بازگشت

در زمان مأمون


امام جواد عليه السلام با دو تن از خلفاي عباسي (مأمون و معتصم) معاصر بود و هر يك از آن دو برادر در زمان خلافت خود آن جناب را از مدينه به بغداد احضار كرده و تحت نظر و مراقبت خويش در آوردند.

عبدالله مأمون كه قبلا حضرت رضا عليه السلام را به ولايتعهدي خود برگزيده بود مورد نفرت و اعتراض عباسيان قرار گرفت و آنان به مأمون گفتند كه تو ابا اين عمل خود خلافت را از بني عباس به علويان انتقال داده اي بدين جهت پس از ابلاغ وليعهدي حضرت رضا عليه السلام مردم بغداد (بجز عده معدودي كه طرفدار ائمه اطهار عليهم السلام بودند) به تحريك عباسيان از اطاعت مأمون سرپيچي كرده و او را معزول ساختند و در سال 202 با عموي وي ابراهيم بن مهدي بيعت نمودند.

چون مأمون از اوضاع بغداد اطلاع حاصل نمود روش خود را تغيير داد و درباره ي وزير خود فضل بن سهل و حضرت رضا عليه السلام تصميمات ديگري گرفت كه آنها را از ميان بردارد تا بهانه اي در دست عباسيان باقي نماند و او بتواند براي سركوبي ابراهيم بن مهدي عازم بغداد شود لذا نقشه اي طرح كرد و فضل بن سهل را مقتول و امام هشتم را نيز مسموم نمود [1] .



[ صفحه 43]



پس از شهادت حضرت رضا عليه السلام (در آخر صفر سال 203) مأمون نامه اي از طوس به بزرگان بني عباس كه در بغداد بودند نوشت و اضافه كرد كه علت نارضايتي شما از من اين بود كه چرا علي بن موسي الرضا عليه السلام را وليعهد نمودم اكنون بدانيد كه آن حضرت وفات يافته است بنابراين براي بازگشت شما به دوستي و اطاعت من مانعي وجود ندارد، آنگاه راه بغداد در پيش گرفت و پس از مدتي توقف در گرگان و ري و همدان به نهروان رسيد و خاندان مأمون كه در بغداد بودند با سران سپاه و بزرگان بغداد در نهروان به استقبال مأمون شتافتند و او را به خلافت سلام دادند.

مأمون در نيمه دوم صفر سال 204 وارد بغداد شد و به تقاضاي عباسيان لباس سبز خود را از تن در آورده و مانند سابق به جامه ي سياه كه شعار بني عباس بود ملبس گرديد ابراهيم بن مهدي هم از ترس مأمون متواري گشت و پس از مدتي كه در حال اختفاء به سر مي برد دستگير و مورد عفو مأمون قرار گرفت [2] .

مأمون همچنان كه با انتخاب حضرت رضا عليه السلام به وليعهدي مورد اعتراض عباسيان واقع شده بود با مسموم كردن آن حضرت نيز مورد خشم و نفرت بسياري از مردم مخصوصا علويان و شيعيان قرار گرفت و او براي اين كه خود را در شهادت حضرت رضا عليه السلام بي گناه نشان دهد پس از رسيدن به بغداد نامه اي خدمت امام جواد عليه السلام كه در مدينه بود نوشت و او را با اعزاز و اكرام به بغداد طلبيد.

بعضي از مورخين و اهل خبر اولين ملاقات مأمون را با امام جواد عليه السلام در يكي از كوچه هاي بغداد نوشته اند و گويا اصل خبر از ابن طلحه ي شافعي در كتاب مطالب السئول بوده و اربلي و ابن شهرآشوب و ديگران نيز با اندك اختلافي از آن نقل كرده اند و خلاصه و مضمونش چنين است كه امام محمد



[ صفحه 44]



تقي عليه السلام پس از آمدن از مدينه به بغداد (به دعوت مأمون) پيش از آنكه به دارالخلافه نزد مأمون برود، مأمون روزي با همراهانش به شكار مي رفت و در حين عبور از كوچه اي كودكان مشغول بازي بودند و امام جواد عليه السلام نيز كه در حدود يازده سال داشت در ميان آنها بود.

چون كودكان كوكبه ي خليفه را ديدند پراكنده شدند ولي ابوجعفر عليه السلام از جاي خود حركت ننمود و با كمال خونسردي در جاي خود باقي ماند.

مأمون كه نزديك شد، پرسيد اي پسر تو چرا مانند كودكان ديگر به سوئي نرفتي؟

امام فرمود: اي خليفه نه راه آنچنان تنگ بود كه با رفتن من براي شما توسعه يابد و نه جرم و خطائي از من سر زده است كه به علت كيفر آن از تو بگريزم و گمان نمي كنم كه تو هم بدون جرم و خطاء كسي را به عقوبت برساني!

مأمون پرسيد: اسم تو چيست و پسر كيستي؟

فرمود: محمد بن علي بن موسي الرضا (عليهم السلام).

مأمون از شنيدن نام مبارك حضرت رضا عليه السلام از جنايتي كه درباره ي آن جناب مرتكب شده بود شرمنده گرديد و ضمن فرستادن درود به روان او راه خود را در پيش رفت و چون به صحرا رسيد باز شكاري خود را براي صيد رها نمود و باز ساعتي در فضا پرواز كرد و موقع برگشت، ماهي كوچكي صيد كرد، و در منقار خود نزد مأمون آورد، مأمون آن ماهي را در دست خود گرفت و موقع مراجعت از همان محل قبلي عبور نمود و امام جواد عليه السلام را ديد كه همچنان در آنجا ايستاده است!

نزديكش رسيد، پرسيد: اي محمد اين چيست كه در دست من است؟

امام فرمود خداوند درياهائي دارد كه موقع تلاطم آنها ابرها ماهي هاي كوچك را به فضا مي برند و بازهاي شكاري خلفاء و سلاطين آنها را شكار



[ صفحه 45]



مي كنند و بدين طريق فرزندان پيغمبر را (از نظر علم) آزمايش مي كنند و اين يكي از آن ماهي ها است كه باز تو آن را شكار كرده است.

مأمون سخت متحير و متعجب شد و گفت: حقا كه تو فرزند امام رضا هستي آنگاه آن حضرت را با خود به دارالخلافه برد و او را احترام و اكرام نمود [3] .

