بازگشت

عالمان و دانشمندان


در آن دوران آنها كه داعيه ي فضل و دانش داشتند، خود را در سطوح بالاتري از مردم مي پنداشتند. كه معلوم نبود براي چه؟ چرا دانشمندي بايد تكبر داشته و خود را برتر از مردم بداند، و ديگران را عوام و برده و بنده ي خود به شمار آورد؟ مگر همين مردم عامي، همين توده ي بي سواد، نردبان ترقي و وسيله ي موفقيتش نبوده اند؟ پس چرا به آنها فخر بفروشد و برتري نشان دهد؟ اگر تقوي در كار باشد و علم با عمل توأم گردد همه چيز درست مي شود، (نهد شاخ پرميوه سر بر زمين) هر كسي كه امكانات داشته باشد مي تواند الفبايي بياموزد و كتابهايي بخواند و در سلك دانشمندان درآيد؛ ملا شدن در هر صورت آسان است، كار فوق العاده اي انجام نشده، اگر اين شرايط در اختيار هر كسي قرار مي گرفت چنين مي شد. حتي بهتر از اين آقا! مهم آدم شدن است كه براي هر كسي دست نمي دهد، پس چرا بعضي ها براي خود امتيازي قائلند؟ كمتر كار مي كنند؟ در سايه مي نشينند؟ حقوق بيشتر مي خواهند؟ رفاه بيشتر را خواستارند؟ و انتظار دارند كه مردم براي آنها احترام بيشتري قائل باشند؟ آخر چرا؟ كارگر و كشاورز به اندازه ي نيازش، تو هم به اندازه ي نيازت. اگر آدم شده باشي نه ملاي تنها، از همه بدتر آنكه گاهي با اين چهار كلمه محفوظات و آن ادعاهاي عجيب و غريب ديگران را به حساب نمي آورند و براي عقيده آنها هم احترام قائل نيستند، و با غرور مي گويند: اين است و جز اين نيست كه من مي گويم! رشته ي فراگرفته ي



[ صفحه 100]



خود را از همه برتر و بالاتر دانسته و براي تحقيق ها و معلومات ديگران ارزش قائل نيستند. و اين آفت علم است؛ خودخواهي، تكبر و خود را از مردم ممتاز دانستن؛ گاهي پا بر روي حق مي گذارند و به جاي نوشتن مار تصوير آن را رسم مي كنند تا مريدان بيشتري را دست و پا كنند، و عالم را به فساد بكشند. براي ارضاي هواي نفس كه «اذا فسد العالم، فسد العالم» [1] چون دانشمندي به فساد دچار شد، همه را به فساد مي كشاند و عالمي را تباه مي كند، و چه بد عاقبتي خواهد داشت. بدا به حالش.



اي دل نفسي به دوست همدم نشدي

در خلوت خاص عشق محرم نشدي



مفتي و فقيه و صوفي و دانشمند

اين جمله شدي وليك آدم نشدي



راستي از اين بدتر ممكن است كه عالم زمان بني اميه، شريح قاضي با همه ي دانائيش، كه باتقوا توأم نبود و با همه ي شناختش نسبت به حقيقت، فتوا صادر كند كه حسين عليه السلام بر اميرالمؤمنين! يزيد خروج كرده و قتلش واجب است و خودش و مردم را راهي جهنم كند، عمرسعد با همه ي آگاهيش، به كربلا آيد و سركردگي سپاه را به عهده گيرد و مرتكب بزرگترين جنايت جامعه ي بشري بشود؟ ديگري در مقابل امام صادق عليه السلام مكتب باز كند و مسجد ضراري بسازد؟ و عده اي ديگر در دوران مأمون خود را با حضرت رضا عليه السلام هم تراز بدانند و بخواهند حضرتش را در بحث منكوب سازند؟ و در زمان امام جواد عليه السلام با او به مجادله بنشينند و بخواهند از كودكي حضرت سوءاستفاده كرده و او را مجاب كنند؟ غافل از آنكه:



چراغي را كه ايزد برفروزد

هر آن كس پف كند ريشه اش بسوزد



يحيي بن اكثم ها و ابن ابي داود و... خود را جلو اندازند و نخواهند كه مشعل نوراني مهر فروزان ائمه ي اطهار عالمگير شود.



گو به بدخواه كه خاموش نشين

قدر خورشيد فلك بسيار است



چهره ي مهر برآيد همه روز

چه غم ار شب پره زآن بيزار است [2] .



