بازگشت

در زمان معتصم


پسي از مرگ مأمون برادرش محمد بن هارون الرشيد ملقب به معتصم كه مادرش ام ولد به نام مارده بود در سن سي سالگي به خلافت رسيد. و او اول كسي است از خلفاي عباسي كه لقب خود را به كلمه ي الله مضاف نمود و گفته شده معتصم بالله و او را خليفه مثمن مي گفتند، زيرا هشتمين خلفاي عباسي و هشتمين نواده ي عبدالمطلب و هشتمين فرزند هارون الرشيد بود. و هشت سال و هشت ماه و هشت روز خلافت نمود و هشت فتح و پيروزي نصيبش شد و هشت تن از دشمنانش را كشت و در هشتمين برج سال ولادت يافت و هشت فرزند ذكور و هشت فرزند اناث داشت [1] .

معتصم مردي ستم پيشه و تجاوزگر بود و از علم و ادب بهره اي نداشت و علتش اين بود كه پدرش هارون الرشيد او را بسيار دوست داشت و با غلامي به مكتب مي فرستاد.

وقتي آن غلام كه همدرس معتصم بود درگذشت، رشيد به معتصم گفت يا محمد غلامت مرد؟

معتصم گفت بلي و از رنج دبستان آسوده شد!

چون رشيد دانست كه معتصم به درس و كتابت علاقه اي ندارد گفت او را



[ صفحه 67]



به حال خود گذاريد، و در نتيجه معتصم از علم و كتابت بهره اي نبرد و پس از آنكه به خلافت رسيد محمد بن عبدالملك زيات را وزير خود نمود زيرا او مردي فاضل و در شمار نويسندگان بود و پيش از آن احمد بن حماد وزير او بود.

وقتي نامه اي از يكي از عمال معتصم رسيد وزيرش (احمد بن حماد) نامه را براي او مي خواند و از جمله ي كلمات آن نامه لفظ كلاء بود، معتصم پرسيد كلاء چيست؟ وزير گفت نمي دانم!

معتصم گفت اگر من خليفه ي درس نخوانده هستم تو هم وزير بي سوادي! آنگاه گفت: ببينيد از نويسندگان چه كسي بيرون در است؟ گفتند محمد بن عبدالملك حاضر است. گفت او را بياوريد؛ چون حاضر شد معتصم پرسيد كلاء چيست؟

محمد گفت: كلاء مطلق گياه و روئيدني را گويند پس اگر آن تر و تازه باشد آن را خلي و اگر خشك باشد حشيش گويند، و انواع نباتات را تقسيم بندي نمود!

معتصم كه به مراتب فضل او آگاهي يافت او را وزير خود گردانيد و كارهاي مملكت را به او واگذاشت.

محمد بن عبدالملك در ايام خلافت معتصم و واثق در پست وزارت باقي بود تا در ايام متوكل به دستور او به قتل رسيد.

معتصم شهر سامرا را بنا نهاد و در وجه تسميه ي آن گفته اند كه پس از ساخته شدن شهر مزبور هر كس آنجا را مي ديد مسرور مي شد بدين جهت شهر مزبور سر من راي ناميده شد [2] .



[ صفحه 68]



خروج محمد بن قاسم:

هنوز چند ماه از دوران خلافت معتصم نگذشته بود كه يكي از علويين به نام محمد بن قاسم بن علي بن عمر بن علي بن الحسين عليه السلام كه مردي دانشمند و فقيه و متدين و زاهد بود در طالقان كه در آن ايام از بلاد خراسان به شمار مي رفت عليه معتصم خروج كرد و مردم را به پسنديده از آل محمد كه حضرت جواد الائمه باشد دعوت نمود [3] .

جريان قيام و دستگير شدن او را ابوالفرج اصفهاني مفصلا در كتاب خود (مقاتل الطالبيين) نقل كرده و ما به طور اختصار به كيفيت آن اشاره مي نمائيم.

ابراهيم بن عطار گويد: ما بيش از ده نفر بوديم كه با محمد بن قاسم از كوفه به سمت خراسان حركت نموده و تا مرو پيش رفتيم و چون بدانجا رسيديم در ميان مردم پراكنده شده و از آنان براي محمد بيعت مي گرفتيم و طولي نكشيد كه چهل هزار نفر از مردم آن ناحيه با وي بيعت كردند، و ما محمد را به يكي از قصبات مرو كه مردمش عموما شيعه بودند برديم و آنها نيز محمد را در قلعه اي كه در كوه مرتفعي قرار گرفته بود جاي دادند.

چون مقدمات امر آماده شد شبي را تعيين نمود تا كساني كه با او بيعت كرده بودند در محل اختفاي او حاضر باشند شب موعود بيعت كنندگان به محل مزبور آمدند محمد بن قاسم نيز از قلعه خارج شد و پائين آمد.

