم و نزد حضرت رسيديم، با ما يكي از اهالي ري بود كه زيدي مذهب بود ولي پيش ما ادعاي پيروي از اماميه مي كرد، هنگامي كه نزد حضرت رسيديم از ايشان درباره ي مسائلي كه به خاطر آن نزد ايشان آمده بوديم سؤالاتي كرديم، حضرت به يكي از خادمانشان فرمود: دست اين مرد زيدي را بگير و از اينجا بيرونش كن، ناگاه آن مرد زيدي بر روي دو پايش برخاست و گفت: اشهد ان لا آله الا الله و ان محمدا رسول الله و ان عليا اميرالمؤمنين و ان آبائك الائمة و انت حجة الله في هذا العصر: شهادت مي دهم كه هيچ خدايي جز الله نيست و محمد رسول خدا و علي اميرالمؤمنين و پدران تو ائمه هستند و تو حجت خدا در اين زمان هستي، آنگاه امام جواد عليه السلام به آن مرد زيدي فرمود: بنشين كه سزاوار هستي به عوض (آن گمراهي كه در آن بودي و) تسليم خويش در برابر آن كسي كه خداوند او را بر امامت قرار داده است تا بشنوي و منع نشوي از اينكه در اين مجلس باشي پس آن مرد



[ صفحه 53]



زيدي به امام عرض كرد: به خدا قسم اي آقا، من خداوند را عبادت مي كردم و معتقد به خدا بودم با امامت زيد بن علي در حدود چهل سال ولي براي مردم چيزي جز مذهب اماميه را ادعا نمي كردم و خود را پيرو مذهب اماميه نشان مي دادم و از اين راز من كسي جز خداوند و خودم آگاه نبود حال كه شما از راز من خبر داريد معلوم است كه به غيب آگاه هستيد و من شهادت مي دهم كه تو امام و حجت خداوند هستي.

و نيز به همان سند از موسي بن قاسم نقل است كه گفت: مردي از ياران ما به نام اسماعيل در مكه درباره ي امام ابا الحسن علي بن موسي الرضا عليه السلام با من مشاجره نمود و گفت: آيا بر ابا الحسن عليه السلام واجب نيست كه مأمون را به خداوند و اطاعت و بندگي او فرابخواند؟ و من در پاسخ به او ماندم و نتوانستم جوابش را بگويم پس از نزد او بازگشتم و به خانه ام رفتم وقتي خوابيدم در خواب حضرت ابا جعفر محمد بن علي عليه السلام را ديدم و به ايشان عرض كردم: فدايت شوم اسماعيل از من سوال كرده كه آيا بر پدر شما امام رضا عليه السلام واجب نيست كه مأمون را به خدا و اطاعت از او دعوت كند و فرابخواند و من در جواب دادن به او فروماندم، حضرت فرمود: به او بگو بدرستي كه بر امام واجب است كه امثال تو و امثال ياران تو را كه تقوي را رعايت نمي كنيد به سوي خداوند فرا بخواند، موسي بن قاسم مي گويد: با شنيدن اين جواب از خواب بيدار شدم و جواب حضرت اباجعفر عليه السلام را به خاطر آوردم و با خود تكرار نمودم، پس براي طواف از خانه خارج شدم و به اسماعيل برخورد كردم و به او آنچه را كه در خواب از امام ابوجعفر عليه السلام شنيده بودم گفتم و او مانند كسي كه سنگ خورده باشد دهانش بسته شد و ساكت شد و هيچ نگفت پس از اينكه با او روبرو شدم به سوي مدينه آمدم و به محضر امام ابوجعفر عليه السلام رفتم در حاليكه ايشان در نماز بود پس نشستم و خادم ايستاد، هنگامي كه حضرت از نماز فارغ شد فرمود: اي موسي چه مي خواهي؟ گفتم: مولاي من در خواب ديدم كه به شما شكايت مي كنم از گفته اسماعيل و شما به من فرموديد: بر امام واجب است كه امثال تو و يارانت را



[ صفحه 54]



كه تقوي را رعايت نمي كنيد به خدا و اطاعت او دعوت كند به خدا قسم مولاي من، اسماعيل با اين جواب محكوم شد حضرت فرمود: اگر آن در خواب بود، الان همان جواب را به تو مجدداً مي گويم، گفتم بلي به خدا قسم اين همان حق آشكار است.