البته آمدن امام جواد عليه السلام از مدينه به بغداد به دعوت مأمون ثابت و مسلم است ولي ملاقات مأمون با آن حضرت در كوچه موقع عزيمت به شكار بدان نحوي كه اشاره شد جاي تأمل است، زيرا حضرت ابوجعفر عليه السلام به محض وفات پدر بزرگوارش در مسند امامت قرار گرفته و در مدينه مشغول ارشاد و هدايت مردم بود، همچنان كه در صفحات پيش نمونه اي از آن در مورد اعتراض به فتاوي عبدالله بن موسي در جلسه اي كه از علماء و فقهاي شيعه تشكيل شده بود نگارش گرديد و نوشته ابن طلحه كه موقع عزيمت مأمون به شكار آن حضرت در سن يازده سالگي در ميان كودكان بود صحيح به نظر نمي رسد زيرا امام محمد تقي عليه السلام در هشت سالگي به جاي پدر نشسته و در يازده سالگي مدت سه سال از دوران امامت وي سپري شده بود و آن جناب به امور مربوط به امامت رسيدگي مي نمود و هيچگاه امام وقت خود را به بازي و امور بيهوده تلف نمي كند چنانكه مسعودي از علي بن حسان واسطي نقل مي كند كه گفت روزي مقداري اسباب بازي بچه ها را كه از نقره ساخته شده بود براي مولايم امام جواد عليه السلام در مدينه هديه بردم، پس از آنكه حضرت پاسخ تمام سئوالات مردم را كه در اطراف آن بزرگوار جمع شده بودند فرمود: و آنها متفرق شدند به جانب منزل خود به راه افتاد من هم دنبال او رفتم و از موفق خادم اجازه گرفتم و حضورش مشرف شده و سلام كردم امام جواد عليه السلام سلام مرا پاسخ داد و از



[ صفحه 46]



چهره اش نمايان بود كه براي نشستن من تمايلي ندارد از اين رو مرا اجازه نشستن نداد، ولي من جلو رفتم و اسباب بازيها را جلويش ريختم، ناگاه متوجه شدم كه امام با حالت خشم به من نظر افكند و در حالي كه آن اسباب بازي ها را به چپ و راست مي زد فرمود: خداوند ما را براي اين اسباب بازي ها خلق نكرده است.

من از حضرتش معذرت خواسته و طلب عفو كردم او نيز مرا عفو فرمود و از جاي برخاست و من با اسباب بازيها برگشتم [4] .

همچنين شيخ مفيد و ديگران از صفوان بن جمال نقل كرده اند كه گفت از حضرت صادق عليه السلام درباره ي حجت بعد از خودش پرسيدم فرمود: صاحب اين امر مشغول لهو و لعب نمي شود و در اين اثنا فرزندش موسي بن جعفر عليهماالسلام كه كودك نو رسي بود با بزغاله اي كه همراه داشت وارد شد و بزغاله را مخاطب قرار داده و مي فرمود اسجدي لربك (براي پروردگارت سجده كن) در اين موقع امام صادق عليه السلام او را به سينه اش چسبانيد و فرمود: بابي انت و امي من لايلهو و لايلعب (پدر و مادرم فداي آنكه مشغول لهو و لعب نمي شود) [5] .

پس وقتي كه امام هنوز در مسند امامت قرار نگرفته مشغول لهو و بازي نشود چگونه در دوران امامتش با كودكان بازي مي كند و يا در كنارشان ايستاده و بازي آنها را تماشا مي نمايد؟ آن هم بدان مدت طولاني كه مأمون به شكار رفته و برگشته و هنوز امام جواد عليه السلام در كنار كودكان بوده است!

و گذشته از اين، مأمون كه آن حضرت را از مدينه خواسته بود به محض برخورد و شناختن امام او را به دارالخلافه و يا همراه خود به شكار مي برد نه اينكه او را رها كرده و خود دنبال شكار مي رفت، و همچنين ورود ابوجعفر عليه السلام به بغداد كه حتما به همراهي عده اي صورت گرفته است براي همگان روشن و



[ صفحه 47]



معلوم مي شد و مأمون نيز از ورود آن جناب مطلع مي گرديد و امام جواد عليه السلام شخص گمنامي نبود كه از ورود وي به بغداد كسي آگاه نباشد و بر حسب تصادف مأمون در كوچه با او برخورد كند.

و اگر مقصود ناقلين خبر مزبور اثبات معجزه براي امام باشد كه از وجود ماهي در دست مأمون و طرز شكار آن به وسيله باز شكاري خبر داده است مي گوئيم علم امام به امور غيبي لازمه ي امامت اوست و احتياجي به نقل چنين اخباري نيست و ما در مورد آگاهي و علم امام به امور غيبي در فصل معجزات مطالبي بازگو خواهيم نمود.

عبدالرزاق مقرم در كتاب وفات امام الجواد بدين مطلب توجه نموده او نيز به نحو ديگري خبر مزبور را مورد انتقاد قرار داده است [6] .

باري آوازه فضل و دانش امام جواد عليه السلام كه پس از وفات پدرش در مدينه مشغول حل و فصل امور بوده و مردم از هر سو به خدمتش رو مي آوردند مأمون را بر آن داشت كه آن جناب را به بغداد آورده و از نفوذ معنوي او و از خطر احتمالي كه در آينده ممكن است خلافتش را تهديد كند جلوگيري نمايد و همچنين از علم و دانش امام در موارد مقتضي استفاده كرده و ظاهرا نيز براي مخفي داشتن جنايت خود در مورد مسموميت حضرت رضا عليه السلام فرزندش را تعظيم و تكريم نمايد.

و به طوري كه مورخين نوشته اند مأمون شيفته ي فضيلت و دانش و ساير مكارم اخلاقي ابي جعفر عليه السلام شده و حتي دخترش ام الفضل را نيز به حباله ي نكاح او در آورد و شرح و تفضيل اين امر با اندك اختلافاتي در كتب تاريخ قيد شده و ما جريان آن را از كتب معتبره به شرح زير نقل مي كنيم.

پس از آمدن ابوجعفر عليه السلام به بغداد مأمون كه همواره در تجليل و احترام



[ صفحه 48]



امام جواد عليه السلام مي كوشيد تصميم گرفت دختر خود ام الفضل را بدان حضرت تزويج كند، چون اين خبر به گوش عباسيان رسيد بر آنان دشوار آمد و به شدت ناراحت شده و ترسيدند كه كار امام جواد عليه السلام به جائي رسد كه كار پدرش بدان جا رسيد (ولايتعهدي و خلافت از دست عباسيان خارج و بدست علويان افتد) از اين رو همگي اجتماع كرده و نزد مأمون رفتند.

