بازگشت

مردم در عصر امام محمدتقي


مردم عادي اكثر باري به هر جهت و تابع قدرتها بودند، «الناس علي دين ملوكهم» و اين طبيعي است كه اكثر مردم جز اهل تقوي از زور و قدرت حمايت مي كنند، خيلي از مردم ظالم پرورند و به دهان زورگوها و قدرتمندان نگاه مي كنند، غير از اهل ايمان كه حسابشان جداست، آنها قدرت پرست نيستند، از سر نيزه نمي ترسند، بت را هم دوست نمي دارند و بالاخره بتها را مي شكنند.

به طور كلي دسترسي به حقايق براي مردم از چند راه امكان پذير است: اول از راه دين، دوم به وسيله ي عالمها و روشنفكرها، سوم رابطه گرفتن با جوامع آزاد و آگاه، چهارم آگاهي به وسيله ي وسايل ارتباط جمعي، و پنجم درك نيازهاي زمانشان و احتياجات فردي و اجتماعي شان. و در زمان امام جواد عليه السلام و حتي مدتها قبل و پس از آن تمام اين وسايل منحرف شده و از آن سوءاستفاده مي شد، دين كه بازيچه شده و وسيله و ابزاري در دست زورمندان براي اعمال زور و ستم بيشتر بود، و اصلا خود خليفه كه متولي دين بود! و به قول علماي سرسپرده «اولواالامر»، و جانشين پيغمبر! و همه كاره ي خدا و رسول! از همه بدتر! همه ي چشمها باز شده و تنها او را مي ديدند، حقيقت ها را مشوب كرده و قرآن و سنت را به نفع خود توجيه و تفسير مي كردند، پس در اين زمان از اين دين، از اين ديني كه رهبر آن هارون الرشيد، مأمون، معتصم، متوكل... باشد جز اين انتظار نيست. همان است كه



[ صفحه 142]



«تخدير است و افيون توده ها»، [1] وسيله ي دوم آگاهي: علما و روشنفكران كه پيش از اين تعدادي از آنها را نام برديم كه آنها هم اسباب دست قدرتها بودند، و عروسكهاي پشت پرده و جلوي پرده ي حكومت، و بدتر اينكه مبلغ انحطاط و ارتجاع. مردم هم كه با جايي رابطه اي نداشتند، همه جاي آسمان همين رنگ بود. از نظر فكري هم بهتر از همسايگانشان مي نمودند. و اصلا كدام همسايه؟ ابرها فقط در آسمان منطقه ي حكومت عباسيان مي باريد، آسياي شرقي بت پرست، اروپاي شمالي خرافي و ابتدايي، آفريقاي جنوبي بربر، اينها همسايه هاي مسلمانان بودند، كه اصولا تمدني نداشتند و نه حتي فكري و اگر چيزي هم داشتند، در شخص پرستي و فردپرستي شان خلاصه شده بود. و اين مسلمانان بودند كه بيشتر روي آنها اثر مي گذاشتند، چون هم حرفي براي گفتن داشتند، هم علم داشتند، هم تمدن، و هم قدرت. پس رابطه اي با ديگر جوامع نيز براي آگاهي بيشتر وجود نداشت.

وسايل ارتباط جمعيشان كه خطبا بودند و گويندگان، شعرا و نويسندگان كه مهره هايي بي حركت در دست اطرافيان خليفه. فقط و فقط خوشامدگويي مي كردند. اگر آيه اي از قرآن و يا حديثي از پيغمبر صلي الله عليه و آله مي خواندند براي نتيجه گيري به نفع حاكم بود و... همه ي مردم در سراشيبي سقوط بودند، فقط وجود مبارك امامان پاك انديشه بود كه راههاي فساد را سد مي كردند و جلوي انحطاط و انحراف جامعه را مي گرفتند. در آن شب تاريك چراغ مي افروختند و عليه عوام فريبي قيام مي كردند. قيام حضرت جواد عليه السلام نقشه هاي خلافت را نقش بر آب مي كرد و مردم را آگاه مي ساخت. با همه ي محدوديتها و با همه ي فشارها و با عمر كوتاه و به قيمت جانشان؛ اصلا براي همين بود كه امامهاي بزرگوار شيعه هميشه در محدوديت بودند و ملاقاتشان ممنوع و تحت نظر، و در اردوگاه نظامي و در تبعيد و در حبس و بالاخره شهادت؟ براي آنكه براي مردم روي زمين حجت نباشند و كسي را آگاه نكنند. و آيا نكردند؟ تنها اينها بودند كه اين جامعه ي بسته را مي گشودند و وظيفه ي مردم را به آنها ابلاغ مي كردند و در هر فرصتي راه را مي نماياندند و اين فرصتها چقدر كم بود!