[ صفحه 101]



روحانيان درباري تباني مي كنند، جسارت مي كنند، سعايت مي كنند، و... بيچاره ها به گمان آنكه امام نهم عليه السلام هم دكانداري است مثل آنها و او هم مثل اينان براي تقرب به دستگاه خلافت، مطالبي را از بر كرده كه بودنش دكان آنها را كساد مي نمايد. آنها امام شناس نبودند، حق را درك نمي كردند، فرومايگاني بودند درس خوانده، اسير نفس شيطاني و نظام شيطاني شده، به قول سعدي شيرازي:



نه محقق بود نه دانشمند

چارپايي بر او كتابي چند [3] .

خصيصه ي اكثر دانشمندان و علماي آن روزگار، تملق، چاپلوسي، دروغ پردازي بود و تابع مكتب: «هر عيب كه سلطان بپسندد هنر است» نسبت به ظلم و فساد حكومت بي تفاوت بودند، نه وظيفه اي انجام مي دادند و نه اصلا درصدد شناخت و انجام تكليف خود بودند. به دهان خليفه مخبط، زن باره، و هوسباز نگاه مي كردند. هر چه او مي گفت، اينان صحيح است و احسنت مي گفتند و همچون بز اخفش، سر تكان مي دادند. در برابر مظالم اعتراض نمي كردند، و با سكوتشان كارهاي خلاف ستمكاران را تأييد مي كردند. علمشان از مرحله ي حرف و سخن و بحثهاي كلامي تجاوز نمي كرد. در فروع اسلامي و جزئيات چه بحثها و جدلها كه مي شد. ماهها و سالها وقت سپري مي كردند. مثلا در بحث مخلوق بودن قرآن! ولي از حقيقت خدا، از حقيقت و رسالت قرآن بي خبر بودند، و اگر هم خبري داشتند كاملا در مسير تمايلات خليفه قدم برمي داشتند، و افسوس كه گاهي امر بر خودشان نيز مشتبه مي شد و گمان مي كردند فايده اي دارند و كاري انجام مي دهند، و از همه بدتر آنكه خود را اهل بهشت هم قلمداد مي كردند، مطالعه ي، زندگي عالمان آن زمان، چه آنها كه روي مسائل انساني كار مي كردند و چه آنها كه به ديگر مسائل مي پرداختند، مشخص مي كند كه ايشان چند دسته بودند. يك دسته گوشه گيرها و كناره گردها كه كاري به كسي نداشتند و بي تفاوتي را برگزيده بودند، و دسته ي ديگر آنهايي كه خود را به دستگاه چسبانده و از اين راه به آلاف و الوف رسيده بودند. اينها اوضاع روبراهي داشتند و اگر شاعر بودند در مدح خاندان بني عباس و اينكه اينها تافته ي جدا



[ صفحه 102]



بافته اي هستند چه اراجيفي سر هم مي كردند، ابوالعتاهيه و ديگر شاعران و سخنوران اين دوران همه از مال مردم زندگي شان عالي بود. عيششان مدام و جهانشان به كام. [4] عنصري وار اسباب سفره شان همه از طلا بود [5] ، نه مثل فردوسي حقيقت گو در فقر بزيد و با فقر بميرد، ليكن با مناعت طبع، و بزرگواري چون زبان مدح گويي و خوش آمدگويي نداشت [6] و يا چون مسعود سعد سلمان در زندان باشد [7] و يا مثل ناصرخسرو دور از خانمان و دربدر، [8] همين قدر كافي بود كه زبان به مداهنه باز كنند و حرفهايي بزنند كه آن نيروهاي تحميل شده بر اجتماع خوششان بيايد، ولي فرزدق شاعر در برابر توهين به امام علي بن الحسين عليه السلام از خود بي خود مي شود و ديگر نمي تواند جلوي خود را بگيرد و با نهايت خلوص و ايمان اشعاري در خصوص شخصيت مولاي بزرگوار حضرت علي بن الحسين عليه السلام بيان مي كند، ناراحتش مي كنند و به زندانش مي اندازند. باشد تا كسي از



[ صفحه 103]



آن پس جرأت چنين جسارتها را به خود ندهد، [9] و دسته ي سوم از علماء كه نمي خواستند در رنج و شكنجه باشند و نه دست بسته به پيش امير، يا بهلول وار خود را به جنون مي زدند، [10] يا جلاي وطن مي كردند، و از منطقه ي شيطان و نظام طاغوتي هجرت مي كردند. (كه بر و بحر فراخ است و آدمي بسيار) به هر حال اين دوران براي مفهوم و هدف علم فاجعه بار بود، به طور كلي در قرن دوم و سوم هجري كارنامه ي اكثريت علماء و شعرا و هنرمندان سياه است و زندگي شان سياهتر، البته در گوشه و كنار جهان اسلام با آن توسعه كساني بودند كه مختصر انجام وظيفه اي مي كردند و تا حدي مردم را آگاه مي نمودند ولي از تعداد انگشتان دست تجاوز نمي كردند، و در برابر هزاران عالم درباري چه مي توانستند بكنند؟ و با اين حال همين ها نويدي بودند و اميدي.