بزرگان بني عباس به مأمون گفتند تو را سوگند مي دهيم كه از اين نيت در گذر و اين فكر را از سر بيرون كن زيرا ما مي ترسيم كه تو با اين كار خود اين مقام را از دست ما خارج نموده و لباس عزتي را كه خداوند به تن ما پوشانيده بيرون آوري، تو بهتر مي داني كه ميان ما و اين قوم (علويون) از قديم مخالفت وجود داشته و خلفاي پيش از تو آنها را تبعيد نموده و (در انظار مردم) كوچك مي نمودند. ما در مورد رفتاري كه تو با رضا عليه السلام نمودي مدتي در بيم و نگراني بوديم تا اينكه خداوند ما را از جانب او در اين امر مهم كفايت نمود، تو را به خدا كاري نكن كه ما را دوباره به اين غم و اندوه كه تازه از ما دست برداشته بازگرداني.

بنابراين انديشه و تصميم خود را (در مورد تزويج ام الفضل و ولايت عهدي) از ابن الرضا منصرف كن و به كسي كه از خاندان خود (عباسيان) شايسته مي بيني بازگردان.

ابن جوزي در تذكرة الخواص مي نويسد چون بني عباس مأمون و اطرافيانش را پس از ورود به بغداد در جامه ي سبز ديدند به نزد زينب دختر سليمان بن علي بن عبدالله بن عباس كه مسن ترين فرد بني عباس بود جمع شده و از وي خواستند كه نزد مأمون برود و از او بخواهد كه لباس سبز را ترك نموده و جامه ي سياه كه شعار بني عباس است بپوشد و او را از اينكه پس از وفات حضرت رضا عليه السلام پسرش محمد بن علي عليهماالسلام را به خلافت و وليعهدي انتخاب



[ صفحه 49]



كند منصرف نمايد.

زينب به اصرار عباسيان نزد مأمون رفت و چون به او وارد شد، مأمون از جا برخاست و او را خوش آمد گفت، و تكريمش نمود، زينب گفت:

يا اميرالمؤمنين انك علي بر اهلك من ولد ابيطالب و الامر في يدك اقدر منك علي برهم و الامر في يد غيرك اوفي ايديهم فدع لباس الخضرة وعد الي لباس اهلك و لاتطمعن احدا فيما كان منك.

يعني اگر تو در مسند خلافت نشسته و دست اقتدار تو باز باشد بهتر مي تواني درباره ي خويشاوندان خود از اولاد ابيطالب احسان و نيكي كني تا امر خلافت در دست ديگري و يا در دست خود آنها باشد پس اين جامعه ي سبز را از تن به در كن و به شعار خاندان خودت برگرد و هيچ كس را در آنچه در دست تست (خلافت) به طمع ميفكن!

مأمون از شنيدن اين سخن حكيمانه از آن پيرزن فرتوت در عجب شد و گفت:اي عمه: والله ما كلمني احد بكلام اوقع من كلامك في قلبي به خدا سوگند كسي تاكنون با من سخني نگفته است كه از سخن تو در دل من مؤثرتر باشد و به آنچه مقصود من است نزديكتر شود و من با كمك عقل تو با بني عباس محاكمه مي كنم. زينب گفت آن محاكمه چيست؟

مأمون گفت: آيا ندانسته اي كه وقتي ابوبكر پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به خلافت رسيد هيچ يك از بني هاشم را به كاري نگماشت؟ زينب گفت: بلي چنين است.

مأمون گفت: پس از وي عمر خليفه شد و او نيز كسي از اولاد عباس را شغلي نداد و سپس كه خلافت به عثمان رسيد او هم افراد خاندانش را از اولاد عبدالشمس روي كار آورد و آنها را به شهرها به سمت والي و حاكم فرستاد و به احدي از بني هاشم حكومت جائي را نداد. اما آنگاه كه علي عليه السلام به خلافت



[ صفحه 50]



رسيد عبدالله بن عباس را به سمت والي بصره فرستاد و عبيدالله بن عباس را حكومت يمن داد و قثم بن عباس را به امارت بحرين اعزام نمود و كسي از بني عباس را بدون شغل نگذاشت بنابراين احساس نعمت و منت آن حضرت در اين مدت برگردن ما مانده بود تا اينكه من در حكمراني خود درباره ي فرزندان او اين چنين كردم.

زينب گفت: پسر جانم خدا تو را خير و نيكي دهد آنچه گفتي درست است ولي مصلحت بني اعمام تو از فرزندان ابيطالب همين است كه به تو گفتم، مأمون گفت: واقعه اي جز آنچه به شما را محبوب خواهد بود اتفاق نخواهد افتاد و چنين انديشيد كه براي اينكه اختلاف در ميان دو خانواده زياد نشود لباس خود را عوض نمايد لذا جامه ي سبز را از تن به دور كرد و جامه ي سياه را كه شعار عباسيان بود پوشيد.

مأمون سخنان خود را در مورد فضيلت علي عليه السلام و اينكه آن حضرت در زمان خلافت خود فرزندان عباس را به حكومت نواحي فرستاده به نظم درآورده و چنين سروده است.



الام علي حب الوصي ابي الحسن

و ذلك عندي من عجائب ذي الزمن



خليفة خير الناس و الاول الذي

اعان رسول الله في السر و العلن



و لولاه ما عدت لهاشم امرة

و كانت علي الايام تقضي و تمتهن



فولي بني العباس ما اختص غيرهم

و من منه اولي بالتكرم و المنن



فاوضح عبدالله بالبصرة الهدي

و فاض عبيدالله جودا علي اليمن



و قسم اعمال الخلافة بينهم

فلا زال مربوطا بذا الشكر مرتهن [7] .

ترجمه ي ابيات:

در محبت ابوالحسن وصي پيغمبر ملامت مي شوم و اين كار در نزد من از



[ صفحه 51]



عجائب اين زمان است.

جانشين بهترين مردم و اول كسي كه رسول خدا را در نهان و آشكار كمك نمود

اگر او نبود براي بني هاشم امارت و حكومتي نبود و آنها در روزگار خوار و بي مقدار مي شدند.

بني عباس را حكومت بخشيد و آن را به ديگران اختصاص نداد و چه كسي براي اكرام از او شايسته تر است.

پس عبدالله در بصره هدايت را آشكار كرد و عبيدالله در يمن جود و بخشش نمود. و اعمال خلافت را ميان آنها تقسيم كرد پس آنها هميشه بدين شكر مرهون او هستند.