[ صفحه 143]



خطبه ها، اشعار، نوشته هاي آن زمان به طور كلي و بدون استثناء اگر به طريقي با ائمه ي دين مربوط نمي شد همه در تأييد دستگاه و صحه گذاشتن روي كار حكومت و مدح و ثناي خليفه بود. راستي چقدر مشكل است كه بخواهي زندگي كني و دين هم داشته باشي! فرومايه و دريوزه هم نباشي، و شعارت آزادگي باشد! ناخودآگاه انسان مجبور مي شود حتي در خلوت و تنهايي براي خودش هم شعري زمزمه كند كه در مدح ملك باشد. و لالايي بچه اش هم در خصوص به اصطلاح، صفات بارز خليفه و سلطان زمان باشد! بهار و تابستان، خزان و زمستان اصلا از طفيل وجود شاه و خليفه است كه پشت سر هم مي آيند و مي روند!! ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند فقط به خاطر خليفه!! آسمان و زمين و شب و روز براي او آفريده شده است!! وقتي ايمان و تقوي و آزادگي نباشد، شاعر و مداح بدتر از اين را هم مي گويند. چون گرسنه است، نيازمند است، پايگاهي هم كه در ميان مردم ندارد، هر چه از دهانش درمي آمد مي گفت و خليفه را مي ستود و يا سلطان و شاه را؛ و... و حتي عيبهايشان را هم حسن جلوه مي دادند. باشد كه به نوايي برسند، و مردم پيوسته به دهان اينها نگاه مي كردند و هر چه اينها مي گفتند با خود زمزمه مي كردند، بلندگوهاي حكومت اينها بودند، اكثريت مردم هم كه اهل تحقيق نبوده و نيستند، آنها هميشه به ظاهر توجه دارند، مگر آنكه يك تحول عميق اجتماعي اين ظاهر را دگرگون كند، آنها اراده ندارند، درك صحيح ندارند، رهبري از ميان خودشان نيز ندارند، مرور زمان مي خواهد و آگاهي بسيار تا انسان بتواند وظيفه اش را تشخيص بدهد، مردم همه شده بودند بي تفاوت. چه براي حكومت امثال علي عليه السلام و چه براي معاويه! براي مردم فرقي نداشت، امتيازي را تشخيص نمي دادند، بيش از اين مسأله را تحليل نمي كردند، ناني مي خواستند و آبي، كسي هم كه مزاحم نماز خواندن و قرآن خواندنشان نبود، البته فقط خواندن، برحسب ظاهر شمشير حاكم اسلام هم برا بود و پيشرفت اسلام در سراسر جهان چشمگير، ديگر چه مي خواستند؟ اصلا فوق اين را تصور نمي كردند و به يك زندگي حيواني راضي بودند، ولي در گوشه و كنار سر و صداها كه خاموش نمي شد، مگر آل علي عليه السلام و سادات لحظه اي آرام مي نشستند؟ مگر مي گذاشتند مردم بي خبر و بي تفاوت بمانند؟ در اطراف سرزمينهاي



[ صفحه 144]



اسلامي همه جا سر و صدا بود و خلفا محور آن را كه امام عليه السلام بود محدود مي كردند، بازداشت، تبعيد، زيرنظر، شهيد، شايد اين فريادها خاموش گردد، ولي نه خورشيد خاموش شد و نه اين نهضت ها... آخر مي بايست حجت به مردم تمام شود و همه به مسؤوليت خود واقف گردند، راه را از چاه تشخيص دهند، و فكر نكنند كه همه اش ابوالعتاهيه است و البحتري و... خلاصه اگر اين شورشهاي پراكنده در گوشه و كنار نبود، مردم آن روزگار فكرشان بازيچه، دينشان مسخره، عقيده شان منحرف، راهشان غلط، وجودشان در انحصار گروهي خاص، نه فكري، نه آئيني، نه خدايي، نه قرآني، نه مالي، نه جاني، نه ناموسي، نه سرزميني، نه اختياري، نه اراده اي، نه شخصيتي، نه انسانيتي، و نه... هيچ و هيچ، و اين چهره ي عمومي مردم زمان حضرت جواد عليه السلام بود، تنها نقطه ي روشن محبت به آل علي عليه السلام بود و فعاليت هاي آل علي عليه السلام «هو الذي ارسل رسوله بالهدي و دين الحق ليظهره علي الدين كله و لو كره المشركون» [2] خداوند رسول و پيامبر خود را با هدايت و دين حق فرستاد، آن روشي كه ويژه ي الهي و حقيقت مطلق است، تا آن را بر هر آيين و روشي پيروز گرداند، اگر چه مشركان نخواهند و مايل نباشند كه حقيقت آشكار گردد.

