بازگشت

ورقي از تاريخ دوره عباسي


پيشوايان مذهب شيعه و پيروانشان در دوره هاي تاريك دولت هاي بني اميه و بني عباس سخت گرفتار شدند و نشر فرهنگ اسلامي و پرورش مسلمانان محدود بود. و رهبران مذهب شيعه نتوانستند با آزادي آراء و معتقدات خود را گسترش دهند.

جنايت هاي دوره عباسيان را بيشتر از خونريزيهاي بني اميه ثبت تاريخ كرده اند.

آل محمد (ص) شهيد و يا مسموم شده و يا ساليان دراز را در سياه چالهاي زندان گذرانده و يا در بيابان ها و روستاهاي گمنام به دربدري روزگار سياه خويش بسر بردند. اينك نمونه اي از جنايت هاي عصر عباسي:

از عجايب تقدير:

گويند در ايام خلافت الهادي بالله چهارمين خليفه عباسي، هرثمه ابن امين نزديك ترين خواص و ندماي وي مي گويد از بس كه او را به خونريزي و كشتار متمايل مي ديدم همواره از او بيم داشتم تا روزي هنگام ظهر به عجله مرا احضار كرد و من پيش از آنكه چيزي بخورم به خدمت وي شتافتم، همين كه وارد شدم و سلام كردم، فرمان داد تا هر كس



[ صفحه 6]



حاضر بود از مجلس بيرون رفت و من و او تنها مانديم.

آنگاه به من فرمود كه در سراي او فروبندم. من از اين حال بيمناك شده و بر مرگ خود يقين كردم، ناگزير در را بسته به خدمت خليفه رفتم.

هادي گفت:

چنانكه مي داني يحيي بن خالد برمكي وزير برادرم هارون است و پيوسته مي كوشد كه سران لشكر و بزرگان كشور را از من برنجاند و در اولين فرصت مرا به قتل رسانيده و برادرم هارون را به مسند خلافت بنشاند. اكنون چاره اي جز اين نيست كه همين امشب تو به خانه هارون بروي در خانه را ببندي و سر او را بريده پيش من بياوري و اگر اوضاع خانه او را براي انجام مقصود مناسب نديدي از قول من او را به دربار احضار كني و از ميانه ي راه وي را به خانه خود برده و كارش را بسازي.

من از شنيدن اين فرمان بي اندازه پريشان شدم و به هر زبان كه خواستم او را منصرف كنم ممكن نشد، به حدي كه هادي سوگند ياد كرد كه اگر اندك تخلفي در اجراي فرمان كني بي محابا كشته مي شوي. از ترس جان خود ناچار پذيرفتم. آنگاه هادي گفت: پس از كشتن هارون بايد بلافاصه به زندان رفته و هر يك از علويان كه در زندان بيني بيرون آورده و به قتل برساني و يا در دجله غرق كني. اين را نيز ناچار پذيرفتم. پس از آن هادي گفت كه بعد از كشتار علويان بايد به اردوگاه رفته و با سپاهيان كه قبلا به فرمان من آماده شده اند به طرف كوفه عزيمت نمائي و هر كس از خاندان عباسي و بستگان ايشان را كه در آن شهر سكونت دارند بيرون آور و بقيه سكنه شهر را كه عموما طرفدار علويانند با خانه ها و مساكن آنان را آتش بزن و هر چه از سوختن محفوظ ماند،



[ صفحه 7]



ويران سازي و به طوري كه بامداد روز ديگر نه خانه اي در كوفه سالم بماند و نه جنبنده اي در آن شهر باشد و بايد تا نيمه شب از اين اطاق بيرون نروي و آنگاه انجام مأموريت هاي خود را به ترتيب از خانه هارون آغاز كني. هرثمه گويد: همين كه اوامر خليفه به اتمام رسيد، برخاست و به حرم سرا رفت و من با اينكه تصميم داشتم كه از خانه و زندگي و زن و فرزند چشم پوشيده و به طور ناشناس به طرفي فرار كنم. اما چون خليفه دستور داده بود كه تا نيمه شب از آنجا بيرون نروم ناگزير تن به قضا دادم و به اين خيال افتادم كه مبادا در نتيجه اندرزهائي كه به خليفه گفتم، از من بدگمان شده و براي اجراي اوامر خود ديگري را انتخاب كند و هم اكنون جلادان را براي كشتن من بفرستند، بالاخره از شدت اندوه و گرسنگي بخواب رفتم، ناگاه خادمي مرا بيدار كرد، چون چشم گشودم، ديدم بيش از ساعتي از نصف شب گذشته، وحشت زده از جاي برخاستم و منتظر مرگ ايستادم! خادم گفت: خليفه تو را احضار كرده، من كه به قتل خود يقين داشتم ناچار از دنبال او به راه افتادم و تا نزديك حرم سرا پيش رفتم و چون به جائي رسيدم كه صداي بانوان حرم به گوش مي رسيد ايستادم.

هر چه خادم اصرار كرد كه پيش تر روم، بيشتر انكار كردم، زيرا خليفه را رسم چنان بود كه هرگاه مي خواست بي گناهي را بكشد و در انظار مردم قتل او را موجه جلوه دهد، وي را به داخل حرم احضار مي كرد، آنگاه به عنوان اينكه بي اجازه به حرم سراي خلافت قدم گذاشته وي را به قتل مي رساند. اين خيال در ذهن من چنان قوت گرفت كه هر چه خادم بيشتر التماس مي كرد من بر امتناع خود مي افزودم تا عاقبت به صداي بلند فرياد زدم كه تا شخص خليفه را نبينم يا صداي او را نشنوم، محال



[ صفحه 8]



است كه به حرم سرا قدم گذارم، ناگهان زني از داخل حرم سرا صدا زد و گفت من خيزران مادر خليفه ام، داخل شو و در حادثه بزرگي كه روي داده با من مساعدت كن... ترسان، ترسان وارد شدم.

خيزران از پشت پرده گفت كه لحظه اي پيش خليفه وفات يافت و خداوند تو و ديگران را از شر او ايمني بخشيد. بيا و مرده او را ببين، همين كه خليفه دستور قتل هارون و ديگران را به تو مي داد من از پشت در مي شنيدم و همين كه خليفه به حرم سرا آمد، هر قدر گريه و زاري كردم كه از تصميم خود منصرف شود نپذيرفت تا عاقبت بر دست و پايش افتادم باز هم اثري نكرد و شمشير بركشيده، سوگند خورد كه اگر خاموش نشوي گردنت را مي زنم. من نااميد شدم و روي به درگاه خدا آورده مرگ او را خواستم، ساعتي بعد در رختخواب رفت، ناگهان گلويش بگرفت و آب طلبيد.

هر قدر كوشيدم كه آب در حلقش بريزم، ممكن نشد و اندكي بعد درگذشت و اكنون برخيز و به خانه يحيي بن خالد رفته ماجرا را بگو و با هم پيش فرزندم هارون برويد و پيش از آنكه خبر فوت خليفه منتشر شود، به دربار حاضر شويد و با هارون بيعت كرده و او را بر مسند خلافت بنشانيد!