مرحوم شيخ صدوق (ره) در اكمال و شيخ علي بن محمد بن علي خزار در كفايه خود

از عبدالعظيم بن عبدالله بن حسين بن زيد بن حسن بن علي بن ابيطالب عليه السلام نقل كرده اند كه گفت: مي خواستم از امام سؤال كنم كه قائم آل محمد (عج) كيست؟ آيا او همان مهدي است يا كسي غير او است؟ پس حضرت شروع به سخن نمود و به من فرمود: اي اباالقاسم قائم ما همان مهدي است كه انتظار فرج او واجب است و اطاعت او در هنگام ظهور بر همگان واجب مي باشد او سومين نفر از اولاد من است، به همان خدايي كه محمد را به حق برگزيد و امامت را مختص ما گردانيده است اگر از عمر دنيا فقط يك روز مانده باشد خداوند آن روز را آنقدر طول مي دهد تا امام زمان (عج) ظهور نمايد و زمين را پر از قسط و عدل نمايد همانطوري كه پر از جور و ظلم است. خداوند تبارك و تعالي امور او را يك شب سامان مي دهد همانگونه كه امور كليم خود حضرت موسي عليه السلام را سامان داد وقتي كه رفت تا براي خانواده اش مقداري آتش بياورد پس وقتي بازگشت ديد همه امور صورت پذيرفته است و او پيامبر و فرستاده خداوند شده سپس حضرت فرمود: بالاترين كارها نزد شيعيان ما انتظار فرج است. [1] .

در بحار به نقل از ابي جعفر هاشمي مي گويد: در بغداد پيش امام جواد عليه السلام بودم روزي ياسر خادم وارد شد و گفت: مولاي من، ام جعفر اجازه مي خواهد كه او را ببيني، حضرت به خادم فرمود: برگرد من مي آيم، سپس برخاست و مركبش را سوار شد و حركت كرد تا به دم دررسيد، ام جعفر خواهر مأمون خارج شد و به حضرت



[ صفحه 55]



سلام گفت و از حضرت خواست بر ام الفضل دختر مأمون داخل شود و گفت: مولاي من، دوست دارم شما را با دخترم يك جا ببينم و چشمانم روشن شود پس پرده را از پيش رويش برداشتند حضرت وارد شد و نشست، ام جعفر خارج شد و به امام گفت: مولاي من بر من منتي گذاشتي كه هيچ گاه فراموش نمي شود و پايان نمي پذيرد، حضرت فرمود «اتي امر الله فلا تستعجلوه» بدرستي كه واقع شد آنچه كه اعاده اش بهتر بود، برگرد و به ام فضل خبر ده، پس ام جعفر برگشت و آنچه را كه حضرت فرموده بود به ام فضل گفت.

ام فضل گفت: اي عمه از من اينها را مي داند؟ سپس گفت: چگونه پدرم براي اين ازدواج از من دعوت نكرده و مرا چشم بسته به ازدواج او درآورده؟ بعد گفت: به خدا قسم صورت او را نديده ام واقع شده براي من آنچه كه براي زنان واقع مي شود دست به لباسم زدم فهميدم پس ام جعفر از سخنان او بهت زده شد سپس با اضطراب خارج شد و به حضرت گفت: مولاي من تو از كجا دانسته اي كه ام فضل جهت مقاربت با شما عذر دارد، حضرت فرمود: آن از اسرار زنان است ام جعفر گفت: مولاي من تو غيب مي داني؟ فرمود: نه، گفت: به تو وحي نازل شده؟ فرمود نه، گفت: پس چيزي كه غير از خدا كسي نمي داند شما از كجا مي دانيد؟ فرمود:من هم از طريق علم خدا علم پيدا كردم، وقتي ام جعفر برگشت عرض كردم مولاي من اسرار زنان چيست؟ فرمود آنچه كه بر ام فضل واقع شده، فهميدم كه براي او حيض واقع شده.