باري مأمون به عباسيان گفت آنچه (از مخالفت و كينه) ميان شما و فرزندان ابيطالب است سبب آن خود شمائيد و اگر انصاف دهيد آنها در اين امر شايسته ترند و كساني كه پيش از من با آنها چنين رفتارهائي مي كردند در واقع قطع رحم مي نمودند و من از چنين كاري به خدا پناه مي برم و سوگند به خدا من از اينكه رضا عليه السلام را وليعهد خود كرده بودم پشيمان نيستم و حتي از او خواستم كه امور خلافت را عهده شود و من بر كنار باشم ولي او امتناع فرمود و مقدرات الهي چنان كه ديديد جاري شد.

و اما اينكه من ابوجعفر عليه السلام را (براي دامادي خود) برگزيدم به علت برتري او در علم و فضل در حال كودكي بر تمام اهل فضل است و علم و دانش او تعجب آور است و من اميدوارم كه ابوجعفر عليه السلام آنچه را كه من از او مي دانم براي مردم ظاهر سازد تا همه بدانند كه نظر من درباره ي وي صحيح است.

عباسيان گفتند اگر چه اين كودك تو را شيفته و متعجب نموده است ولي



[ صفحه 52]



او خردسال است و معرفت و فهمي ندارد، اندكي مهلتش بده تا تأديب شود و در امور دين دانش آموزد آنگاه هر چه خواستي درباره اش انجام بده!

مأمون گفت واي بر شما من به وضع و حال اين نوجوان از شما آشناترم و اين كودك از خانواده اي است كه علم آنها از جانب خدا موهوبي و الهامي است (نه تحصيلي و اكتسابي) و پدرانش هميشه در علم دين و ادب از ديگران بي نياز بودند ولي ديگران از رسيدن به حد كمال آنها در نقصان و كاهش بودند، اگر خواستيد ابوجعفر عليه السلام را آزمايش كنيد تا درستي قول من درباره ي وي به شما آشكار شود.

بني عباس گفتند اين حرف حسابي است و ما آن را قبول داريم اجازه دهيد كسي (از علماء) را بيآوريم تا در حضور تو از او مسائل فقهي بپرسد و اگر جواب درستي داد ما را درباره ي وي اعتراضي نباشد و فكر صائب و رأي محكم شما بر همگان آشكار مي گردد و چنانچه در پاسخ سئوالات عاجز و درمانده شود معلوم مي گردد كه اصرار ما در اين مورد از نظر خيرخواهي بوده است.

مأمون گفت: هر وقت خواستيد اين آزمايش را انجام دهيد.

عباسيان از نزد مأمون خارج شدند و به اتفاق آراء تصميم گرفتند كه از يحيي بن اكثم [8] كه قاضي بزرگ آن زمان بود بخواهند تا از آن حضرت مسأله اي بپرسد كه وي از جواب آن درمانده شود. لذا نزد او رفته و ماجرا بگفتند و براي اين كار او را به اموال نفيسه وعده دادند و سپس به نزد مأمون برگشته و از او



[ صفحه 53]



خواستند كه براي آنان روزي را تعيين كند كه همگي در آن روز در حضور مأمون اجتماع كنند.

مأمون با تقاضاي آنها موافقت كرد و روزي را تعيين نمود و آنان به اتفاق يحيي بن اكثم در روز موعود در مجلس حاضر گشتند و مأمون دستور داد براي ابي جعفر عليه السلام تشكي پهن كرده و در آن دو بالش گذاشتند.

امام محمد تقي عليه السلام كه در آن روز 9 سال و چند ماه از عمر شريفش سپري شده بود در مجلس حضور يافت و ميان آن دو بالش جلوس فرمود، يحيي بن اكثم نيز در مقال آن حضرت نشست و اهل مجلس هم هر يك از به فراخور شأن خود در جائي قرار گرفتند مأمون نيز روي تشكي كنار تشك ابي جعفر عليه السلام نشسته بود.

يحيي متوجه مأمون شد و گفت اجازه مي دهي كه از ابي جعفر عليه السلام سؤالي كنم؟

مأمون گفت: از خود او اجازه بگير.

يحيي بن اكثم به حضرت رو نمود و عرض كرد فدايت شوم اجازه مي فرمائيد از شما سئوالي بكنم؟

امام فرمود: بپرس.

يحيي گفت: چه مي فرمائيد درباره ي كسي كه در حال احرام شكاري بكشد؟ حضرت فرمود: آيا آن شكار را در حل (بيرون حرم) كشته يا در حرم؟ و آيا به حكم مسأله عالم بوده يا جاهل؟ عمدا كشته يا از روي خطاء؟ آن شخص آزاد بوده يا بنده؟ صغير بوده يا كبير؟ براي اولين بار چنين كاري كرده يا قبلا نيز در حال احرام شكاري كشته است؟ آيا آن شكار از پرندگان بوده يا غير آن؟ از شكارهاي كوچك بوده يا بزرگ؟ آن كس از چنين كاري پشيمان بوده يا باز هم در صدد انجام آن است؟ صيد را در شب كشته يا در روز؟ در احرام عمره بوده يا



[ صفحه 54]



در احرام حج؟ (هر يك از اين شقوق حكمي مخصوص دارد).

يحيي متحير شد و علائم زبوني و درماندگي از صورتش نمايان گشت و زبانش به لكنت افتاد به طوري كه عجز و ناتواني او در برابر امام بر اهل مجلس ثابت و آشكار گرديد.

مأمون گفت: خدا را بر اين نعمت و توفيق كه در مورد صحت نظر و عقيده ي من نصيبم گرديد سپاسگزارم آنگاه به خاندان خود (عباسيان) رو كرد و گفت حالا فهميديد آنچه را كه انكار مي كرديد؟ سپس متوجه امام جواد عليه السلام شد و عرض كرد فدايت شوم اگر حكم هر يك از اين مسائل را مي فرموديد ما نيز از آن مستفيد مي شديم.

امام فرمود: اگر شخص محرم در بيرون از حرم صيدي را بكشد و آن صيد هم از پرندگان بوده و بزرگ باشد كفاره اش قرباني يك گوسفند است و اگر در حرم چنين شكاري را بكشد كفاره اش دو برابر مي شود. اما اگر جوجه ي پرندگان را در خارج از حرم بكشد كفاره اش بره اي است كه تازه از شير گرفته شده باشد و اگر جوجه را در حرم بكشد علاوه بر كفاره اش كه يك بره است بايد قيمت جوجه را هم بدهد.

و اگر صيد او از حيوانات وحشي بوده و در بيرون حرم كشته باشد براي الاغ وحشي يك گاو و براي شترمرغ يك شتر و براي آهو يك گوسفند بايد قرباني كند ولي اگر چنين شكاري را در حرم كشته باشد كفاره اش دو برابر مي شود.

