بازگشت

پيشگفتار


(چاپ اول)

فرصتي پيش آمد و توفيقي دست داد تا قلمي بزنم و برداشتهاي خود را از زندگي امامي بزرگوار و پيشوايي مظلوم به روي كاغذ آورم، ارادتي بنمايم باشد كه سعادتي ببرم.

در اين مدت كه تبعيد و ساكن يزد بوده ام شبها و روزها بيهوده گذشته اند، نه تلاشي، نه كوششي، خاموش و بي صدا، آنقدر كه حتي سخن از يادم رفته و وجودم به سردي گراييده و تنهاي تنها...

مثل تنهايي يك كوه بلند

همچو خاموشي يك خانه ي ويران

يك درختي كه تك افتاده غريب

در كران هاي كوير

مثل يك كلبه ي متروك

و يا بركه ي آرام

و يا آتش خاموش

و يا گور كهن

جاي پايي زيكي رهگذري خسته و گمنام

برگ خشكيده ي پاييزي

زير قدم عابر پيري



[ صفحه 18]



ناله اي در دل شب

از وراي همه ي تاريكي ها

من چه آرامم و خاموشم و تنها...

نه اميدي و نه روزنه ي روشني، چه بسيار درها كه بسته و شمعها كه فرو مرده، دور از يار و ديار بي رفيق و آشنا، و گاهي حوصله ي مطالعه اي هم نيست و ناچار از اين رفيق قديمي هم بايد جدا بود. و بعد از ماهها زندان دوران تنهايي تبعيد چه سخت مي گذرد، خدايا...



بي يار و ديار و بي قرينم كردي

بي خويش و تبار و همنشينم كردي



اين مرتبه ي مقربان در تو است

يا رب به چه خدمتي چنينم كردي [1] .



در ميان ظلمتها گاهي نوري بر انديشه و قلب آدمي پرتوافكن مي شود. شايد جرقه اي از ايمان است و شايد نشاني از ارادت، و شايد جلوه اي از فنا شدن در راه حق، ممكن است جذبه هايي از ولايت باشد، در هر صورت يك روشنايي است كه گمگشتگان وادي حيرت و تاريكان اين جهان را راه مي نماياند.

اين نور گرمي مي بخشد، آرامش مي دهد. روان را سرشار از ايمان و عشق مي كند. آدمي را به وجد مي آورد، شادي ناخودآگاهي به او دست مي دهد، يك نوع رخوت و مستي الهي سراسر وجود را در برمي گيرد، آن وقت است كه مي خواهي پا بر سر هستي بگذاري، و يك لحظه لقاء الله را به دو دنيا نمي دهي، از اين جسم خاكي كه در بند علايق دنياست پرواز مي كني و آزادانه در فضاي ملكوت اعلي پر مي گشايي، و از آنجا به برخي از مردم نگاه مي كني كه عجب خود را گرفتار دنيا كرده اند. و چرا بالشان شكسته و پايشان بسته است؟ چرا اين اندازه در خود فرورفته اند و بي تفاوت شده اند؟ و چرا اسيرند؟



خور و خواب و خشم و شهوت، شغب است و جهل و ظلمت

حيوان خبر ندارد زجهان آدميت [2] .

چون درست مي نگري آدمهايي را مي بيني كه چقدر تنزل كرده اند، و اسير ظالم، تا



[ صفحه 19]



جايي كه:



او نداند جز كه اسطبل و علف

از شقاوت بي نصيب و از شرف [3] .

هدف تنها شكم مي شود و شهوت، خانه ي من، مقام من، دارايي من، جامه ي من، سرمايه ي من، عنوان من، شهرت من و... كدام من؟ تن رها كن تا نخواهي پيرهن.

زندگاني مردان خدا راهگشا و عبرت آموز است، در بررسي زندگي آنان متوجه مي شويم كه در راه حق چقدر مشكل وجود دارد و در راه باطل همه چيز هموار است.

آنهايي را مي توان انسان فداكار ناميد كه از همه ي مشكلات بگذرند، چه با زندگي شان و چه با مرگشان. حضرت امام محمدتقي عليه السلام در مدت عمر كوتاه خود، با سختي ها و نگراني هاي بسياري روبرو بودند، قدرتهاي مسلط زمانه، دانش اندوختگان بي تقوا، و جامعه ي ناآگاه، همه مانع راه اند. و آن حضرت در چنان محيطي مي خواست اساس حقيقت اسلام را حفظ كند، حقايق آن را تشريح و بيان نمايد، از حقوق مردم حمايت كرده و در راه بيداري آنان كوشش به عمل آورد، در اين مسير قبل از هر چيز، بايد زجان گذشت كز اين زندگي چه سود؟ و او هم مانند پدران بزرگوارش در راه عقيده ي خود جهاد كرد تا شهيد شد. «ان الحياة عقيدة و جهاد.» [4] و اين نوشته ها، برداشتهاي ناقص اين نگارنده است از گوشه هايي از زندگاني آن امام همام. اميدوارم كه خداوند توفيقم عنايت فرمايد و الطاف حضرتش شامل احوالم گردد، باشد كه:



به تماشاي رخش ذره صفت رقص كنان

تا به سرچشمه ي خورشيد درخشان بروم [5] .

يزد - خرداد ماه 54



[ صفحه 21]




پاورقي

[1] ابوسعيد ابوالخير (به صورتهاي ديگر هم نقل شده است).

[2] سعدي شيرازي.

[3] مثنوي مولوي.

[4] شيخ محمدباقر شريف در كتاب موسوعة امام حسين عليه السلام (ص 10) اين جمله و يا مثل مشهور را منسوب به امام حسين عليه السلام مي داند.

[5] حافظ شيرازي، غزل 357.