وجود امام محمدتقي عليه السلام و يا امام علي النقي عليه السلام و يا امام حسن عسكري عليه السلام براي عالم نماها دردناك بود و غيرقابل تحمل؛ به طرق مختلف مي كوشيدند مردم را از اين مردان خدا برگردانند، درباره ي آنان دروغ مي گفتند، تهمت مي زدند. فضايل و مناقب ايشان را پنهان مي كردند، و در برابر از سلسله بني عباس با صد زبان و بيان، مدح و ثنا مي گفتند. خلاصه آنكه در اين زمان ظاهر علم به خوبي پيشرفت كرد و باطنش به قهقرا رفت. قيافه ي علما، و مدارس علميه، و دانشجويان و دانش آموزان، همه در سطح تشريفات عالي شده بود، ولي مفهوم علم هيچ! علم براي چه؟ براي هيچ، توجه به مردم، ايمان، عدالت، آزادگي همه هيچ و پوچ، بلكه براي منافع دنيا.



بار درخت علم ندانم به جز عمل

با علم اگر عمل نكني شاخ بي بري



علم آدميت است و جوانمردي و ادب

ورنه ددي به صورت انسان مصوري



هر علم را كه كار نبندي چه فايده

چشم از براي آن بود آخر كه بنگري [11] .



[ صفحه 104]



و شايد نمي دانستند كه چه مسئوليت بزرگي بر دوش دارند، و چه راه دشواري در پيش كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرموده بود: «اذا ظهرت البدع فعلي العالم ان يظهر علمه و الا فعليه لعنة الله» [12] چون بدعتي در دين ظاهر شد، وظيفه ي دانشمندان است كه دانش و آگاهي خود را آشكار كنند و گرنه لعنت خدا بر آنها باد. اينها علم داشتند ولي ايمان نداشتند، علم وقتي ارزش دارد كه با ايمان توأم باشد. اگر ايمان به خدا را از آن بردارند، خطرناك است. تيغ دادن دست زنگي مست است كه سعدي آورده:



تيغ دادن در كف زنگي مست

به كه ناكس را فتد دانش به دست



و حضرت علي عليه السلام فرموده اند: «الدين و العلم توأمان اذا افترقا احترقا» دين و دانش با هم هستند، اگر از هم جدا شدند سوزنده مي شوند، و چه سوزندگي بدتر از آنكه ملتي را، نسلي را و جامعه اي را به انحراف بكشانند، و راه جهنم را به روي آنها بگشايند، (كوري ببين عصاكش كوري دگر بود) و امروز مي بينيم كه چگونه دنيا را به وسيله ي علم مي سوزانند، و كار ديگر عالمان آن زمان تحريف حقايق بود، حتي اگر دانا بودند، حقيقت را نمي گفتند، اگر روشنفكر بودند مردم را آگاه نمي كردند، اگر شاعر بودند تنها به مديحه سرايي قدرت مندان و وصف شاهد و شراب، شعر مي سرودند، اگر مورخ بودند، حقايق تاريخي را ناديده مي گذاشتند و گاهي خلاف آن را مي نوشتند، و هر چه را كه مورد پسند جناب خليفه و درباريان او بود روي كاغذ مي آوردند، مگر مي شد روي شخصيت علي عليه السلام و اولادش حرفي زد؟ كه زبان سرخ سرسبز مي دهد بر باد...