محرم اگر در احرام حج صيدي را كشته باشد بايد كفاره ي آن را در مني و اگر در احرام عمره باشد در مكه قرباني كند و عالم و جاهل در مورد كفاره صيد برابرند، اما اگر محرم عمدا صيدي را كشته باشد مرتكب معصيت شده و اگر از روي خطاء كشته باشد گناهي بر او نيست.



[ صفحه 55]



و كشنده صيد اگر آزاد باشد كفاره بر عهده ي خود اوست و اگر بنده باشد كفاره به عهده ي مولاي اوست، و محرم اگر صغير باشد بر او كفاره نيست ولي بر كبير واجب است و آنكه از كشتن صيد پشيمان گشته عذاب آخرت به خاطر ندامتش از او برداشته مي شود ولي آنكه اصرار بر كار خود دارد در آخرت عقوبت خواهد شد [9] .

مأمون گفت: احسنت يا اباجعفر احسن الله اليك (چو نيكو گفتي خداوند به تو نيكي عنايت فرمايد).

سپس به امام عرض كرد همچنان كه يحيي بن اكثم از شما مسأله اي پرسيد (و مفتضح شد) خوب است شما هم از او پرسشي نمائيد. امام جواد عليه السلام رو به يحيي كرد و فرمود آيا بپرسم؟

يحيي (خود را در بن بست عجيبي مي ديد زيرا ابتداء كه او سئوال كرده بود مفتضح شده بود حالا كه امام مي خواهد از او پرسش كند مسلما رسواتر خواهد شد ولي چاره اي نداشت لذا به حكم اجبار) گفت فدايت شوم هر گونه كه ميل شما است (بپرسيد) اگر دانستم كه پاسخ گويم والا از شما استفاده مي كنم.

حضرت فرمود: مرا خبر ده از حال مردي كه صبح به زني نگاه كرد در حالي كه نظرش بر او حرام بود و چون آفتاب بلند شد بر او حلال گرديد و موقع ظهر دوباره آن زن بر وي حرام شد، هنگام عصر باز حلال گشت و چون وقت



[ صفحه 56]



غروب رسيد مجددا حرام گرديد و هنگام خفتن ديگر باره بر او حلال شد، موقع نيم شب باز بر او حرام گرديد و سپيده ي صبح بر او حلال شد. چه مناسباتي ميان اين زن و مرد است و تحت چه شرايطي به يكديگر گاهي حلال و گاهي حرام مي گردند؟

يحيي (كه به كلي خود را باخته بود) لحظه اي به فكر فرو رفت و گفت به خدا قسم فكر من به پاسخ اين سئوال نمي رسد و علت اين حلال ها و حرام را نمي دانم، اگر صلاح مي دانيد خودتان بفرمائيد تا من و ديگران از بيانات شما بهره مند شويم.

ابوجعفر عليه السلام فرمود: بلي مردي به زن بيگانه اي كه كنيز كس ديگر بود، اول صبح نگاه كرد و نگاهش حرام بود، چون آفتاب بالا آمد كنيز را از صاحبش خريد برايش حلال شد، موقع زوال آفتاب آزادش كرد و دوباره بر او حرام گشت، و هنگام عصر او را به نكاح خود در آورد حلال گرديد، و در وقت غروب آفتاب او را ظهار كرد [10] باز برايش حرام شد، چون موقع عشاء كفاره ي ظهار داد مجددا حلال شد، و نيم شب طلاقش داد و ديگر باره حرام شد و طلوع فجر رجوع كرد برايش حلال گرديد.

مأمون رو به جانب حضار كرد و گفت شما را به خدا آيا در ميان خود كسي را گمان داريد كه اين مسأله را اين گونه پاسخ گويد: و يا مسأله ي قبلي را بدان تفصيل كه ديديد شرح دهد.

همه گفتند نه به خدا حقا كه تو به وضع و حال او از ما داناتري.

مأمون گفت واي بر شما اين شخص از خانداني است كه در ميان مردم به فضيلت و برتري اختصاص دارند و كمي سن و كوچكي آنها مانع كمال و فضل



[ صفحه 57]



نيست مگر نمي دانيد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دعوت خود را از مردم با دعوت اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب افتتاح فرمود در حالي كه علي عليه السلام در آن موقع كودك ده ساله بود و نبي اكرم دعوت او را پذيرفت [11] و بدان حكم فرمود و جز علي عليه السلام كسي را در آن سن و سال به اسلام دعوت نفرمود و همچنين حسن و حسين عليهماالسلام كه كمتر از 6 سال داشتند مبايعت كردند و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بيعت هيچ كودكي را جز آن دو تن نپذيرفت، آيا باز هم به فضيلتي كه خداوند به اين خانواده اختصاص داده آشنائي پيدا نمي كنيد و نمي دانيد كه اينها خانداني هستند كه به موجب آيه ذرية بعضها من بعض [12] بعضي از بعض ديگرند و آنچه درباره ي اولين اينها جاري است درباره ي آخرين شان هم جاري است؟ همه ي اهل مجلس گفتند به خدا راست گفتي.

آنگاه مأمون رو به امام عليه السلام نمود و عرض كرد آيا (دخترم ام الفضل را) خواستگاري مي كني؟

فرمود: بلي.

مأمون عرض كرد: فدايت شوم پس خطبه ي نكاح او را براي خود بخوان و من شما را براي دامادي خود پسنديدم و دخترم ام الفضل را به همسري تان در آوردم اگر چه اين وصلت خوشايند گروهي نباشد!

پس امام جواد عليه السلام شروع به خواندن خطبه ي نكاح نمود و فرمود:

الحمدلله اقرارا بنعمته و لا اله الا الله اخلاصا لوحدانيته و صلي الله علي محمد سيد بريته و الاصفياء من عترته، اما بعد فقد كان من فضل الله علي الانام ان اغناهم بالحلال عن الحرام فقال سبحانه: و انكحوا الايامي



[ صفحه 58]



منكم و الصالحين من عبادكم و امائكم ان يكونوا فقراء يغنهم الله من فضله و الله واسع عليم [13] .

آنگاه فرمود: همانا محمد بن علي بن موسي (عليهم السلام) ام الفضل دختر عبدالله مأمون را خواستگاري مي كند و صداق او را مهريه جده اش فاطمه دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم قرار مي دهد كه پانصد درهم خالص است، آيا بدين مهريه او را به همسري من در مي آوري؟

مأمون گفت: بلي يا اباجعفر دخترم ام الفضل را بدين مهريه اي كه گفتي به همسري تو در آوردم يا اباجعفر آيا تو هم اين ازدواج را پذيرفتي؟

امام فرمود: بلي پذيرفتم و بدان راضي هستم.