راوي گويد: در اين ميان صداي گريه ي مردي به گوش ما مي رسيد، محمد گفت ببينيد اين گريه براي چيست؟

من به سوي گريه كننده رفتم و ديدم مردي كه كارش نساجي بوده و نمدي همراه داشته است به علت اينكه كسي از بيعت كنندگان نمد او را به زور از وي گرفته است گريه مي كند!



[ صفحه 69]



پرسيدم چرا گريه مي كني؟ گفت يكي از كسان شما نمدم را گرفته است! من به كسي كه نمد او را گرفته بود گفتم نمد او را به وي بازگردان كه محمد بن قاسم صداي گريه ي او را شنيده است.

آن شخص به من گفت ما با شما خروج كرده ايم كه سود و منفعتي بدست آوريم و آنچه مورد لزوم ما است به هر نحوي كه باشد از مردم بگيريم!!

بالاخره به هر ترتيبي بود من آن نمد را از او گرفته و به صاحبش باز گردانيدم و سپس به نزد محمد بن قاسم رفته و او را از ماجرا آگاه ساختم.

محمد گفت:اي ابراهيم آيا با چنين مردمي مي توان دين خدا را ياري نمود؟ و آنگاه به ما دستور داد كه به مردم بگوئيم فعلا متفرق شوند تا در اين باره فكري كنيم.

به دستور محمد ما به آن جمعيت گفتيم فعلا كاري پيش آمده و محمد دستور داده است كه پراكنده شويد!

مردم از شنيدن اين سخن متفرق شدند، محمد نيز فورا به سوي طالقان به راه افتاد ما نيز مجددا ميان مردم پراكنده شديم تا آنها را به بيعت محمد فرا خوانيم و پس از آنكه جمع كثيري با او بيعت كردند من به نزد وي رفتم و گفتم اگر جدا تصميم خروج داري صلاح در اين است كه اكنون بيرون آئي و با دشمنانت بجنگي و اميد است كه خداوند تو را پيروز كند و چنانچه تو را پيروزي حاصل شد آنگاه لشگريان را تصفيه كن و اشخاص با ايمان و متدين را نگاهدار و بقيه را سر خود رها كن و اگر بخواهي در اينجا هم مانند كاري كه در مرو كردي (به خاطر نمدي بيعت كنندگان را پراكنده ساختي) رفتار كني، يقينا عبدالله بن طاهر (والي خراسان) تو را دستگير خواهد نمود. پس بهتر است كه مانند ساير افراد خانواده ات در خانه بنشيني و ما و خودت را تسليم او نكني.

محمد كه اين سخن را شنيد تصميم به خروج گرفت و از مخفيگاه خود



[ صفحه 70]



بيرون آمد و بلافاصله خبر خروج او به گوش عبدالله ابن طاهر رسيد و عبدالله نيروئي به فرماندهي حسين بن نوح به جنگ محمد فرستاد و به محض برخورد دو نيرو ما او را شكست سختي داديم و چون عبدالله بن طاهر از اين شكست آگاه شد دنيا در نظرش تيره و تار گرديد و يكي ديگر از فرماندهان خود را به نام نوح ابن حنان به مقابله ي ما فرستاد و ما او را نيز سخت تر از شكست اولي شكست داديم به طوري كه او به سوئي گريخت و از آن جا نامه اي به والي خراسان نوشت و ضمن اعتذار از عدم موفقيت خود سوگند ياد كرد كه تا پيروز نگردد به نزد او مراجعت نخواهد كرد و يا كشته خواهد شد.

عبدالله بن طاهر مجددا لشگر انبوهي به كمك و پشتيباني او فرستاد و دوباره ميان ما جنگ در گرفت و اگر چه نوح از ميدان به گريخت و ما او را تعقيب نموديم ولي لشگريان وي كه در سر راهها در كمين بودند ما را پراكنده ساختند و در اين حال محمد بن قاسم خود را به شهر (نسا) رسانيده و در آنجا مخفي شد و ما نيز به اطراف رفته و باز مردم را براي بيعت او دعوت كرديم.

از آن سوي عبدالله بن طاهر ابراهيم بن غسان را كه از نزديكان خود بود با هزار سوار براي دستگيري محمد فرستاد و به او دستور داد كه چون به يك فرسخي نسا رسيدي همراهانت را آماده ي جنگ كن و آنگاه داخل شهر شو و محمد را كه در فلان كوچه و فلان خانه با يكي از يارانش به نام ابوتراب به سر مي برد دستگير كن و پيش از هر چيز انگشتري او را انگشتري خود به نشانه ي پيروزي فورا براي من بفرست.

