بازگشت

پيرامون ازدواج آن حضرت


چون فضيلت حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام بدين گونه بر «مأمون» لعنة الله عليه آشكار شد كه ايشان عليرغم اندك بودن سن، در اوج علم و حكمت و آداب قرار دارند و از مشايخ قوم در اين زمينه ها برترند، تصميم گرفت دخترش «ام الفضل» [1] را به ازدواج آن حضرت درآورد و به همين منظور، عده اي را روانه ي مدينه كرد تا آن حضرت را به بغداد آورند [2] و آنگاه در نزديكي خانه ي خود به حضرت عليه الصلوة و السلام منزل داد. در اين موقع، يعني سنه ي 211 هجري قمري، سن شريف آن حضرت، شانزده سال بود [3] .

بني عباس از عزم «مأمون» لعنة الله عليه اطلاع يافتند و آن را نپسنديدند، از ترس آن كه مبادا سرانجام كار با حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام به همان جا منجر شود كه كار با پدر بزرگوار ايشان عليه الصلوة و السلام رسيد. لذا نزد وي رفته، او را به خداوند سوگند دادند تا از نظرش برگردد. از جمله به او گفتند: تو خود از مسائلي كه ميان خاندان پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و ما وجود دارد، آگاهي. خلفاي راشدين، پيش از تو، ايشان را همواره در تبعيد يا زندان نگاه مي داشتند و ايشان را تحقير مي كردند. ما تا كنون در بيم از رفتار تو با پدرش (عليه الصلوة و السلام) بوديم تا آن كه خداوندمان از اين امر كفايت فرمود و



[ صفحه 92]



سوگندت مي دهيم به خدا كه غم و اندوه ديگري بر ما وارد نكني كه به تازگي از ما مرتفع شده است و نظرت را از «ابن رضا» عليه الصلوة و السلام به سمت يكي ديگر از بستگانت كه شايسته مي داني، بگردان.

«مأمون» گفت: علت آنچه در ميان شما و فرزندان «ابوطالب» وجود دارد، خودتان هستيد، اگر انصاف بدهيد، آنان از شما سزاوارتر هستند. اما آنچه خلفاي پيش از من انجام داده اند، همه در حكم قطع رحم و خويشاوندي بوده است و من از اين كار به خدا پناه مي برم. به خدا قسم از اين كه «علي بن موسي الرضا» (عليه الصلوة و السلام) را به جانشيني خود انتخاب كرده بودم، ذره اي پشيمان نشده ام. حتي من از او خواسته بودم كه در زمان حيات من، به امر خلافت اقدام فرمايند و من چون جامه اي، خلافت را از تن بيرون كنم، اما ايشان نپذيرفتند و سرانجام تقدير خداوند واقع گرديد. [4] .

«مأمون» آنگاه درباره ي رفتار خلفاي پيشين با بني هاشم چنين گفت: هنگامي كه بعد از حضرت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) «ابوبكر» عهده دار خلافت شد، به هيچ يك از بني هاشم ولايت نداد. «عمر» نيز مثل او عمل كرد. «عثمان» نيز وقتي خلافت را به دست گرفت، بسوي بستگان خود رو كرد؛ از فرزندان «عبدشمس». آنان را در شهرها ولايت بخشيد و به هيچ يك از فرزندان «هاشم» توجه نكرد. ولي هنگامي كه «علي» (عليه الصلوة و السلام) متصدي خلافت شد، به هيچ يك از خاندان «ابوطالب» ولايت نداد و تنها به فرزندان «عباس» پرداخت: «عبدالله بن عباس» را در بصره، «عبيدالله» را در يمن، «معبد» را در مكه و «قثم» را در بحرين، والي گردانيد. هر كس را به «عباس» نسب مي رسانيد، حكمران منطقه اي مي كرد. لذا او بر گردن ما حق دارد و رفتار من با فرزندانش، سزاي آن است. [5] و اما من ابوجعفر جواد (عليه الصلوة و السلام) را برگزيدم، زيرا نسبت به تمام اهل فضل و علم - عليرغم سن اندكش - مبرز است و در دانش و حكمت اعجوبه است. من اميدوارم آنچه در او يافته ام، براي مردم آشكار گردد و بدانند نظر صائب از آن من است.

«بني عباس» گفتند: هر چند خلق و رفتار اين جوان، تو را به شگفت آورده است و



[ صفحه 93]



او را اعجوبه مي خواني، اما به هر حال او كودك است. به معارف آشنايي ندارد و فقه نمي داند. پيش از عملي كردن رأي خود، بايد به او فرصتي بدهي، تا آداب لازم را بياموزد.