سپس مأمون دستور داد مردم اعم از نزديكان و بستگان و ديگران هر يك نسبت به شأن و مقامشان در جايگاه خود بنشستند.

راوي گويد: طولي نكشيد كه ما صداهائي مانند صداي ملاحان شنيديم كه به گوش ما مي رسيد و خدمتكاران را ديدم كه (ظرفي مانند) يك كشتي از نقره ساخته و با طنابهاي ابريشمي آن را بر روي چهار چرخي بسته بودند و آن كشتي پر از عطر بود.

مأمون دستور داد كه خواص و نزديكان محاسن خود را عطرآگين كردند و بعد آن را در منازل بگردانيدند تا همگان از آن استفاده نمايند، سپس سفره ها پهن كردند و مردم به خوردن غذا مشغول شدند و جوائز زيادي از طرف مأمون به اشخاص هديه گرديد و هر يك از حضار متناسب با شأن و مقام خود از آن جوائز بهره مند شدند. روز ديگر مأمون و امام جواد در مجلس نشستند و فرماندهان نظامي و رجال و مسئولين مملكت براي عرض تهنيت و تبريك در كاخ مأمون حاضر



[ صفحه 59]



شدند و در اين هنگام طبق هائي از نفره كه در آن بسته هائي از مشگ و زعفران قرار داشت به وسيله ي خدمتكاران به مجلس آورده شد و در داخل بسته ها نيز رقعه هائي بود كه در روي آنها حواله عطايا و جوائز نوشته شده بود.

هر يك از حضار يكي از آن بسته ها را برمي داشت و آن را باز مي كرد و در رقعه ي داخل آن اسامي املاك و مزارع و اموال زيادي مرقوم شده بود كه صاحب قرعه آنها را تصاحب مي نمود. پس از آن مأمون مردمان ديگر را نيز در خور حال آنها از پاداش و صدقات زياد برخوردار نمود و از آن پس همواره به ديده ي تكريم بر امام جواد عليه السلام مي نگريست و او را بر همه مقدم مي شمرد [14] .

اما بايد دانست كه احترام و تكريم مأمون نسبت بدان جناب بدون علت نبوده و بلكه سياست او چنين اقتضاء مي كرد چنانكه علامه شيخ محمد حسين آل مظفر درباره ي سياست و رفتار مأمون با امام جواد عليه السلام كه مورد اعتراض بني عباس قرار گرفته بود در كتاب خود (تاريخ الشيعه) چنين مي نويسد:

مأمون به شأن و مقام امام جاهل نبود و به عقيده شيعه، مأمون درباره ي آن جناب كاملا مطلع و آگاه بود و سياست او چنين اقتضاء مي كرد كه در صدد اكرام و علو مقام امام جواد عليه السلام برآمده و به شأن و عظمت او احترام گذارد، چنانكه اين عمل را با پدربزرگوار او حضرت ابي الحسن الرضا عليه السلام نمود لذا امام جواد عليه السلام را از مدينه به بغداد خواسته و مورد توجه و عنايت خاصه ي خود قرار داد و طوري بني عباس را به جنب و جوش انداخت كه ترسيدند ولايتعهدي را به آن حضرت واگذار نمايد همچنان كه پيش از وي به پدر بزرگوارش واگذار كرده بود. اما عباسيان مقصود او را از اين همه احترام و اكرام نمي دانستند و ملتفت اين نكته نبودند كه سياست داراي رنگهائي است و در هر دوره و عهدي



[ صفحه 60]



روش مخصوصي و رنگ خاصي بايد به كار برده شود بنابراين مأمون را ملامت نمودند ولي او حيله و تدبير خود را ادامه داد تا اينكه دخترش ام الفضل را به ازدواج آن حضرت در آورد و ام الفضل حضرتش را با اشاره ي معتصم مسموم گردانيد و گويا مأمون دخترش را از براي امام جواد عليه السلام جهت چنين روزي ذخيره نمود [15] .

مدت اقامت امام جواد عليه السلام در زمان مأمون در بغداد به طور دقيق معلوم نيست و آنچه مسلم است، اين است كه حضرت از طرز سلوك و رفتار مأمون و اقامت در بغداد چندان دلخوش نبود و علاقه داشت كه در كنار مرقد مطهر جدش رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم سكني گزيند و گويا پس از اندك زماني به منظور اداي مناسك حج از مأمون رخصت طلبيد و با زوجه اش ام الفضل از بغداد خارج و به مكه عزيمت نموده از آنجا رهسپار مدينه شده است.

طبرسي مي نويسد پس از مجلس جشن ازدواج، امام جواد عليه السلام ام الفضل را در منزل احمد بن يوسف رئيس ديوان رسائل مأمون كه در كنار دجله بود جاي دادند و در آن خانه بودند تا موسم حج فرا رسيد و در آن وقت امام با خانواده ي خود به مكه و از آنجا به مدينه مسافرت نمود [16] .

و به طوري كه مورخين نوشته اند رفتار ام الفضل با حضرت ابي جعفر عليه السلام در مدينه رضايت بخش نبوده و از آنجا به پدرش مأمون نامه نوشته و از امام شكايت مي كرده است! و اين رفتار و نارضايتي ام الفضل ظاهرا به علت نداشتن فرزند از امام جواد عليه السلام بوده و علت ديگرش حسادتي بوده كه از علاقه ي آن حضرت به زوجه ديگر خود سمانه مادر امام علي النقي عليه السلام بوجود آمده بود.

شيخ مفيد مي نويسد: روايت كرده اند كه ام الفضل از مدينه به پدرش نامه



[ صفحه 61]



نوشته و از ابي جعفر عليه السلام شكايت نمود كه او كنيز و زن مي گيرد.

مأمون در پاسخ وي نوشت دخترم ما تو را به ابي جعفر تزويج نكرديم كه حلالي را براي او حرام كنيم بعد از اين چنين شكاياتي از او نكن [17] .

امام جواد عليه السلام در بقيه ي دوران خلافت مأمون در مدينه به راحتي به سر مي برد و به ارشاد و هدايت مردم مشغول بود.

مأمون اگر چه به ظاهر در تكريم و تعظيم امام جواد عليه السلام مي كوشيد ولي اين عمل او مانند همان تكريم و تعظيمي بود كه درباره ي حضرت رضا عليه السلام انجام مي داد.

