بازگشت

بزرگواري حضرت با مرد شامي


[129] 40 - طبري گفته است:

از علي بن خالد - زيدي مذهب - روايت شده كه گفت: در پادگان خليفه بودم كه از يك مرد زنداني كه او را از سرزمين شام، باغل و زنجير آورده بودند و گمان مي كردند، مدعي پيامبري



[ صفحه 117]



است با خبر شدم.

راوي گفت: پس به دربانها نزديك شدم و چيزي به آنها دادم و اجازه دادند كه پيش مرد زنداني بروم، رفتم و احوال او و داستانش را سؤال كردم، او گفت: در شام بودم و پاي ستوني كه مي گويند سر امام حسين عليه السلام در زير آن قرار دارد، خدا را عبادت مي كردم، يك شب در حالي كه به نماز ايستاده بودم، نگاهم به اطراف افتاد و ناگهان ديدم، كسي در كنار من است، او به من گفت: آي آقا! دوست داري قبر امام حسين عليه السلام را زيارت كني! عرض كردم! به خدا سوگند! آري، فرمود: چشمانت را ببند، ديدگان خود را بسته، پس فرمود: باز كن، چشمها را گشودم، ناگهان ديدم در حائر حسيني هستم و حضرت را زيارت كردم.

سپس فرمود: آيا دوست داري، پدرش را هم زيارت كني؟

عرض كردم: آري، پس همان كار نخست را كرد، تا اينكه مرا به مسجد كوفه در آورد و از من پرسيد: آيا اين مسجد را مي شناسي؟ عرض كردم: آري، اين مسجد كوفه است، پس خودش و من، نماز گزارديم.

بار ديگر فرمود: آيا دوست داري، رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم را زيارت كني؟

عرض كردم: به خدا سوگند! آري، بار ديگر كار نخست خود را انجام داد و بي درنگ خود را در مسجد رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم، مشاهده نمودم، او نماز گزارد و من نيز بجاي آوردم و او بر پيامبر خدا درود فرستاد و در همين حال، با هم به مكه در آمديم و همواره با او بودم تا هر دو، مناسك حج خود را بجاي آورديم، آنگاه مرا به جاي خودم در شام، باز گرداند و رفت. سال بعد نيز در موسم حج، نزدم آمد و برنامه ي سال پيش را با من اجرا كرد و مرا به شام برگردانيد، اينجا بود كه او را قسم دادم و عرض كردم! تو را به حق آن كسي كه بر اين كار توانايتان ساخته است، خود را به من معرفي بفرمائيد.

راوي گفت: مدتي دراز سر مبارك خود را به زير افكند، سپس در من نگريست و فرمود: من، محمد بن علي بن موسي (امام جواد عليه السلام)، هستم و رفت.

وقتي ماجرا را براي همسر و فرزندانم تعريف كردم، دهن به دهن گشت و هنوز از محله ما بيرون نرفته بود كه گفتند: فلاني، ادعاي پيامبري مي كند، رفته، رفته خبر به حاكم رسيد و بدون اينكه آگاه شوم، به اينجايم آوردند، چنانكه ملاحظه مي كنيد.



[ صفحه 118]



با خود گفتم كه ماجراي او را به محمد بن عبدالملك زيات مي رسانم و بلافاصله چنانكه شنيده بودم، نگاشته و براي محمد بن عبدالملك فرستادم، اما او در ذيل ماجرا، چنين نوشت: به همان كسي تو را با طي الارض به آنجاها برده است - اگر راست مي گويي! -، بگو تا تو را از زندان برهاند.

علي بن خالد گفت: جواب حاكم، اندوهگينم ساخت و صبر و تحمل را چاره ي كار او ساختم و پولي به او پرداختم، اما آن را نپذيرفت، اين ديدار در روز پنجشنبه بود، چون روز جمعه، آهنگ ديدار او كردم، زندان بان را در وسط راهرو ديدم كه گفت: دوست تو كه ديروز به دلجويي اش آمده بودي، بند و زنجير را وسط زندان گذاشته و رفته است و من نمي دانم، زمين او را بلعيده يا به آسمان بالا رفته است.

از زندان، رهسپار مسجد شدم و بعد از آن، مدت زيادي در پادگان حضور داشتم، اما احدي را تا به امروز، نديده ام كه بگويد او را مشاهده كرده است. [1] .


پاورقي

[1] دلائل الامامة: 405، ح 366.