بازگشت

عالم و دانشمند


پيش از اين درباره ي علم جانشينان پيامبر، در شرح زندگاني امام جعفر الصادق عليه السلام، ناشر علوم اهل بيت در شرق و غرب جهان، سخن رانديم و درباره ي چگونگي علم آنان به امور غيبي، توضيحاتي داديم. بنابراين به تكرار آن مطالب در مورد علم و دانش سرشار امام جواد كه از قلبي ملهم



[ صفحه 67]



و آگاه سرچشمه مي گرفته، نيازي نمي بينم و تنها به اين نكته بسنده مي كنم كه در بسياري از احاديث آمده است كه آن حضرت از آنچه در درون ضماير مردم مي گذشته و يا رويدادهايي كه در آينده براي آنها پيش مي آمده، مطلع بوده و آنها را خبر مي داده است. اين احاديث رساننده ي اين مفهوم نيستند كه امامان عليهم السلام غيب مي دانستند بلكه نشانگر آن هستند كه اين بزرگواران از راه الهام يا به وسيله ي پيامبر صلي الله عليه و آله به خداي سبحان مرتبط بوده اند و از اين طريق، به گونه ي مستقيم، از منبع علم و معرفت سيراب مي شدند در حالي كه ساير مردم مثلاً از راه حواس و تجارب به علم و دانش نايل مي آيند.

اگر تجربه هاي جديد، وجود حس ششم را در نزد برخي افراد به اثبات رسانده، بر ما بسيار ساده است كه باور آوريم اين حس با خواست خداوند در نزد برخي افراد يافت مي شود. افزون بر اين، ايمان به قدرت خدا و توان او براي انجام دادن هر كاري، موجب مي گردد كه فرد، در صورتي كه خداوند اراده كرده باشد، هرگونه امر ممكني را دارا گردد.

والي مكه و مدينه مردي به نام (فرج الرغجي) بود. وي كه از مخالفان اهل بيت عليهم السلام بود، روزي در حالي كه هر دو در كنار رود دجله ايستاده بودند به امام جواد گفت: پيروان تو ادعا مي كنند كه تو مي داني در دجله چقدر آب است، و وزن آن را نيز مي داني!

امام به او فرمود: آيا خداوند مي تواند اين علم را به پشه اي از مخلوقاتش عطا كند يا نه؟ فرج گفت: آري مي تواند.



[ صفحه 68]



امام فرمود: من از يك پشه و از بيشتر مخلوقات خداوند، در پيشگاه حضرتش عزيزترم.

آري، شگفتي حاصل از شك در قدرت خدا به مراتب از شك در روشني و نور خورشيد، سست تر و بي پايه تر است البته درباره ي مردي كه مدعي اين مقام بزرگ است، شك جا دارد و انسان تنها پس از تحقيق و تفحص از صحت اين ادعا، مي تواند آن را بپذيرد، ولي در مورد خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله، آن هم پس از مطالعه احاديث متواتري كه از زبان پيامبر و درباره ي آنها وارد شده و گفته است كه اينان رهبران و پيشوايان مردمند، شك و ترديد بيهوده است به علاوه ما مي دانيم كه هر امام، از زماني كه خلافت معنوي بدو منتقل مي شود، از ساير مردمان هم عصر خويش داناتر و آگاه تر است. پيامبر صلي الله عليه و آله اين گونه بود و جانشينان او از حضرت علي گرفته تا حضرت حجت نيز اين گونه اند.

درباره ي علم و دانش امام جواد عليه السلام همين بس كه گفتيم آن حضرت در يك مجلس به 30 هزار پرسش، پاسخ داده در حالي كه در آن روز بيش از 8 يا 9 سال نداشته است.

همچنين نقل كرديم كه آن حضرت در 16 سالگي در مجلس مأمون حاضر مي شود و با قاضي القضات كشور (يحيي بن اكثم) به مناظره مي پردازد و او را با دليل و برهان خاموش و مغلوب مي سازد. اگر ما بدانيم كه مأمون، بنابر نقل تاريخ، داناترين خلفاي عباسي و آگاه ترين آنان به علوم عصر خويش بوده و سپس با اين همه در برابر امام جواد عليه السلام،



[ صفحه 69]



در جلساتي كه گوشه اي از آنها را ذكر كرديم، به كرنش مي افتد. آنگاه مي توانيم به درك معني علم الهي و نوعيت آن، پي ببريم.

اينك به بخشي از رواياتي كه ما را با گوشه اي از علم و دانش امام جواد آشنا مي سازند، اشاره مي كنيم:

1 - از امية بن علي نقل شده است كه گفت: در سالي كه امام رضا حج گزارد و از آنجا به خراسان رفت، من نيز در مكه بودم. امام جواد نيز در آن سفر پدر را همراهي مي كرد. امام رضا با كعبه وداع مي گفت و چون از طواف فراغ يافت به طرف مقام رفت و در آنجا نماز گزارد. امام جواد بر دوش موفق سوار شد و با او طواف مي كرد. و چون به حجرالاسود رسيد، نشست، و مدتي دراز گذشت. موفق به او عرض كرد:

فدايت شوم برخيز.

امام جواد عليه السلام فرمود: نمي خواهم از اينجا حركت كنم مگر آنكه خدا بخواهد. و در چهره اش آثار اندوه پديدار شد. موفق نزد امام رضا رفت و گفت:

فدايت شوم ابوجعفر در كنار حجرالاسود نشسته و نمي خواهد برخيزد. امام رضا برخاست و نزد فرزندش رفت و به او فرمود:

عزيزم برخيز. امام جواد گفت. نمي خواهم از اينجا برخيزم.