همچنانكه پيش از اينها اشاره شد بني اميه به عربها تكيه داشتند و عباسيان به ايراني ها و بعدها به تركها، بني عباس هر سه گروه را به جان هم مي انداختند، و سواري مي كشيدند، طبري مي نويسد: [3] «منصور به قثم بن عباس كه پير جهانديده اي بود، گفت: مي بيني كه سپاهيان چگونه به خلاف درند و با ما بستيزند و بيم دارم كه اگر متفق شوند كار از دست ما به در رود، رأي تو چيست؟ گفت مرا رأيي هست كه اگر عيان كنم تباه شود، اگر اجازه دهي كار بندم و كار خلافت به صلاح آيد و سپاه مطيع شود، منصور گفت در خلافت من كاري كني كه من ندانم؟ گفت اگر اعتماد نداري با من مشورت نكن و اگر اعتماد هست بگذار تا رأي خويش به كار بندم، آنگاه قثم به منزل رفت و يكي از غلامان بخواست و گفت صبحگاهان به خانه ي خليفه در مي شوي و چون من بيايم و به جاي خود قرار گيرم عنان ستورم بگير و به پيمبر و عباس قسم ده كه سخن تو بشنوم و جواب گويم، من با تو



[ صفحه 145]



خشونت كنم اما اهميت مده و باز بپرس و من تو را به تازيانه خويش زنم اما اهميت مده و بپرس: از اين قبيله يمن و مضر كدام به شرف بيشتر است؟ و چون جواب تو دادم عنان ستور بگذار و برو كه تو را آزاد كردم، غلام به دستور پير رفتار كرد، و چون قثم بيامد همان شد كه گفته بود و چون سؤال بكرد قثم گفت: كه شرف مضر بيشتر است كه پيمبر از مضر است و كتاب خدا بر يكي از مضر نازل شده و خانه ي خدا در قبيله ي مضر است و خليفه از آنها است، و يمنيان كه اين سخن بشنيدند به خشم در شدند كه قثم از شرف يمنيان چيزي نگفت و يكي از سرداران يمني بانگ زد كه چنين نيست كه يمن را هيچ فضل و شرف نباشد و به غلام خود گفت: برخيز و عنان ستور پير بگير و او را خفيف كن. غلام چنين كرد و مضريان ناراحت شدند و گفتند به چه حق با پير ما چنين مي كنند و يكيشان به غلام خويش گفت دست اين غلام ببر و حاضران دو قبيله بجوشيدند و قثم از ميانه به نزد منصور شد و سپاه را جدا كردند كه مضر گروهي شدند و يمن گروه ديگر شد، و خراسانيان را فرقه ديگر كردند و ربيعه نيز فرقه اي شد براي خود».

و همين فرقه بازيها و دسته بنديها و اختلاف اندازيها بود كه اجازه مي داد امثال معتصم و متوكل بر مردم تسلط داشته باشد. سني و شيعه بودن، اشعري و معتزلي بودن، حنفي و حنبلي و شافعي و مالكي بودن و... همه عواملي بود كه جدايي مي افكند و سلطانها از آن بهره برداري مي كردند. تا اختلاف نباشد سروري و آقايي باطلها امكان پذير نمي شود، اگر بين مردم اختلاف نباشد آنها متحد شده و براي زندگي و آينده و سرنوشتشان تصميم مي گيرند، راه را پيدا مي كنند و اين به ثروت اندوزان و مال مردم خواران امكان سوءاستفاده نمي دهد. پس چه بهتر كه بين مردم جدايي بيندازند و ايجاد نفاق كنند. و به نام دسته و حزب و گروه فساد كنند.


پاورقي

[1] نظريه ماركس درباره ي دين.

[2] سوره ي صف، آيه 9.

[3] به نقل از تاريخ سياسي اسلام، ج 2.