عبدالرزاق مقرم در كتاب خود (وفات امام الجواد) در اين مورد چنين مي نويسد:

تظاهري كه مأمون براي تقرب خود به حضرت علي بن موسي الرضا و امام جواد عليهم السلام نموده و دخترش ام الفضل را به ازدواج ابي جعفر عليه السلام در آورد و همچنين اكرام و تبجيل او درباره ي اين پدر و پسر و تفويض وليعهدي خود به امام هشتم و آنچه در اين مورد با بني عباس احتجاج كرده از روي ايمان خالص نبوده است و دوستي و محبتي نبوده كه آميخته با اغراض سياسي او نباشد بلكه هدف او چيز ديگري بوده و به اين گونه اعمال تظاهر مي نمود.

او مي ديد مردم اعتقادي كه به علويان دارند مانند اعتقادي است كه به پيغمبران دارند و اگر بخواهد مردم را در اين باره ممانعت كند ممكن است عليه او شورش كنند! و از طرفي از نفوذ و مجاهدت طالبيين براي در هم شكستن حكومت خود بيمناك بود لذا رأي و انديشه اش بر اين قرار گرفت كه فرد شاخص و بزرگ علويان (حضرت رضا عليه السلام) را براي خلافت مقدم دارد و در نتيجه وانمود كند كه اينها طالب دنيا بوده و حب جاه و مقام دارند تا بدينوسيله



[ صفحه 62]



مقام رفيع آن جناب در انظار عمومي تنزل يابد و به همين جهت بود كه حضرت رضا عليه السلام از قبول خلافت امتناع نمود و با اكراه و اجبار وليعهدي را پذيرفت والا معقول نبود كه امام از حق مشروع خود صرف نظر كرده و امري را كه بر او واجب است از خود رد نمايد.

و همچنين مأمون مي خواست با انتصاب آن حضرت به وليعهدي افكار شيعيان و طرفداران او را كه از جور و ستم خلفاي عباسي دلهاي پر درد و سينه هاي پر خروش داشتند آرامش بخشد تا اينكه با اين دسايس و تدابير آن آتش را خاموش ساخته و حوادث گذشته را از خاطر مردم به فراموشي سپارد و آنگاه درباره ي اين دو امام مقصود خود را به صورتي مرموز و محرمانه انجام دهد چنانكه در اثر همين احترامات و تظاهرات صوري هنوز بعضي از مردم مسموميت حضرت رضا عليه السلام را به دستور مأمون با شك و ترديد تلقي مي نمايد در صورتي كه محققين از علماء و اهل خبر در اين امر اتفاق نظر دارند كه مسموميت آن حضرت به دستور مأمون بوده است و مطالعه در تاريخ احوال مأمون جاي ترديد نمي گذارد كه او در خفا قصد زمينه سازي درباره ي دو امام مزبور داشته و مي خواست با لطائف الحيل موقعيت آنها را از دلها ساقط نموده و آن دو را به نوعي متهم سازد چنانكه محمد بن ريان گويد:

مأمون هر گونه حيله و تدبيري را درباره ي حضرت ابي جعفر عليه السلام بكار برد ولي نتيجه نگرفت از جمله وقتي خواست درباره ي دختر خود (ام الفضل) به حضرتش بهانه اي پيدا كند صد كنيز از زيباترين كنيزان خود را به انواع زينت ها آرايش داد و به خدمت ابي جعفر عليه السلام فرستاد و آنها را دستور داد كه در برابر آن حضرت خودنمائي و دلربائي كنند ولي امام به هيچ يك از آنها اعتناء نفرمود. همچنين مردي به نام مخارق كه صاحب ساز و آواز بوده و ريشي دراز داشت به مأمون گفت من مقصود تو را انجام مي دهم و كفايت امر او را مي كنم و به امر



[ صفحه 63]



مأمون نزد آن جناب رفت و در حضورش بساز و آواز مشغول گرديد به طوري كه جمعي از اهل خانه و پردگيان را به دور خود جمع نمود كه شايد آن بزرگوار را هم به ساز و آواز خود مشغول دارد وليكن امام سر خود را بلند كرد و به او صيحه اي زد و فرمود:

اتق الله يا ذالعثنون (اي مرد ريش دراز از خدا بترس) در اين اثنا آلت موسيقي كه در دست داشت از دستش به زمين افتاد و نتوانست برنامه ي موسيقي خود را برگزار كند و دستش نيز تا آخر عمر فلج شد. مأمون مخارق را خواست و سبب عارضه را پرسيد، مخارق گفت وقتي كه ابوجعفر عليه السلام به من صيحه زد چنان ترس و وحشتي به من روي داد كه مدهوش شدم و دستم بي حس و حركت ماند [18] .

اينها بود اثر دوستي ظاهري مأمون كه درباره ي ابي جعفر و پدر بزرگوارش مي نمود وليكن خداي متعال حضرت ابي جعفر عليه السلام از شر او نگاه داشت و مأمون نتوانست به حضرتش صدمه اي وارد سازد [19] .

مأمون در سال 210 دختر حسن بن سهل پوران را به ازدواج خود در آورد و در سال 216 براي جنگ با روميان از راه موصل به جانب طرسوس كه سرحد كشور اسلامي بود رهسپار گرديد و پس از حمله به كشور روم و فتح بعضي قلاع به شام رفت و از آنجا نيز براي دفع فتنه ي عبدوس به مصر عزيمت نمود و چون شنيد روميان گروهي از اهالي طرسوس را كشته اند در سال 217 مجددا از راه شام به روم بازگشت و جنگ سختي نمود و قسمتهائي را به تصرف خود در آورد و موقع مراجعت به بغداد در كنار چشمه ي بدندون (بعضي بديدون نوشته اند) اردو زد و چند روزي در آنجا اقامت نمود و همان روزها او را تبي



[ صفحه 64]



عارض شد و به بستر بيماريش انداخت و به نقل مسعودي چون بيماريش شدت يافت از اسيران رومي كه در آنجا بودند از اسم آن محل پرسيد گفتند قشيره است!

مأمون گفت قشيره را تفسير كنيد (به عربي چه معنائي دارد) گفتند مد رجليك يعني هر دو پاي خود را دراز كن!