«مأمون» گفت: واي بر شما، من او را بهتر از همه ي شما مي شناسم. علم افراد اين خاندان از جانب خداوند و به واسطه ي الهام اوست، پدرانش هميشه در علم و دين و ادب از مردمان ناقص، بي نياز و غني بوده اند. اگر شما بخواهيد، مي توانيد او را بيازمائيد تا آنچه من از حالات و فضايل او باز گفته ام، بر شما آشكار گردد.

گفتند: اي اميرالمؤمنين، انصاف دادي و ما را به آزمودن او، راضي كردي. براي او و ما مجلسي ترتيب بده تا ما شخصي را براي آن كه از او سؤال فقهي كند، معرفي كنيم. اگر پاسخ صحيح داد، اعتراضي درباره ي ازدواج او نداريم و براي همگان، رأي صائب شما روشن خواهد شد. اما اگر نتوانست پاسخ دهد، همين قدر خيرخواهي ما درباره ي او كفايت مي كند.

«مأمون» گفت: اختيار با شماست، هرگاه خواستيد، او را امتحان كنيد.

«بني عباس» متفقا «يحيي بن اكثم» [6] را پيشنهاد كردند و به او وعده ي اموال فراوان دادند تا سؤالاتي را آماده كند كه حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام از جواب بازماند. او پذيرفت و «مأمون» براي مناظره، وقتي را تعيين كرد كه همه ي بزرگان خاندان «بني عباس» حاضر شدند.



[ صفحه 94]



«مأمون» فرمان داد تا تختي زيبا كه دو بالش بر آن بود، در كنار تخت خودش، براي حضرت امام جواد عليه الصلوة و السلام قرار دهند و در روز موعود، «يحيي بن اكثم» در مقابل ايشان نشست. مردم حاضر در جلسه نيز بر اساس شخصيتي كه داشتند، بر جاهاي خود قرار گرفتند. «يحيي» اجازه ي پرسيدن خواست و حضرت عليه الصلوة و السلام او را اجازه داد.



[ صفحه 95]




پاورقي

[1] ارشاد، شيخ مفيد.

[2] مرآة العقول، مجلسي، ج 1، ص 238.

[3] دلائل الامامه، ابن جرير طبري، ص 307.

[4] احتجاج، طبرسي، ص 245.

[5] تذكرة الخواص، ابن جوزي، ص 201.

[6] «اكثم» يا «اكتم»، يعني مرد بزرگ شكم. «يحيي» اهل خراسان بود. در سنه ي 202 هجري قمري «ابراهيم بن شكله» پس از «امين» مسند قضاوت را در بصره به وي سپرد. او مدت بيست سال اين مسند را در اختيار داشت، اما وقتي اهل بصره او را تحقير كردند، در پاسخ به آنان گفت: من از «عتاب» كه قاضي منصوب از جانب پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) در مكه بود و نيز از «معاذ بن جبل» كه از سوي آن حضرت در يمن قاضي بود و هم از «كعب بن سوار» كه از طرف «عمر» در بصره قضاوت مي كرد، بزرگترم!

او تا سنه 210 هجري قمري در بصره بود تا آن كه در بغداد از سوي «مأمون» عليه اللعنة عنوان قضاوت يافت و در سال 215 هجري قمري مسند قضاوت مصر را از طرف او دريافت داشت. آنگاه براي بدگويي عده اي از او «مأمون» عليه اللعنة وي را بركنار كرد و بدين ترتيب او به بغداد آمد و در آن جا ماند تا زماني كه «متوكل» به خلافت رسيد و بواسطه او، «يحيي» به جاي «ابوداود» در مسند قضاوت قرار گرفت. در سال 240 هجري قمري عزل گرديد و تمام دارايي خود را از دست داد و در خانه نشست در سال 241 هجري همراه دخترش به حج رفت و در آن جا تصميم به اقامت گرفت. اما پس از اتمام مراسم حج، خبر خشنودي «متوكل» از او به اطلاعش رسيد و باعث شد به سوي عراق حركت كند. روز جمعه ي ماه ذي الحجه 241 هجري قمري در ربذه، مرگ او را دريافت و در همان جا مدفون گرديد. تاريخ ولادت او را به سال 188 هجري قمري گفته اند.

«يحيي» در حديث، غيرقابل اعتماد است. «ابن معين» مي گويد: وي مردي است بسيار دروغگو، كتاب ديگران را خريداري مي كرد و به خود نسبت مي داد. او از «عبدالله بن ادريس» احاديثي را نقل مي كند كه از او نشنيده است. احاديث مربوط به اين كه وي عمل قوم «لوط» را انجام مي داده است، در حد تواتر مي باشد. (به نقل از تاريخ بغداد، خطيب بغدادي، ج 14، ص 191. و تهذيب التهذيب، ج 11، ص 179).