نويسندگان زمان در حد امكان از سخنان و انديشه هاي امامان شيعه مطلبي نقل نمي كردند، چون وجود امام را ضد خليفه مي دانستند، متوجه مي شدند كه افكار اجتماعي و فرمايشهاي انساني امامها پايه ي مقام خلافت بني اميه و بني عباس را مي لرزانيد و آنها مواظب بودند كه مبادا كلامي يا مطلبي در آن خصوص بنويسند چون دستگاه از اين لحاظ روي آنها نظارت مستقيم داشت، و يا بيشتر اتفاق مي افتاد كه اين نويسندگان سرسپرده باعث مي شدند كه مردم از آن حقايق بي اطلاع بمانند، و آنها نيز مثل ساير مردم در مسير



[ صفحه 105]



تبعيت از ملوك بودند، و ترس و وحشت از دستگاه به اصطلاح اسلامي! بر وجودشان مستولي بود، و گاهي خود نيز تعصب جاهلانه داشتند و اصرار داشتند كه حقيقت و يا سخن ارزنده اي از شيعيان و امامانشان گفته نشود و باقي نماند، و آيا نماند؟


پاورقي

[1] از فرمايشهاي پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله.

[2] از نويسنده (طوفان).

[3] سعدي.

[4] شذرات الذهب، ج 2، ص 25 نيز در خصوص ابوالعتاهيه مطالبي دارد.

[5] ابوالقاسم حسن بن احمد بلخي، شاعر دوره ي غزنويان است، وي در دربار سلطان محمود غزنوي مقام داشت، مال و نعمت وافر گرد آورد، ديوان شعر دارد كه شامل قصايد و غزليات و رباعيات است، چند كتاب مثنوي نيز دارد، در سال 431 هجري قمري بدرود زندگي گفت. (فرهنگ معين، ج 5).

[6] حكيم ابوالقاسم فردوسي در دهه ي سوم قرن چهارم هجري در پاز طوس به دنيا آمد، از سي و پنج سالگي سرودن شاهنامه را آغاز كرد و سرودن آن نيز 35 سال طول كشيد. در سال 400 هجري كه هفتاد ساله بود، شاهنامه پايان يافت سپس آن را از طوس به غزنين برد و به محمود غزنوي تقديم كرد، كه به خاطر مذهب تشيع كه فردوسي به آن وابسته بود، مورد بي مهري شاه قرار گرفت، فردوسي در سال 411 يا 416 هجري در هشتاد سالگي از دنيا رفت و در باغ شخصي خود مدفونش كردند (نقل به اختصار از فرهنگ معين، ج 6، ص 1337).

[7] مسعود بن سعد بن سلمان، شاعر معروف نيمه دوم قرن پنجم و نيمه اول قرن ششم هجري است، او همداني بود و در لاهور به دنيا آمد. در سال 438 هجري در زمان سلطان ابراهيم غزنوي (حدود سال 480 هجري) هفت سال و سه سال زنداني شد و باز در پايان عمر نيز زنداني شد و اموالش به يغما رفت و هشت سال ديگر در بند بود. حدود سال 500 هجري، و مدتي در پايان عمر كتابدار مسعود و عضدالدوله از غزنويان بود و در سال 515 هجري از دنيا رفت، قصيده سرايي مسعود سعد را نيز ستوده اند، ديوانهاي شعري از او در دست است (نقل به اختصار از فرهنگ معين، ج 6، ص 1976).

[8] حكيم ابومعين ناصربن خسرو قبادياني بلخي (394 ه. ق 481 ه. ق) در حوالي بلخ متولد شد، در اوايل جواني به دربار محمود و مسعود غزنوي رفت، در چهل سالگي تغيير رويه داد و خدمت شاهان را رها كرد و به سير و سياحت پرداخت. ابتدا حنفي مذهب بود و سپس به سلك فاطميان درآمد و از دعاة اسماعيليه شد، و در خراسان «حجت» شد، سلجوقيان و علماي سني با او مخالفت مي كردند و تا پايان عمر دربدر بود و آزار و اذيت مي ديد، آثار بسياري از او باقي مانده است. (نقل به اختصار از فرهنگ معين، ج 6، ص 2094).

[9] فرزدق، ابوفراس، همام بن غالب، شاعر بزرگ عرب (ف 110 ه. ق) ابتدا مداح خلفاي بني اميه بود و در زبان عربي اثري عظيمي داشته است. او در باديه بصره بدرود زندگي گفت و عمرش به صد سال مي رسد، (نقل به اختصار از فرهنگ معين، ج 6، ص 1339).

[10] بهلول، ابووهيب بن عمرو صيرفي كوفي، از عقلاي مجانين معاصر هارون الرشيد مي باشد، از او اشعار و نوادر بسياري نقل كرده اند (نقل از فرهنگ معين، ج 6، ص 305).

[11] كليات سعدي شيرازي، محمدعلي فروغي، قصائد فارسي، ص 476، بيتهاي 25 و 30 و 31.

[12] وسائل الشيعة، ج 16، ص 269.