امام رضا پرسيد: چرا؟ گفت: چگونه برخيزم كه تو همانند كسي كه ديگر به سوي كعبه باز نمي گردد، با آن وداع گفتي.

امام رضا فرمود: برخيز عزيزم. آنگاه امام جواد برخاست.



[ صفحه 70]



2 - يحيي بن اكثم قاضي القضات مأمون بود و برخي از مورخان عقيده دارند كه وي سرانجام به شيعه گراييد يا اصلاً شيعي بود. به هر حال از وي نقل شده است كه گفت:

در حال طواف به دور آرامگاه رسول خدا صلي الله عليه و آله بودم كه ديدم محمد بن علي هم به زيارت قبر رسول خدا مشغول است. با وي درباره ي سؤالاتي كه داشتم به بحث پرداختم و او پاسخم داد. به او عرض كردم:

به خدا قسم من مي خواهم از شما يك مسأله بپرسم اما خجالت مي كشم. او گفت: پيش از آنكه بپرسي من به تو پاسخ مي دهم. تو مي خواستي درباره ي امام سؤال كني. گفتم: به خدا همين طور است. فرمود: بنابر اين همين است. گفتم: نشاني؟ در دستش عصايي بود. ناگهان عصا به سخن در آمد و گفت: او امام جواد عليه السلام مولاي من است، او امام اين زمان و حجت است. [1] .

3 - يكي از راويان نقل كرده است كه مأمون به تعدادي كودك كه امام جواد هم در ميان آنها بود، برخورد. همه گريختند جز آن حضرت. مأمون گفت: او را به نزد من آوريد. سپس از او پرسيد: چرا با ساير كودكان نگريختي؟ آن حضرت پاسخ داد: من خطايي نكرده بودم كه بگريزم و راه هم آنقدر تنگ نبود كه كنار بروم تا راه تو باز شود. از هر طرف كه مي خواستي مي توانستي بروي.

مأمون پرسيد: تو كيستي؟ آن حضرت پاسخ داد: من محمد فرزند علي



[ صفحه 71]



فرزند موسي فرزند جعفر فرزند محمد فرزند علي فرزند حسين فرزند علي بن ابي طالبم. مأمون پرسيد: از دانش چه بهره اي داري؟ امام پاسخ داد: از من درباره ي اخبار آسمانها بپرس.

مأمون او را رها كرد و به راه خود ادامه داد. آن روز وي قصد شكار داشت. از اين رو باز سپيدش را روي دست گرفته بود و مي خواست با آن شكار كند. چون از امام دور شد، باز از دستش پريد و به راست و چپ نگريست و چون شكاري نديد دوباره روي دست مأمون نشست.

مأمون باز را دوباره رها كرد و باز به طرف افق پرواز كرد آن چنان كه ساعتي از ديده ها نا پديد شد و پس از مدتي در حالي كه ماري را صيد كرده بود، بازگشت. مار را به آشپزخانه بردند.

مأمون به اطرافيانش گفت: هنگام مرگ اين كودك امروز به دست من فرا رسيده است. سپس فرزند امام رضا را كه در بين شماري از كودكان بود طلبيد و از او پرسيد: تو از اخبار آسمانها چه مي داني؟

امام جواد گفت: من از پدرم از پدرانم از پيامبر صلي الله عليه و آله از جبرائيل از پروردگار جهانيان شنيدم كه فرمود: ميان آسمانها و زمين دريايي است، غبارناك و پر موج كه در آن مارهائي است كه شكمهايشان سبز و پشتهايشان نقطه هاي سياه است. پادشاهان آنها را با بازهاي سپيدشان شكار مي كنند تا دانشمندان را بدانها بيازمايند.

مأمون با شنيدن اين پاسخ گفت: تو و پدرانت و جدت و پروردگارت همه راست گفتيد آنگاه او را رسوا كرد و دخترش ام الفضل را به همسري



[ صفحه 72]



او را در آورد. [2] .

4 - از رگزني كه امام جواد عليه السلام در عهد مأمون او را طلبيد، روايت كرده اند كه گفت: آن حضرت به من فرمود: رگ زاهر مرا بزن.

رگزن گفت: من چنين رگي نمي شناسم و اسم آن را هم نشنيده ام.

امام آن رگ را به وي نشان داد. چون رگزن، رگ آن حضرت را زد خون زردي جاري شد و تشت پر گشت.

سپس آن حضرت فرمود: رگ را بگير و آنگاه فرمود تشت را خالي كند. سپس دستور داد رگ را رها كند. آنگاه خون ديگري بيرون آمد.

امام فرمود: حالا آن را ببند. چون دست امام را بست فرمود صد دينار به او بدهند. مرد پولها را گرفت و نزد يوحنا پسر بختشيوع آمد و سخن امام عليه السلام را براي او بازگو كرد.

يوحنا گفت: به خدا سوگند من نام اين رگ را در طب نشنيده ام اما فلان اسقف هست كه سال بسياري بر او گذشته، بگذار نزد او برويم شايد كه او بداند. وگرنه ما كسي را نداريم كه از اين امر مطلع باشد. هر دو نزد آن اسقف رفته ماجرا را براي او نقل كردند.

اسقف مدتي سر به زير افكند و آنگاه گفت: بعيد نيست كه اين مرد پيامبر و يا از نسل پيامبري باشد.

بدين سان راويان احاديث از ائمه عليهم السلام امور شگفتي را نقل مي كنند اما از كار خدا چه شگفت كه هر گاه بخواهد مي تواند علم و معرفت و قدرت



[ صفحه 73]



و نيروي خويش را در انساني كه قلبش را آزموده و او را پاك ساخته است به وديعه بگذارد.


پاورقي

[1] كافي، ج 1، ص 353.

[2] بحارالانوار، ج 50، ص 56.