ابراهيم بن غسان گويد: من به سوي مأموريت خود رفتم و با همان نشانيهائي كه عبدالله بن طاهر به من داده بود پيش رفتم و محمد بن قاسم و ابوتراب را دستگير كردم و براي اينكه عبدالله را در جريان كار بگذارم انگشتري او را با انگشتري مخصوص خود به مردي دادم و او را با اسب تند روي به سوي



[ صفحه 71]



عبدالله فرستادم و سپس دستور دادم محمد و ابوتراب را با زنجير بستند و از آنجا به سوي نيشابور حركت كرديم و پس از رسيدن بدانجا محمد را در يكي از اطاقهاي خود جا دادم و مراقبيني براي او و ابوتراب گماردم.

عبدالله بن طاهر كه به نيشابور آمده بود سه ماه در آن شهر بماند تا مردم از كار محمد باخبر نشوند زيرا در اطراف خراسان گروه زيادي با او بيعت كرده بودند و عبدالله از قيام احتمالي آنان هراسناك بود و به همين جهت دستور داد محمل هائي روي چند قاطر بسته و از شهر بيرون بردند تا مردم خيال كنند كه محمد را از نيشابور بيرون برده اند بالاخره در نيمه شبي محمد را به سوي ري و از آنجا به جانب بغداد (نزد معتصم) حركتش دادند.

ابراهيم بن غسان كه همراه محمد بود گويد: من در عمرم هرگز كسي را در عبادت كوشاتر از او نديدم كه از همه بردبارتر بود و بيش از همه ذكر خداي عزوجل مي گفت و با تمام گرفتاريهائي كه داشت چنان با وقار و خونسرد بود كه هيچگاه بي تابي نمي كرد و هيچ گونه آثار شكست در روحيه اش ديده نمي شد و در هيچ يك از پيشامدها و گرفتاريهائي كه به وي روي آورده بود اندوهگين نگرديد مگر روزي كه به نهروان رسيده بوديم و براي ورود به بغداد به معتصم نامه نوشته و كسب تكليف كرده بوديم و او در پاسخ نامه نوشته بود كه روپوش محمل را برداريد و در نزديكي بغداد عمامه از سر او برگيريد و او را سر برهنه وارد بغداد كنيد! و ما به دستور معتصم هنگامي كه از نهروان حركت كرديم روپوش محمل را برداشتيم و در نزديكيهاي بغداد هم عمامه از سر او بگرفتيم!

محمد از علت آن پرسيد، گفتيم دستور معتصم است! محمد از شنيدن اين سخن غمگين شد و چون وارد بغداد گرديديم روز نوروز بود و محمد همچنان سر برهنه در محل رو باز نشسته بود و هم كجاوه اش پيرمردي از ياران عبدالله بن طاهر بود و پيش روي او بازيگران مي رقصيدند!



[ صفحه 72]



محمد بن قاسم كه آنها را ديد گريه كرد و گفت خدايا تو مي داني كه من از اين كارها تنفر دارم و هميشه سعي مي كردم كه اينها را تغيير دهم.

بازيگران مي رقصيدند و معتصم كه در قصر خود نشسته بود بدان منظره مي خنديد، اما محمد بن قاسم زبانش به تسبيح گويا بوده و گاهي بدانها نفرين مي كرد!

پس از اجراي اين برنامه محمد بن قاسم را نزد معتصم بردند و معتصم او را به پيشكار خود مسرور سپرد و مسرور محمد را در سردابي كه مانند چاه بود زنداني نمود و نزديك بود كه محمد در زندان بميرد، چون معتصم از آن آگاهي يافت دستور داد او را از زندان بيرون آوردند در غرفه ي باغي كنار قصير خودش او را جاي دادند و مراقبين و نگهباناني بر او گماردند.

اطاقي كه محمد در آنجا تحت نظر بود دريچه هائي به خارج داشت، محمد روزي براي چيدن ناخنهاي خود از مراقبين مقراضي طلبيد چون برايش آوردند نمدي را كه زير پايش بود چند پاره ي باريك كرد كه هر يك مانند يك تسمه ي پهن بود آنگاه گفت در اطاقم موشها نان را مي خورند و آن را كثيف مي كنند و براي راندن آنها چند چوبه خرما خواست و چون برايش آوردند از آن چوبه ها و نمدهاي پاره شده كمندي چون نردبان درست كرده و خود را به دريچه هاي پايين تر رسانيد و از آنجا پايين پريد و فرار كرد و در نتيجه يكي از مهره هاي كمرش از جاي خود تكان خورد.

صبح كه در اطاق او را باز كردند او را نيافتند لذا مأمورين مسرور را از قضيه آگاه ساختند و مسرور متوحش و پا برهنه در حالي كه خود را براي كشته شدن آماده كرده بود نزد معتصم رفت و ماجراي را به اطلاع وي رسانيد.

