بازگشت

جسارت «مخارق» به امام جواد


از ديگر اعمال سوء «مأمون» ماجرايي است كه «محمد بن ريان» نقل مي كند. «مأمون» همه نوع حيله اي را نسبت به حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام بكار برد، اما هيچ يك سودي نبخشيد و او را به هدفش نرساند. به عنوان نمونه بعد از آن كه دخترش «ام الفضل» را به عقد حضرت امام عليه السلام درآورد، صد كنيز بسيار زيبا را برگزيد. به دست هر يك جامي كه در آن گوهري رخشان وجود داشت داد. و امر كرد تا بعد از استقرار امام در جايگاه دامادي، به استقبال از ايشان برخيزند و خوشامد گويند. كنيزكان نيز چنين كردند. ولي امام اندك التفاتي به آنان نكردند.

در دربار «مأمون»، مردي به نام «مخارق» بود وي داراي ريشي بلند و صوتي خوش بود و عود مي نواخت. او به «مأمون» گفت: من منظور تو را درباره ي او عملي مي كنم (يعني حضرت امام عليه الصلوة و السلام را به لهو و لعب وادار مي كنم.) سپس در مقابل امام عليه الصلوة و السلام نشست و صدايش را به آواز بلند كرد. كساني كه در آن جا حضور داشتند، پيرامونش گرد آمدند وي شروع به نواختن عود كرد و به آوازخواني پرداخت. حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام سر مبارك را به جانب او بلند كردند و بر وي بانگ زدند كه:

«اتق الله يا ذا العثنون»

«از خدا بترس اي ريش بلند»

در اين هنگام، عود از دست وي به زمين افتاد، دستش از حركت باز ايستاد و ديگر نتوانست از آن بهره اي ببرد. «مأمون» از بلايي كه به او رسيد سؤال كرد. «مخارق» پاسخ



[ صفحه 126]



داد: چون امام عليه الصلوة و السلام به من بانگ زد، از هيبت و شكوه آن، چنان ترسيدم كه دستم فلج شد و هرگز بهبود نيافتم. [1] .

آنچه را ذكر كرديم، اهدافي بود كه «مأمون» در مورد حضرت امام رضا و حضرت امام جواد - عليهما الصلوة و السلام - تعقيب مي كرد. اما خداوند سبحان حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام را از تمامي آنها حفظ فرمود. و او نتوانست عليرغم دشمنيهايش با امام عليه السلام به هدفهاي شوم خود برسد و كوچكترين عمل سويي انجام دهد. مأمون و پدرانش - لعنة الله عليهم - فقط موفق شدند خلافتي را كه حق ائمه ي اطهار عليهم السلام بود غصب كنند، و اين همان ستمي بود كه از طرف زمامداران ستمگر بر پدران امام عليه السلام نيز رفته بود.

«مأمون»، اين بدبختي و عذاب جاودان و اين خواري ابدي را براي برادر سنگدلش «معتصم» بر جاي نهاد. كسي كه در نتيجه ي اعمالش، لعنتهاي بيشماري را نصيب خود گردانيد. كسي كه سنگ در مقابل قلب و افتخار و مباهات مي كرد. آري، قلب او از سنگ سخت تر بود و بديها و رذايلش از سنگريزه هاي بيابان، بيشتر. نسبت به - پاره ي تن نبوت - مهر و محبتي نداشت و از هر جهت فاقد رحمت بود. لذا براي خود دوزخي بين آتش حسادت قلبش و آتش فروزان قبرش، مهيا كرد. البته آخرت بسي جاودانه تر و سخت تر است. قلم، طغيان، رسوايي و ذلت را آنچنان در نامه ي عملش نوشت كه تمام جهانيان در دنيا و آخرت بخوانند و عبرت گيرند و اين پستي و حقارتي بود كه او تا ابد براي خويش طلبيد.



گذشتي چند سال و رغبتي مأمون نديد از شه

به خود گفت: از چه از مال و منالش اجتناب آمد؟



بينديشيد حيلت، تا جواري بهرش آرايند

كه هر يك ماهرو، خوش خوان، به زر بفتي ثياب آمد



دو صد، هر يك، به كف، جام زري با نوعي از گوهر

بر او با ساز و ناز، اندر ذهاب و در اياب آمد



«اصول كافي» اندر بين، كه شه هيچ اعتنا ننمود

تو گويي كآن همه خو كند و اين بانگ ذئاب آمد



به زير افكند شه سر در عيور و ديده بر پا دوخت

تو گفتي اين خرامان سرو، در شهري خراب آمد



[ صفحه 127]



نه باغ است و گلستان اين، كه خاشاك است و خار است آن

نه در راغ آمده بلبل، به ويرانه غراب آمد



ززهد طفلي از دنيا، عجب مأمون نمود و گفت:

همي دل خون از اين شمشير شد كاندر قراب آمد [2] .



«مخارق» نام، مأمون را بدي رقاص نام آور

بگفت: آرم به ميل او را، كه فنم بس عجاب آمد



بگفتش: اين گر آيد از تو، داري نعمت و خلعت

كز اين غم، جان زمن گويي برون از اين اهاب آمد [3] .



نشستي در ره شهزاده، مضراب و دفش بر كف

به زير چانه اش ريشي چو اذناب كلاب آمد



دراز آن ريش بد تا ناف، يا تا عانه، يا تا پا

و گفتي بسته ي جاروب يا ليف و طناب آمد



زبانگش جمع گشتندي و بر مضراب زد چنگش

كه قصر سلطنت، لرزان از آن چنگ و ضراب آمد



جوادش گفت: اي بز ريش، دم دركش، بترس از حق

فتاد آن تار و دستش خشك دردم، زان عتاب آمد



«مخارق» گفت: زان بيمي كه بر جانم فتاد از وي

هنوزم خائف اي مأمون و دل در التهاب آمد



دگر از دست خود سودي نبرد آن مرد، تا مردي

شدي بيكار و خوار، آري، چنين سوء المآب آمد [4] .



[ صفحه 128]




پاورقي

[1] مناقب، ابن شهر آشوب، ج 2، ص 439.

[2] قراب مساوي غلاف.

[3] اهاب مساوي پوست بدن.

[4] علامه محمد صالح حائري مازندراني: ديوان الادب، ص 285 - 284.