حسين بن حمدان الحضيضي در كتاب «الهداية في الفضايل» از ابي هاشم داوود بن القسم الجعفري نيز مثل اين روايت است را نقل كرده است.

شيخ ابن عمر بن عبدالعزيز كشي در كتابش از احمد بن علي بن كلثوم سرحسي نقل مي كند كه گفت: مردي از دوستانمان كه معروف به ابي زيبية بود، از من درباره ي احكم بن بشار مروزي و جريان و قصه او سؤال نمود و از نشانه و اثري كه بر روي حنجره اش مي باشد پرسيد و من نيز چيزي شبيه به يك خط بر روي حنجره اش



[ صفحه 56]



ديده بودم گويا اثر بريدگي و چاقو بود پس به ابي زبيبة گفتم: بارها علت اين اثر را از احكم سؤال كرده ام ولي او چيزي به من نگفته است. ابي زبيبة گفت: ما هفت نفر بوديم كه در يك اتاق در بغداد در زمان حضرت ابي جعفر ثاني عليه السلام بوديم، ناگاه ديديم كه احكم نيست و ناپديد شده و از عصر غايب است و شب هم نزد ما بازنگشت، در نيمه هاي شب از امام ابي جعفر عليه السلام نامه اي به دست ما رسيد كه در آن نوشته شده بود دوست خراساني شما را ذبح كرده اند و در ميان يك نمد پيچيده و در محل زباله ها در فلان جا انداخته اند برويد و او را نجات دهيد و با فلان چيز و فلان چيز مداوايش نمائيد، ما رفتيم و او را همانگونه كه حضرت فرموده بود يافتيم پس او را از آنجا برده و همانطور كه حضرت فرموده بود مداوا ساختيم و او نجات يافت و از آن وضعيت خلاص شد، احمد بن علي مي گويد: و جريان اينگونه بود كه احكم در بغداد در خانه مردم زندگي مي كرد، وقتي از محل او آگاه شدند او را گرفتند و گلوي او را بريدند و در نمدي پيچيدند و او را در محل زباله انداختند.

محمد بن حسن حر عاملي در كتاب اثبات الهداة از محمد بن حسن صفار از محمد بن عيسي از ابراهيم بن محمد نقل است كه گفت: حضرت ابوجعفر محمد بن علي عليه السلام براي من نامه اي نوشت و امر كرد تا وقتي كه يحيي بن ابي عمران نمرده آن را باز نكنم، ابراهيم مي گويد: دو سال آن نامه نزد من بود تا روزي كه يحيي بن ابي عمران از دنيا رفت و من آن نامه را باز كردم و ديدم كه در آن مطالبي نوشته شده مكتوم تا آنجا كه گفت: ابراهيم مي گويد من از مرگ نمي هراسيدم تا زماني كه يحيي بن أبي عمران زنده بود.

و نيز به همان سند از جمله معجزات سابقه آمده كه علي بن عيسي اربلي در كشف الغمة از دلائل حميري از ابن بزيع عطار نقل كرده است كه گفت: ابوجعفر عليه السلام فرمود: سي ماه پس از مرگ مأمون من نجات خواهم يافت. ابن بزيع عطار مي گويد: ما ديديم كه آن حضرت سي ماه پس از مرگ مأمون از دنيا رفت.

و نيز به همان سند از طبرسي در اعلام از محمد بن فرج نقل است كه گفت:



[ صفحه 57]



حضرت ابوجعفر عليه السلام براي من نامه اي نوشت و گفت: سهم خمس را براي من بفرستيد چون من جز امسال ديگر آن را از شما نخواهم گرفت پس حضرت در همان سال از دنيا رفت. (احاديث فوق به همان سند از ارشاد مفيد و خرائج راوندي و دلايل حميري هم نقل شده است).


پاورقي

[1] شيخ محمد بن حسن حر عاملي در كتابش اثبات الهداة از برسي از مشارق انوار و اليقين هم اين روايت را نقل كرده است.