مأمون از شنيدن اين سخن مضطرب و پريشان گشت و به اين كلمه تطير نمود و به اطرافيانش گفت از اينها بپرسيد كه نام اين موضع در لغت عرب به چه معني است؟ گفتند: رقه است و مأمون كه در نجوم اطلاعاتي داشت در طالع خود ديده بود كه در رقه وفات خواهد نمود بدين جهت هيچ وقت در رقه ي بغداد اقامت نمي كرد كه به چنگ مرگ نيفتد اما او نمي دانست كه رقه ي ديگري هم هست كه مرگ وي در آنجا خواهد بود.

مأمون چون اين سخن بشنيد او را يقين حاصل شد كه اينجا همان مكان است كه از اين پيش آنانكه در ساعت و ستاره ي مولد او نظر كرده اند خبر داده اند كه در اين مكان خواهد مرد [20] .

مأمون روز پنجشنبه 17 رجب سال 218 هجري در سن 48 سالگي در بدندون درگذشت و جنازه اش را بطرسوس حمل كرده و به خاك سپردند [21] .

نوشته اند كه مأمون در حال مرگ گفت مرا به جائي ببريد كه براي آخرين بار يك دفعه ي ديگر نگاهي به خدم و حشم و لشگريان خود نمايم!

همراهانش او را به محل بلندي بردند چون كثرت لشگريان و ساز و برگ و خيمه هاي آنها را ديد (رو به آسمان كرد) گفت يا من لايزول ملكه ارحم من



[ صفحه 65]



قد زال ملكه. (اي كه ملك و قدرت تو زوال ناپذير است بر من درمانده كه فرو افتاده ام ترحم كن.) پدرش هارون نيز موقع مرگش گفت: ما اغني عني ماليه، هلك عني سلطانيه [22] يعني مالي كه در دنيا داشتم از من دفع عذاب نكرد و نفوذ و اقتدارم كه بدان مغرور بودم نابود گشت [23] .

فاعتبروا يا اولي الابصار



[ صفحه 66]




پاورقي

[1] براي آگاهي بيشتر از جنايات مأمون به كتاب حضرت رضا عليه السلام تأليف نگارنده مراجعه شود.

[2] تذكره ابن جوزي صفحه ي 200 - تاريخ الخلفاء صفحه ي 286.

[3] مطالب السئول صفحه ي 87 - كشف الغمه صفحه ي 282 - مناقب ابن شهرآشوب جلد 2 صفحه ي 433 - فصول المهمه صفحه ي 282 جلاء العيون صفحه ي 562 و كتب ديگر.

[4] اثبات الوصية.

[5] مناقب ابن شهرآشوب جلد 2 صفحه ي 379 - اعلام الوري - ارشاد.

[6] وفات امام الجواد صفحه ي 73 به نقل مؤلف كتاب سرور الفؤاد.

[7] تذكرة ابن جوزي صفحه ي 201-200.

[8] يحيي ابن اكثم از اهل مرو و خراسان بود و مدتي عمل قضاوت بصره را داشته و سپس مأمون او را قاضي بغداد نمود و در سال 215 به سمت قضا به مصر فرستاد و پس از مدتي در اثر شكايت گروهي او را معزول نموده و از كار بر كنار ساخت، و چون متوكل (برادرزاده ي مأمون) روي كار آمد يحيي را به جاي ابي داود امر قضاوت داد ولي در سال 240 او را عزل نمود و اموالش را گرفت و او خانه نشين شد و يك سال بعد به مكه رفته و تصميم گرفت كه در آنجا بماند ولي پس از فراغت از عمل حج به دعوت متوكل دوباره رو به سوي عراق نهاد لكن در ربذه نيمه ي ذيحجه سال 241 مرگش فرا رسيد و در آنجا دفن گرديد - تاريخ بغداد جلد 14.

[9] در كتاب تحف العقول و عيون المعجزات و اثبات الوصية در مورد بعضي از كفارات ياد شده اضافاتي هم نوشته شده است بدين ترتيب اگر صيد شترمرغ باشد كفاره اش يك شتر است كه بايد قرباني كند و اگر آن را نتواند بايد 60 مسكين را (يك وعده) طعام دهد و اگر آن را نيز نتواند 18 روز روزه گيرد. و در قرباني گاو اگر نتواند 30 مسكين را اطعام كند و چنانچه از انجام آن هم عاجز باشد 9 روز روزه بگيرد.

و در قتل آهو كه كفاره اش يك گوسفند است اگر نتواند 10 مسكين را طعام دهد و اگر باز نتواند 3 روز روزه بگيرد. همچنين اگر خرگوش و يا روباهي صيد كند بايد يك گوسفند قرباني كند و به اندازه بهاي گوسفند هم صدقه دهد و اگر يكي از كبوتران حرم را بكشد بايد يك درهم صدقه دهد و يك درهم نيز براي كبوتران حرم دانه بخرد و اگر جوجه باشد نصف درهم و در تخم آن ربع درهم.

[10] ظهار اين است كه كسي به زن خود بگويد پشت تو مانند پشت مادر من است و با گفتن اين جمله آن زن به شوهرش حرام مي شود و شوهر بايد كفاره دهد تا آن زن مجددا بر وي حلال گردد.

[11] نه تنها دعوت او را پذيرفت بلكه به امامت وي نيز تصريح كرد و فرمود: تو بعد از من وصي و خليفه و جانشين من هستي. به كتاب علي كيست؟ تأليف نگارنده مراجعه شود.

[12] سوره ي آل عمران آيه ي 34.

[13] سوره ي نور آيه ي 32.

[14] حديقة الشيعه صفحه ي 668 - روضة الواعظين صفحه ي 238 ج 1 فصول المهمه صفحه ي 283 - عيون المعجزات صفحه ي 121 - نور الابصار صفحه ي 178 - ارشاد مفيد و اعلام الوري و اثبات الوصيه و كتب ديگر.

[15] سرور الفواد صفحه ي 195 نقل از تاريخ الشيعه.

[16] تاريخ طبري جلد 10 صفحه ي 280 به نقل مؤلف كتاب سرور الفؤاد.

[17] ارشاد مفيد جلد 2 باب 25 حديث 1 - حديقة الشيعه صفحه ي 672.

[18] اصول كافي باب مولد ابي جعفر الثاني عليه السلام حديث 4 - مناقب ابن شهرآشوب جلد 2 صفحه ي 439.

[19] سرور الفؤاد صفحه ي91 نقل از وفات امام الجواد صفحه ي 61.

[20] ناسخ التواريخ زندگاني جواد الائمه جلد 3 صفحه ي 43.

[21] اثبات الوصيه - تاريخ الخلفاء صفحه ي 290.

[22] سوره ي الحاقه آيه ي 28 و 29.

[23] تتمه المنتهي صفحه ي 218.