بازگشت

از خدا پروا كن اي ريش دراز!


محمد بن ريان گفته است:

«مأمون درباره ي ابوجعفر (عليه السلام) به هر نيرنگي دست زد، ولي به نتيجه اي نرسيد، پس چون عاجز گشت و خواست دخترش را به او تسليم كند. صد كنيزك، از زيباترين كنيزكان را، در دست هر يك جامي جواهرنشان، بگمارد، تا زماني كه ابوجعفر براي حضور در مجلس دامادي وارد مي شود، از او استقبال كنند...

پس ابوجعفر به آنان توجهي ننمود...

مردي بود كه به او «مخارق» مي گفتند، آوازه خوان بود و عود و بربط نواز و ريشي دراز داشت.

مأمون او را فراخواند.

او به مأمون گفت اگر او (ابوجعفر عليه السلام) كمترين علاقه اي به امور دنيوي داشته باشد، من به تنهايي مقصود تو را تأمين مي كنم.

پس بيامد و در برابر ابوجعفر (عليه السلام) بنشست و صيحه اي بركشيد كه اهل خانه دورش گرد آمدند و شروع كرد به نواختن عود و آوازخواني ساعتي چنين كرد ولي ابوجعفر (عليه السلام) نه به او و نه به راست و چپ خود، هيچ توجهي ننمود. سپس سر برداشت و رو به آن مرد كرد و گفت:

از خدا پروا كن، اي ريش دراز!

پس عود و بربط از دست آن مرد فروافتاد و دستش از كار افتاد تا



[ صفحه 113]



آنكه بمرد.

و چون مأمون حال او را پرسيد، به مأمون گفت: زماني كه ابوجعفر (عليه السلام) فرياد بركشيد، آنچنان هراسيدم كه هرگز به حالت عادي بازنمي گردم. [1] .

آري، اين جلال و ابهت ايمان و عظمت و وقار اسلام است كه اينچنين اثري دارد.


پاورقي

[1] كافي، ج 1، ص 413 - 414. مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 396 و بحارالانوار، ج 50، ص 61 - 62.