حكايت
حكيم قاآني در كتاب پريشان فرمايد: وقتي در بلده شيراز هندوئي بيمار شد و پرستار نبود كه تيمارش دارد، ناچار روزي دست در دامن مسلماني زد كه اي مرد خداپرست گرفتم كه بي دين و كافرم نه آخر غريب و مسافرم مگر در ديار اسلام رحم و مروت نيست يا شريعت مسلماني را فتوت نه! ندانم قانون غريب نوازي از دهر بر افتاده يا خصوصا از اين شهر كه اسم آن به زبان نيست و رسم اين به ميان و اگر اسلام را موجب فتوت خوانند؛ آن تقليد است نه فتوت چه اصل مروت آن است كه شرقي از غربي تواند و مؤمن از كافر حربي غريب را از بومي نشناسد و زنگي را از رومي؟
باري اگر پرستاري كني تا شفا يابم، بت شكنم و زنار برافكنم آتش را نپرستم و آفتاب را ناسزا فرستم گاو و گوساله را خون بريزم و در آب گنگ [1] بميريم.
آورده اند كه مسلمان را دل بسوخت پرستاري كرده و ملاطفت نمود تا شفا يافت و به وعده خويش وفا كرد، اندك اندك اسلامش زياد و به ايمان كامل منتهي شده اغراض نفساني كه به مراتب از امراض جسماني حائل تر است، به كلي از صفحه وجودش زايل شد و پس از ترك كيش به ترك خويش نايل آمد.
شنيدم روزي با آفتاب عتاب آغاز نهاد و زبان به فسوس و استهزاء
[ صفحه 136]
گشاد كه آفتابا عمري عبادت كردم آني عيادتم نكردي و روزگاري پرستشت نمودم روزي پرسشم نفرمودي آفتابا هنوز آنانكه سياست فرستند و ناشناست پرستند مشتي موران ذليلند و طايفه ي كوران بي دليل و همانا بي خبرند كه تو نيز چون كل عباد معلولي در غل غنا مغلوبي.
خود اي خورشيد سر گردان چه گوئي
عليل و مستمند و زرد روئي
تو خود پروانه اي شمعت چه خوانم
تو خود آشفته ي جمعت چه دانم
آفتابا روزگاري به باده غرورم مست كردي و سرمايه عمر عزيزم را از دست به در بردي چه عمري به پرستشت استظهار جستم و عمري ديگر بايد از اين معني استغفار كنم.
آفتابا گاهي صامدي و گاهي آفل، گاهي شارق و گاهي غارب، گاهي در مشارق و گاهي در مغارب، آخر در اين همه سياحت حريف آشنا كه ديدي و در اين همه سباحت [2] حرف آشنا چه شنيدي؟
آفتابا از اين همه سير سير نيامدي و از اين همه جنبش دلگير نه؟
آفتابا اگر گنجينه مرا در خاك نديدي چرا اين همه گرد خاك گرديدي و اگر دفينه در سير بجستي چرا اين همه مسافت پر مخافت در نور ديدي.
آفتابا تا آفلي از لذت بقا غافلي لايق بار امانت نه اي و تا غاربي از لذت فناها بي قابل سر صيانت نه اي. آفتابا در وادي سلوك كه حسرت نادي ملوك است تا دليل نبيني دليلي و تا طبيبي نجوئي عليلي، آفتابا تا هنوز
[ صفحه 137]
ظاهر آن داري نقاوت [3] طاهرانت نبخشند آفتابا تا ترك عادت نكني درك سعادت نكني؛ يعني تا برد سلامت نپوشي همان محروري كه بودي و تا درد درد ملامت ننوشي همان مخموري كه مي نمودي. آفتابا با جرعه محبت خور تا مست شوي و حلقه نيستي كوب تا هست گردي؛ آفتابا تا كربت غربت كن في الدنيا غريبا نكشي در عالم بي نشان نشانت ندهند و تا شربت البلاء للولاء نچشي آيت قربت بشأنت نيابد» آفتابا تا ضيف ثنا و صيفي در خور توصيف نيستي و تا حريف ربيع و حريفي لايق تعريف نه. آفتابا تا جام غنا ننوشي جامه غنا نپوشي؛ آفتابا جز اينكه در ايوان دو حيوان را حيران كردي، ديده ي حربا دوختي و خرمن بينش خفاش سوختي ديگر چه كرامات كردي؟ آفتابا تا ترك اعجاز و خبرت نگوئي و راه عجز و حيرت نپوئي؛ به كارگاه طريقت كاري نداري و به بارگاه حقيقت باري نه...
آورده اند كه آن نو مسلمان بعد از اداي اين سخنان صيحه اي زد و بيهوش شد وقتي به بالينش رفتند كه جانش از تن رميده بود و قالبش بر خاك و قلبش در عالم پاك آرميده.
ملا محمد بخلي چه خوش فرمود:
گفت پيغمبر صباحي زيد را
كيف اصبحت اي رفيق با وفا
گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت
كو نشان از باغ ايمان گر شگفت
[ صفحه 138]
گفت تشنه بوده ام من روزها
شب نخفتم ز عشق و سوزها
تا ز روز و شب جدا گشتم چنان
كه ز اسپر بگذرد نوك سنان
كه از آن سو جمله مدت [4] يكي است
صد هزاران سال و يك ساعت يكي است
هست ازل را و ابد را اتحاد
عقل را ره نيست سوي انتقاد
گفت از اين ره كو ره آوردي ببار
در خور فهم و عقول اين ديار
گفت خلقان چون ببينند آسمان
من ببينم عرش را با عرشيان
[ صفحه 139]
پاورقي
[1] رودخانه بزرگ در هند كه در نزد هندو مقدس است.
[2] شناگري.
[3] پاكي.
[4] همه مثنوي نويسان و شارحان مثنوي ملت نوشته اند، درست نيست.