معتصم گفت نترس بر تو باكي نيست اگر خود را آشكار ساخت كه دوباره دستگيرش مي كنيم و اگر پنهان شد و خيال خروج نداشت كاري به او نداريم.



[ صفحه 73]



مسرور بعدها مي گفت كه خليفه به من تفضل و اكرام نمود اگر چنين اتفاقي در زمان هارون بوجود مي آمد مرا به قتل مي رسانيد.

و در اينكه سرنوشت محمد بن قاسم پس از فرار او به چه كيفيتي است اختلاف است بعضي گفته اند وقتي كه محمد از زندان معتصم فرار كرد خود را به قطيعة الربيع (محله اي در خارج بغداد) رسانيد و نزديكانش درباره ي توقف او مشورت كردند و به دو گفتند كه مأمورين در تعقيب تو هستند تا گرفتار آنها نشده اي از بغداد خارج شو و او از بغداد به سوي واسط حركت كرد و پسرش علي بن محمد روايت كرده كه چون پدرم به واسط رسيد به خانه ي مادر عموزاده اش رفت و مدت مديدي در آن خانه ماند تا در اثر همان ناراحتي استخوان كمرش از دنيا رفت، و اقوال ديگري نيز در اين مورد گفته شده است [4] .

معتصم كه مانند ساير خلفاي عباسي هميشه از علويان بيمناك بود اگر چه محمد بن قاسم را دستگير و زنداني نمود ولي وحشت و نگراني عمده او از ناحيه ي امام جواد عليه السلام بود كه خلافت الهيه و حكومت حقيقي حق مسلم او بود.

از طرفي حضرت ابوجعفر عليه السلام كه پس از مراجعت به مدينه (در زمان مأمون) در آنجا مشغول ارشاد و هدايت مردم بود چون شهرت افاضات علمي و مقام و نفوذ معنوي او در دل مردم به گوش معتصم رسيد براي جلوگيري از وقوع خطرات احتمالي كه حكومت او را تهديد مي كرد تصميم گرفت آن حضرت را از مدينه به بغداد آورد تا حضرتش تحت نظر مستقيم دستگاه خلافت قرار گيرد زيرا در حدود يك سال و چند ماه پس از اشغال مسند خلافت به وسيله ي معتصم گروهي سعايت كار به نزد او رفته و براي ايجاد فتنه و آشوب در مورد ابي جعفر عليه السلام بدگوئي كرده و تفتين نمودند كه مردم در مدينه به ابن الرضا گرويده و توجه همگان به جانب حضرتش معطوف گرديده است و در مسائل از او استفتاء



[ صفحه 74]



مي كنند و دلائل زيادي بر امامت او وجود داشته و مردم به ديده ي تكريم و تعظيم به او مي نگرند و ممكن است اين كار براي دستگاه خلافت مشكلاتي ايجاد كند!

معتصم از شنيدن اين گونه خبرها به انديشه افتاد و درباره ي خود بيمناك گرديد لذا دستور داد كه آن حضرت را از مدينه روانه ي بغداد نمايند.

علامه مجلسي مي نويسد چون آن حضرت خواست از مدينه به قصد بغداد خارج شود، امام علي النقي عليه السلام را جانشين خود قرار داده و در حضور اكابر شيعه و ثقات اصحاب خود نص صريح بر امامت آن حضرت نمود و ودايع امامت را به او سپرد و او را وداع كرد و با دل خونين مقارقت تربت جد خود اختيار نمود و روانه ي بغداد شد و در روز 28 محرم سال 220 هجري وارد بغداد گرديد [5] .

اگر چه ظاهرا معتصم نيز مانند مأمون امام جواد عليه السلام را اكرام و احترام مي نمود ولي در صدد بهانه جوئي بود كه آن بزرگوار را به قتل برساند حتي به وسليه ي بعضي رجال خود به دروغ استشهادي درست كرد كه امام جواد عليه السلام عليه او قصد خروج دارد.

باري فضائل و مناقب مخصوصا علم لدني و الهامي حضرت ابي جعفر عليه السلام همچنان كه در زمان مأمون نيز ضمن مناظره با يحيي ابن اكثم بر بزرگان بني عباس معلوم شده بود در اندك مدتي بر مردم بغداد خصوصا بر رجال و نزديكان معتصم ثابت و آشكار گرديد و آن ملعون ناچار براي حفظ موقعيت خود امام را پس از چند ماه در اواخر همان سال (220 هجري) مسموم گردانيد كه به كيفيت آن بعدا اشاره خواهد شد.



[ صفحه 75]




پاورقي

[1] تاريخ الخلفاء صفحه ي 309 - منتخب التواريخ صفحه ي 463.

[2] تتمه المنتهي صفحه ي 218.

[3] منتخب التواريخ صفحه ي 669.

[4] مقاتل الطالبيين.

[5] جلاء العيون صفحه ي 564.