بازگشت

باز ابلق


باز يا قوش، پرنده اي قوي پنجه كه پرندگان ديگر را شكار مي كند و در قديم، امرا و سلاطين براي شكار آن را تربيت مي كردند.

متن تاريخي مي گويد: «چون مأمون، بعد از رحلت امام



[ صفحه 74]



رضا (عليه السلام)، مورد طعن و اتهام مردم قرار گرفت، خواست خود را از آن اتهام تبرئه كند. پس زماني كه از خراسان به بغداد آمد به امام جواد (عليه السلام) نامه نوشت و تقاضا كرد آن حضرت (عليه السلام) با احترام و اكرام به بغداد بيايد. پس هنگامي كه امام به بغداد آمد، اتفاقا! مأمون قبل از ديدار امام براي شكار بيرون رفت. در راه بازگشت به شهر...». [1] .

اين رويداد، يك سال بعد از وفات امام رضا (عليه السلام) بوده است، [2] در ادامه ي متن (كه از ابن شهرآشوب است) مي خوانيم: «در راه بازگشت به شهر، گذار او بر ابن الرضا [3] «امام جواد عليه السلام» افتاد كه در ميان كودكان بود، تمامي كودكان از سر راه گريختند جز او. مأمون گفت او را نزد من بياوريد.

پس به او گفت: چرا تو مانند كودكان ديگر فرار نكردي؟

امام: نه گناهي داشتم تا از ترس آن بگريزم و نه راه تنگ بود تا براي تو راه بگشايم. از هر جا مي خواهي عبور كن.

مأمون: تو چه كسي باشي؟

امام: من محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب (عليهم السلام) هستم.

مأمون: از علوم چه مي داني؟

امام: اخبار آسمان ها را از من بپرس.

مأمون در اين هنگام، در حالي كه يك باز ابلق «سفيد و سياه» براي



[ صفحه 75]



شكار در دست داشت از امام جدا شد و رفت. چون از امام دور شد، باز، به جنبش افتاد، مأمون به اين سوي و آن سوي نگريست، شكاري نديد، ولي باز همچنان درصدد در آمدن از دست او بود، پس مأمون آن را رها ساخت. باز به طرف آسمان پريد تا آنكه ساعتي از ديدگان پنهان شد و سپس در حالي كه ماري شكار كرده بود بازگشت، مأمون آن مار را در جعبه ي مخصوص قرار داد و رو به اطرافيانش گفت: امروز مرگ اين كودك به دست من فرارسيده است. [4] .

سپس بازگشت و ابن الرضا (عليه السلام) را در ميان كودكان ديد، به او گفت: از اخبار آسمان ها چه مي داني؟

امام فرمود: بلي اي اميرالمؤمنين، حديث كرد مرا پدرم از پدرانش از پيغمبر (صلي الله عليه و آله) و او از جبرئيل و جبرئيل از خداي جهانيان، كه بين آسمان و فضا، دريائي است خروشان با امواج متلاطم، در آن دريا مارهايي هست كه شكمشان سبز رنگ و پشتشان، خالدار است. پادشاهان با بازهاي ابلق آنها را شكار مي كنند و علما را بدان مي آزمايند...

مأمون گفت: «راست گفتي تو و پدرت و جدت و خدايت راست گفتند. پس او را بر مركب سوار كرد و با خود برد، سپس ام الفضل را بدو تزويج كرد» در جاي ديگر قسمت آخر ماجرا بدين صورت آمده است: «... با آن مارها فرزندان خانواده مصطفي (صلي الله عليه و آله) آزمايش مي شوند. پس مأمون شگفت زده شد و لختي دراز در او نگريست و تصميم گرفت دخترش ام الفضل را به او تزويج كند». [5] با عبارات



[ صفحه 76]



ديگري نيز اين نقل آمده است.


پاورقي

[1] جلاء العيون، ج 3، ص 106.

[2] بحارالانوار، ج 50، ص 91 از كشف الغمه.

[3] عمر آن حضرت در آن هنگام در حدود يازده سال بوده است - بحارالانوار، ج 50، ص 91.

[4] در منابع ديگر، اين جمله نيامده است.

[5] مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 388 - 389، بحارالانوار، ج 50، ص 56 و 92. همچنين اين ماجرا با كمي اختلاف در كتاب الامام الجواد - محمد علي دخيل، ص 74 به نقل از اخبار الدول ص 116، آمده است، نيز، به كتب زير مراجعه شود: كشف الغمه، ج 3، ص 134 به نقل از ابن طلحة و در ص 135، به نقل از كتابي كه در زمان نگارش نام آن فراموشش شده، جلاء العيون، ج 3، ص 107. الصواعق المحرقه، ص 204، نور الابصار، ص 161، الصراط المستقيم، ج 2، ص 202. ينابيع المودة، ص 365 و الاتحاف بحب الاشراف، ص 168 - 170.